الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

فرزندم!

مرگ -به باور من- نعمت مغفول خداست. وقتی خدا در مورد نعمتهایش میگوید لَا تُحْصُوهَا، به گمان من می‌گوید نمی‌توانید برشمرید. یعنی فقط به خاطر تعداد زیاد نعمت‌ها نیست (که در شمار نیاید)، بلکه تاکیدی است بر اینکه حواسمان به برخی نعمت‌ها نیست. احتمالا مرگ یکی از آنهاست.

فکر می‌کنی چه چیزی رنگ نعمت به مرگ می‌زند؟

مرگ ناگزیر است. هیچ کسی را گریز از مرگ نیست. آدمها در هر چیزی که بهره و سهم متفاوت داشته باشند در یک چیز تفاوتی ندارند و آن وقوع مرگ است. و همین است که آن را نعمت شگفت کرده است. حتی اگر کسی زندگی بعد از مرگ را انکار کند، مرگ را نمی‌تواند.

چه چیزی از این آرامش دهنده‌تر است!؟ اینکه در میان این تکاثرها و سبقت‌ها در برساختن دنیا، می‌دانی و می‌بینی که همه ما آدم‌ها آرام آرام به سمت مرگ می‌رویم. جایی که تمام این عناوین و جایگاه‌های پوچ به یک‌باره بی‌ارزش شده و از دست می‌رود.

برای یک لحظه دنیای بدون مرگ را تصور کن؛ زندانی ترسناک، دلهره‌آور و بی پایان!
۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۵:۲۷
ف ر د

هر کسی احتمالا نسبت به چیزی آبسشن (به سکونِ ب) داره. یه جور علاقه سیری‌ناپذیری، یه تنوع‌طلبی بی‌انتها. آبسشن من از قبلترها دو چیز بود: ماگ (لیوان چینی بزرگ) و شال! از دار دنیا به ماگِ موردِ علاقه‌ام وابسته بودم.

یکی را توی آشپزخانه خوابگاه جا گذاشتم و وقتی برگشتم دیدم به خاطره‌ها پیوسته. تا مدتها جاش خالی بود.

چند سال بعدش، وقتی هنوز در فکر ماگ قبلی بودم، یک ماگ جدید کف رفتم. قد بلند، سفید، با یک عکس گل آفتابگردان رو کمرش. تو خوابگاه همراهم بود، بعد بردمش آزمایشگاه دانشگاه، بعدش که رفتم سرکار بازم کنارم بود و خب قاعدتا با خودم هم آوردمش اینجا.

اوایل رسیدنم به اینجا، تو یه خونه موقتی ساکن بودم تا وقتی که خونه پیدا کنم. اون خونه لعنتی موکت نداشت. کفش سرامیک بود. لیوان عزیزمو گذاشته بودم روی میزِ کوچکِ کنار تخت خواب. خوابم سبکه، یه شب با شنیدن صدای آرام تق بیدار شدم و دو ثانیه بعدش صدای افتادن و شکستن لیوان! حاضر بودم هر چیزی بدم تا زمان برگرده به عقب و لیوان را سالم کنه. ولی خب شکست و از بین رفت، بالابلندِ عشوه گرِ دهربازِ من. هنوز معتقدم که اون شب کذا دست و پای من به لیوان نخورد، یا بال فرشته‌ها بهش خورده، یا پای اجنه.

یه ماگ دیگه از همینجا گرفتم به قیمت دو یورو. تمام سفید در بیرون، تمام نارنجی در درون. جای آفتابگردان را نگرفت. ولی تا امروز کنار دستم بوده.

