الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

شب، سفر، جایی به اسم ترمینال

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۵۱ ب.ظ

اسمش ترمینال بود، ولی در حقیقت یک محوطه بزرگ و باز بود با کف آسفالت که در و دیوار خاصی نداشت، حتی تابلو هم نداشت. گوشه ی این محوطه دو سه تا مغازه را تبدیل کرده بودند به دفتر تعاونی مسافربری فلان.

شهر که کوچک باشد مردم انگیزه ای ندارند که شب بیرون از خانه باشند. نه از رستوران و سینما خبری هست نه از پارک آبی و مرکز خرید. لذا مردم هم همان سر شب، شام را میخورند و نهایتا می نشینند پای اخبار ساعت 21 و یا سریال آبدوغ-خیاری شبکه سه را تماشا میکنند و میخوابند. نتیجه اش این می شود که شب‌ها خیابان ها خالی و سوت و کورند.

محوطه ی ترمینال را ردیف چراغها از خیابان جدا می‌کردند. روشنایی محوطه از همین چراغها بود. شاید حتی یک پرژکتور هم بالای یکی از همان دفاتر نمایندگی بود.

شهر که کوچک باشد گاهی وقتها تاکسی تلفنی گرفتن هم ضایع است. لذا ربع ساعت مانده به حرکت اتوبوس، پدرم ماشینش --که آن موقع ها پراید سفید بود-- را روشن میکرد که مرا برساند به ترمینال. اتوبوس از شهری دیگر می آمد و سر راه سه-چهار تا مسافر شهر ما را هم سوار میکرد و میرفت. همیشه چند دقیقه تاخیر داشت. دست کمش ده دقیقه.

پدرم صبر میکرد که اتوبوس بیاد و من سوار بشم، بعد میرفت. تا وقتی اتوبوس بیاید می نشستیم توی پراید، وسط محوطه ترمینال، نور چراغهای شهرداری آسفالت روبرو را روشن میکرد.

سوئیچ ماشین خاموش را یک درجه می چرخاند، رادیو روشن میشد روی موج 104.7، موج رادیو پیام. کارگردان بخش شبانگاهی آهنگها و شعرها و دکلمه های محزون و غمگینش را نگه میداشت برای ساعت «یک ربع مانده به ده»، همان وقتی که یک پراید سفید وسط محوطه ترمینال نگه میداشت. 4 سال دوره دانشگاه، هر وقت خانه می رفتم موقع برگشت همین بساط بود. البته اوج آهنگ های احساسی و خانه‌خراب‌کنش را گذاشته بود برای یک موقعیت مناسب تر.

نتیجه ی ویزا که آمد فقط یک ماه فرصت داشتم که بنشینم توی طیاره. از محل کار استعفا دادم. رفتم شهرستان برای خداحافظی. نگاه های آخر را انداختم به خانه مان، به کوچه و خیابان، به کتابخانه شهر. با دوستان قدیمی دورهمی گرفتیم. با دوست های نزدیک رفتیم پارک، حرفهای خصوصی تر زدیم.

یکی دو روز قبل از پرواز، قبل از رفتن باید می آمدم تهران. بلیت اتوبوس را گرفتم. ساعت 10 شب. یک ربع مانده به 10 رسیدیم به محوطه ترمینال. پدرم توی روشنی چراغها ماشین را پارک کرد. دست برد به پیچ رادیو. هنوز روی همان موج 104 بود. از همان ابتدای خلفت، خدا دو چیز را در شب مستتر کرد، راز و غم. یک غمی همیشه در شب هست، یک غمی هم همیشه در سفر. حالا حساب کن جمع اینها چه شود.

نشسته بودیم داخل ماشین، ساکت. محوطه ترمینال خلوت بود، روشن از نور چراغها. بخش شبانگاهی رادیو پیام موقعیت مناسب را پیدا کرده بود، حزین ترین آهنگ هایش را بیرون آورده بود. سرم شده بود ماشین زمان. من مانده بودم به سالهای پشت سر فکر کنم یا به سالهای پیش رو.
یک غمی توی شب بود، یک غمی توی سفر. حتی به آهنگهای غمگین رادیو پیام هم نیازی نبود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۲/۲۵
ف ر د

ایران

سفر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی