و یا مثلا ناامید از رهش
روزی که کتاب جدید رضا امیرخانی، رهش، به باراز آمد -همان موقعی که عکسهای صف ایستادن مردم برای خرید این کتاب منتشر شد- یک نسخهی آن را به صورت آنلاین خریدم. مدتی طول کشید تا کتاب به دستم رسید.
رهش داستانی است با موضوع توسعهی بی ضابطهی شهری و تخریب روح زندگی و روح شهر. داستان یک خانوادهی سه نفرهی از-هم-پاشیده است، که متهم مشکلاتشان معضلات شهری و اخلاق و روح شهر جدید است.
«رهش» را میگفتند که کنایهی امیرخانی است به وارونگی «شهر». اما رهش در واقع عقبگرد امیرخانی است. یک بیانهی پر از غر است که با ادبیات آدم های تحصیلکرده از زبان یک کودک خوانده میشود. ترکیب یک نوستالژی از شمیرانات قدیم با یک فانتزی از روابطِ محلهمحور قدیم.
امیرخانی یک مرد میانسال است. در این داستان «خودش» را تکثیر کرده است در نقش یک زن و یک کودک. اما هم زن و هم کودک هر دو صدای بمِ امیرخانی را دارند. شخصیتشان همان مرد میانسال است، ادبیاتشان مال همان مرد میانسال است. هر دو مقوا هستند، خود امیرخانی از آن پشت اداشان را در میآورد.
حرف رهش چیست؟ اینکه شهر را خراب کردهایم به اسم توسعه. خب اینکه دیگر نیازی به رمان و داستان نداشت! در این حدش را همه میدانند. و ایراد رهش این است که از این حد فراتر نمیرود.
غرغر میکند از هوای آلوده و اتوبان دوطبقه و برجهای بلندِ قوطیکبریتی و تخریب باغها. مقصر کیست؟ شهرداری. حرفی از اقتصاد متمرکز کشور نمیزند. حرفی از تخریب منابع آبی روستاها که موجب مهاجرت به شهر میشود نمیزند. حرفی از سیاستهای ضدتولید دولتی نمیزند. حرفی از صنعت زیانبار خودروسازی دولتی نمیزند. حرفی از توزیع ناعادلانه مالیات و عوارض نمیزند. و همین جا داستان تمام میشود؛ شهری داریم بدقواره محصول نابخردی شهردار.
جا به جای رهش، گریزهایی هست به آثار قبلی -و به مراتب بهتر- امیرخانی مثل «منِ او» و «نفحات نفت» و «ارمیا» و ... . انگار خود امیرخانی هم فهمیده بوده که این اثرش بویی از آثار قبلی ندارد. لذا چند تکه کلام و اصطلاح را وام گرفته است و تکرار کرده است که خواننده باور کند این کتاب را هم امیرخانی نوشته است.