خب حالا که چه؟ چرا اینارو نوشتم؟ عرض میکنم. قبلا در مورد لحاف‌گرایی متنی نوشته بودم. خب همون کانسپت را میشه گسترش داد به چیزهای دیگه از جمله «نوشتن». کارها و استرس ها که زیاد بشه به این چیزها پناه میبریم. خب قاعدتا سرِ کار توی آزمایشگاه لحاف پیدا نمیشه، لذا این بار پناه بردم به «نوشتن از ماگ». و در ضمن یک ادای دین هم هست به ماگ آفتابگردان.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۷:۲۴
ف ر د
نام تو آرامش است،
هراس؟ آشوب؟ دل‌نگرانی؟ ترس؟
همه در «نون»ِ نامت تمام می‌شود.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۴
ف ر د
یاد دوست های قدیمی می افتیم وقتی دلمان تنگ میشود و یا وقتی گرفتار میشویم.
این مدت برای انجام چند کار سرم خیلی شلوغ شده است. کمک نیاز دارم. ناخودآگاه یاد رضا می افتم. چرا رضا؟ عرض میکنم. رضا خیلی دوست داشتنی بود. محبوب دلها بود. ولی خب علاوه بر این، دو تا خصوصیت بارز داشت: یکی اینکه بامعرفت بود و دیگر اینکه با عرضه بود.
به خاطر معرفت و لوتی گری اش، هیچ وقت از کمک دریغ نمیکرد. خیلی راحت میشد ازش کمک خواست بدون خجالت. لازم نبود قبلش این پا آن پا کنی. او هم آماده کمک بود بدون منت؛ آدم را پشیمان نمیکرد.
و خب البته خیلی هم با عرضه بود. کافی بود کاری را بهش بسپاری. خیالت جمع بود که کار را تا آخر به بهترین نحو تمام میکند. خب خیال جمعی خیلی چیز مهمی است. رضا از آنهایی بود که بار را کامل از دوش آدم بر میداشت.
این روزها چند بار سنگین روی دوشم دارم. یکی دو تایش گردن خودم است. برای بقیه نیازمند کمک هستم. یکی را نیاز دارم که خیال آدم را راحت کند از بابت کارها، ناخودآگاه یاد رضا می افتم که دوستی خیال-جمع-کن بود.
به این فکر می افتم که یک «بله فرزندم» دیگر بنویسم و بگویم:
بله فرزندم،
نه دانشگاه محل کسب دانش است و نه خوابگاه محل خوابیدن، هر دو محلی هستند که بهترین دوستانت را پیدا کنی.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۳:۰۶
ف ر د

دستگاه قهوه‌ساز مان خراب شده است، دل و روده اش را ریختیم بیرون، وقت می‌برد تا تعمیرش کنیم. به همین خاطر است که صبح به صبح وقتی از خانه می‌زنم بیرون و کوچه‌ی خیس را تا آخرش میروم تا به ایستگاه تِرَم برسم یک لیوان کاغذی سفید پر از قهوه در دستم هست.

قطار خلوت است. هنوز خیلی ها از تعطیلات برنگشته‌اند. مثل هفته دوم فروردینِ ایران است. وقتی نشستم پیام‌های تلگرام و ایمیل‌ها را میخوانم تا برسم به ایستگاه نزدیک آزمایشگاه. تا آنجا، نصف لیوان قهوه را تمام کرده‌ام. چند دقیقه‌ای پیاده می‌روم تا برسم به محل کار. هنوز نیمی از همکارها از تعطیلات برنگشته‌اند، همان هفته‌ی دوم فروردین که گفتم.

این موقع سال که می‌شود حراج‌ها شروع می‌شوند. در سیکل مصرف و خرید، انبارها باید از جنس‌های سال قبل خالی شوند تا جا برای جنس‌های سال جدید باز شود. همین حراج‌ها و تخفیف‌ها گاهی آدم را ترغیب می‌کنند به خرید چیزهایی که شاید در حالت عادی احساس نیاز بهشان نکنی.

هیچ وقت اهل کت و شلوار نبودم. اصلا همیشه یک مقاومت مدنی علیه کت‌شلوار داشته‌ام. در یک مبارزه منفیِ مقدس علیه رسمی‌پوشی، اصرار داشتم بر معمولی‌پوش بودن؛ شلوار کتان، پیرهن، پلیور و سوئی‌شرت. استثناءِ داستان مربوط به یک کتِ تک بود که اواسط دوره لیسانس از یکی از دوستان کف رفتم. خب حقیقت ماجرا این بود که یک شب در خوابگاه کتش را پوشیدم و همه گفتند به به، چقدر اندازه است! نگاه کردم در چشم‌های دوستم تا اینکه خودش گفت برای تو. انصافا هم کت قشنگی بود. چیزی که محبوب‌ترش کرده بود این بود که یادآور دوستی عزیز بود.

بعد از سال‌ها مقاومت، چند وقت پیش با خودم فکر کردم باید یک دست کت‌شلوار داشته باشم. اقتضای سن است، برای اینکه جدی گرفته بشوی. پارچه‌ی سیاهِ ساده و یک پیراهن سفید بی‌طرح ترجیحا با یقه‌ی بلند، کلاسیک ولی بدون جنگولک‌بازیِ کراوات و کفش نوک تیز! هنوز آنقدر مقاومت نشکسته است.

