داستانِ یک کت
دستگاه قهوهساز مان خراب شده است، دل و روده اش را ریختیم بیرون، وقت میبرد تا تعمیرش کنیم. به همین خاطر است که صبح به صبح وقتی از خانه میزنم بیرون و کوچهی خیس را تا آخرش میروم تا به ایستگاه تِرَم برسم یک لیوان کاغذی سفید پر از قهوه در دستم هست.
قطار خلوت است. هنوز خیلی ها از تعطیلات برنگشتهاند. مثل هفته دوم فروردینِ ایران است. وقتی نشستم پیامهای تلگرام و ایمیلها را میخوانم تا برسم به ایستگاه نزدیک آزمایشگاه. تا آنجا، نصف لیوان قهوه را تمام کردهام. چند دقیقهای پیاده میروم تا برسم به محل کار. هنوز نیمی از همکارها از تعطیلات برنگشتهاند، همان هفتهی دوم فروردین که گفتم.
این موقع سال که میشود حراجها شروع میشوند. در سیکل مصرف و خرید، انبارها باید از جنسهای سال قبل خالی شوند تا جا برای جنسهای سال جدید باز شود. همین حراجها و تخفیفها گاهی آدم را ترغیب میکنند به خرید چیزهایی که شاید در حالت عادی احساس نیاز بهشان نکنی.
هیچ وقت اهل کت و شلوار نبودم. اصلا همیشه یک مقاومت مدنی علیه کتشلوار داشتهام. در یک مبارزه منفیِ مقدس علیه رسمیپوشی، اصرار داشتم بر معمولیپوش بودن؛ شلوار کتان، پیرهن، پلیور و سوئیشرت. استثناءِ داستان مربوط به یک کتِ تک بود که اواسط دوره لیسانس از یکی از دوستان کف رفتم. خب حقیقت ماجرا این بود که یک شب در خوابگاه کتش را پوشیدم و همه گفتند به به، چقدر اندازه است! نگاه کردم در چشمهای دوستم تا اینکه خودش گفت برای تو. انصافا هم کت قشنگی بود. چیزی که محبوبترش کرده بود این بود که یادآور دوستی عزیز بود.
بعد از سالها مقاومت، چند وقت پیش با خودم فکر کردم باید یک دست کتشلوار داشته باشم. اقتضای سن است، برای اینکه جدی گرفته بشوی. پارچهی سیاهِ ساده و یک پیراهن سفید بیطرح ترجیحا با یقهی بلند، کلاسیک ولی بدون جنگولکبازیِ کراوات و کفش نوک تیز! هنوز آنقدر مقاومت نشکسته است.
برای یک مرد سخت است که مقاومت و غرورِ احمقانهاش را بشکند. ولی انگار آدم به میانسالی که نزدیک میشود یکی یکی سنگرهایش را از دست میدهد. قدم قدم عقب مینشیند. وقتی به میانسالی رسید دیگر سنگری باقی نمانده است. لذا پرچم را میزند بر فراز مخروبهای که نامش زندگی است.