برای یک مرد سخت‌ است که مقاومت و غرورِ احمقانه‌اش را بشکند. ولی انگار آدم به میان‌سالی که نزدیک می‌شود یکی یکی سنگرهایش را از دست می‌دهد. قدم قدم عقب می‌نشیند. وقتی به میان‌سالی رسید دیگر سنگری باقی نمانده است. لذا پرچم را می‌زند بر فراز مخروبه‌ای که نامش زندگی است.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۵
ف ر د

آخر سال است، تعطیلات سال نو آمده، نوبت تعطیلات من نیامده. نسبتا بیکار شده‌ام و این یعنی هجوم فکرها و خاطرات.

سال ۸۸ چند ماه بعد از اغتشاشات با دوستی (که نظر سیاسی اش مخالف من بود ولی در دوستی ما اثر نکرده بود) صحبت می‌کردیم در مورد نامهربانی خودمان (ایرانی‌ها). گفتم حالات ما تابعی از زبان ما هستند، گاهی شکوفایی ظرفیت‌های ما در گرو ظرفیت‌های زبان است. مثلا در زبان ما چند تعبیر و اصطلاح و لغت هست برای ابراز محبت به همدیگر؟ کمتر از زبان‌های دیگر. حداقلش اینکه در دهان‌مان به راحتی نمی‌چرخند، مجبور بوده‌ایم بریزیم‌شان در قالب شعر.


زخم را دوست داریم. هر کدام‌مان جوری زخم را دوست داریم. کلا چیزی که با احساس‌مان گره خورده است را به راحتی دور نمی‌اندازیم. زخم‌خورده‌بودن را دوست داریم. نمی‌دانم کجا و کی برایمان مهم شد. دوست داریم «زخمیِ سربلندِ دوران‌ها» باشیم. هر از گاهی خاطرات را مرور میکنیم. زیر و رو میکنیم دردها و رنج ها را. دست می‌کشیم روی زخم‌های قدیمی. تازه‌شان می‌کنیم بعد قامت راست می‌کنیم زل می‌زنیم به افق با گردنِ افراشته. ژست محبوبی است ترکیب غرور و شکست.


آرزو می‌کنیم که زمان برگردد به عقب، شاید این‌بار "مشکل" را حل کنیم. گاهی خیال می‌کنیم مشکلِ امروز فقط در گرو بازگشت به گذشته است. گاهی دل‌چرکین هستیم از گذشته. ولی تنها راه‌حلش ماشینِ زمان نیست. می‌شود لااقل دفنش کرد در گذشته و فراموشش کرد برای همیشه. گاهی فقط نیاز دارد به چهار کلمه حرف. فقط همین‌که بتوانی بگویی: هی فلانی! دل‌چرکینم، دلخورم!

گره کار خیلی از ماها همینجاست. همین چند کلمه. از آنجا به بعدش فقط چند کلمه‌ی دیگر لازم است که بگویی. آن هم خطاب به خودت. اینجاست که پای ظرفیت‌های زبان به وسط می‌آید. انگلیسی اش می‌شود چیزی در مایه‌های «لِت ایت گو! مُووْ-آن بادی!». فارسی‌اش کم کابردتر است: بگذار و بگذر بزرگوار!

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۰۳:۱۳
ف ر د

خب باید اعتراف بکنم که آدمی وُرکوهولیک (بر وزن آلکوهولیک به معنی معتاد-به-کار) هستم. اگر ذهنم درگیر کار نباشد کلافه می‌شوم. یکی از دلایلش شاید نداشتنِ مهارتِ لذت بردن از اوقات فراغت باشد. تفریحِ دلپذیری ندارم که از گذراندنِ وقتم با آن لذت ببرم. در عوض در اوقات فراغت، وقتی ذهنم آزاد می‌شود، شروع می‌کند به فکر کردن در مسایل فلسفی مانند چیستیِ جهان، گذشته و تاریخ و اختیار بشر. لذا نتیجه‌اش می‌شود سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی. خب اینها فقط کلمات قلمبه-سلمبه بودند وگرنه آنچه که ذهنم بهش مشغول می‌شود به ترتیب مشکلات شخصی، تصمیمات غلط گذشته و ناتوانی در اصلاح آنها است. نتیجه اما همان است که گفتم: سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی.

یکی از بدترین و سخت‌ترین زمان‌ها برای من تعطیلات عید بوده و هست. تا وقتی در ایران بودم عید نوروز این خاصیت را داشت (به خاطر فراغت از کار و فرصت یافتن فکر و خیال مخرب) و حالا تعطیلات کریسمس و سال نوی میلادی. چرا؟ چون حتی وقتی سرِ کار هم می‌روم تقریبا همه چیز تعطیل است. همکارها نیستند، استادمان در دسترس نیست، پست‌داک مان پیش خانواده‌اش فیلم و سریال می‌بینید و دوست یونانی‌مان (دونت واری) هم تعطیلات است و لذا کارهایی که به آنها وابسته است جلو نمی‌رود. چند ساعتی که در اتاق کار سپری کنم، دوباره بیکار می‌شوم. حالا چه در آزمایشگاه خالی بمانم و چه به خانه بروم نتیجه یکی است: تنهایی، بیکاری، هجوم افکار فلسفی.

باز خدا را شکر که نعمت نوشتن را بر ما ارزانی کرد که هم وقت می‌گیرد و هم آرامش می‌دهد. قبلا بعضی متن‌ها را در ژانر «نامه» می‌نوشتم. به نظر می‌رسد که این نوشته‌ها را باید بگذارم در دسته و ژانر «ناله»! البته همیشه می‌توان اسم‌های دهن‌پر‌کن برای آن انتخاب کرد، مثلا «مکانیزم تخلیه فشار روانی از مسیرِ اشتراک‌گذاری».

دو سال گذشته یک تصمیم نسبتا عاقلانه گرفتم و تعطیلات ایران‌م را انداختم در همین زمان. خب وقتی دیگران در تعطیلات هستند منطقی است که شما هم به تعطیلات بروی. امسال مجبور شدم بمانم. شاید در یک دنیای موازی الان ایران هستم، گواهینامه دارم، سوار ماشین می‌شوم، میزنم به جاده‌‌ی خلوت می‌روم به جنوب سیستان، آنجا که صحرا و دریا به هم می‌رسند، ماسه‌ی صحرا و دریا یکی می‌شوند. طلوع، ظهر، غروب و شبش را تجربه می‌کنم. با دوربین نیکون دی-700 کلی عکس و تایم‌لپس می‌گیرم، برای شام بعد از سال‌ها ماهی و میگو می‌خورم. سر شب رو به آسمان طاق باز دراز می‌کشم و چند جمله‌ی قصار می‌گویم که مثلا «اسیر گذشته و تاریخ، لاجِرَم آواره‌ی جغرافیاست». بعد لپتاپم را روشن می‌کنم و آخرین مقاله‌ی ریجکت شده را اصلاح می‌کنم.

اما در همین دنیا فعلا خلاصه‌ی وضعیت این است که شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۴
ف ر د

قبلا یکی دو بار در مورد «جشن آخر سال آزمایشگاه» خاطراتی نوشته بودم. این جشن تقریبا اواسط یا هفته سوم دسامبر در گروه ما برگزار میشه. قبلا گفته بودم که این جشن بسیار یخ، نچسب و غیرقابل تحمل است. خب امسال حداقل برای من کمی تفاوت داشت.

برخلاف دو سال اخیر و مشابه چند سال قبل، قرار شد امسال این جشن را داخل آزمایشگاه برگزار کنیم و نه داخل رستوران. قرار بر این بود که هر کسی مقداری غذا یا شیرینی یا سالاد بیاورد و یک بوفه‌ی چند ملیتی و متنوع داشته باشیم. منِ حقیرِ سراپا تقصیر هم از آن جهت که (به لطف خدا و کم‌کاری دوستان) بسیار آشپز متبحر و خبره‌ای هستم وعده دادم که مختصری خورش فسنجان تهیه کنم.

صبح به جای اینکه بروم سمت ایستگاه تِرَم تا به سر کار بروم، ماندم در خانه و دست به گوشت‌کوب شدم. گردوها را با گوشت‌کوب له کردم، پیاز رنده‌شده را اضافه کردم، کمی بعدتر تکه‌های مرغ را ریختم و مرحله‌به‌مرحله فسنجان را آماده کردم. در کنار خورش‌ها، این حقیر دستی هم در پخت برنج آب‌کش شده دارد. ولی خب به خاطر ضیق وقت مجبور شدم از پلوپز استفاده کنم.

چند ساعتی طول کشید تا خورش آماده شد. بازی پرسپولیس-صنعت‌نفت که به پنالتی رسید مجبور شدم حرکت کنم به سمت دانشگاه. دو قابلمه را روی هم داخل یک کیسه پارچه ای گذاشتم و رفتم به سمت آزمایشگاه. وقتی رسیدم اول از همه نتیجه بازی را چک کردم، حالی دست داد.

ساعت 5 عصر غذاها، شیرینی ها، سالادها و نوشیدنی ها را بردیم داخل سالن. چیدیم روی میزهایی که کنار دیوار بودند. روی بقیه میزها وسط سالن شمع روشن کرده بودند که حس و حال کریسمس و جشن داشته باشد. موعدش فرا رسید. معمولا در ابتدای چنین جشن هایی استادها (دو استاد) گزارش کوتاهی از سال قبل می‌دهند با آرزوی خرکاری و موفقیت بیشتر در سال آینده.

قبلش این را بگویم که یکی از دلایل یخ بودن و بی مزه بودن جشن‌های ما این است که فضا چندان دوستانه و طنز و راحت نیست. آدم‌ها عصا-قورت-داده و جدی هستند. البته این را هم اضافه کنم که سطح طنز آلمانی‌ها بسیار پایین است، و جوک‌ها بسیار ساده هستند.

ابتدای مراسم منشی جدیدمان به زبان آلمانی شروع به خوش آمدگویی و توضیح‌دادن کرد که مثلا «به به! انواع مختلف غذا و خوراکی و نوشیدنی هست، بخورید و بیاشامید و لذت ببرید ولی در آخر مراسم کمک کنید تا آشغالها را جمع کنیم و وسایل را برگردانیم به آشپزخانه». بعد به انگلیسی سوال کرد که چقدر از حرف‌های من را متوجه شدید؟ به شوخی گفتم: اینکه باید غذاها را بریزیم سطل آشغال و وسایل را برگردانیم آشپزخانه. حالا آنقدر هم خنده‌دار نبود ولی یخ مجلس را شکست و قبح خندیدن از بین رفت. روز بعد که به اتاق منشی رفتم داشت با یک آلمانی در مورد مهارت‌های زبان آلمانی من و طنز فاخر شب گذشته صحبت می‌کرد!

در آخر جشن، یکی از همکاران آلمانی در مورد رسم و رسوم منطقه خودشان چند اسلاید ارائه کرد. برای من جالب بود که فهمیدم آلمان بر خلاف تصور من آنقدر هم از لحاظ فرهنگی یک‌دست نیست. چون مطالبش برای بقیه آلمانی‌ها جدید بود. در آخر ارائه یکی از همکاران آلمانی رو به من گفت: لطفا در مورد آلمان تصور بد نکن، این رسم و رسوم مختص به یک منطقه خاص است!

این اولین باری بود که از بودن در یک جشن کاری لذت می‌برم. نمی‌دانم شاید به این دلیل که امسال فشار کارها نسبتا کمتر شده، یا به این دلیل که فکر می‌کنم این آخرین باری است که در چنین جمعی جشن آخر سال را برگزار خواهم کرد. یا شاید هم به این خاطر که جو آزمایشگاه کمی بهتر شده است با آمدن منشی جدید و رفتن چند همکار قدیمی.


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۹
ف ر د

فرزندم!

کمال آزادگی آن است که آدمی حتی در بند نام و ننگ نماند.

و کمال زهد این است که که حتی از غم آبرو هم آزاد باشی.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۶ ، ۰۱:۲۰
ف ر د

یکی از سنت‌های ایرانی-اسلامی «شب یلدا» است، یکی از سنت‌های شب یلدا هم خوردن «انار» است. لذا سر شب بعد از اینکه کارم تمام شد رفتم به سوپرمارکت تا انار بخرم برای شب.

در فروشگاه‌های آلمانی کنار میوه و سبزیجات علاوه بر قیمت، کشور محل تولید را هم درج میکنند. به مدد پیشرفت حمل و نقل هر میوه‌ای از یک جای دنیای می‌آید، آمریکای جنوبی، اروپا، آسیا. انارها معمولا از دو جا می‌آیند؛ ترکیه و آن سرزمین اشغال شده! 

در اروپا هم گاهی از همان لفظ «سرزمین اشغالی» استفاده میکنند. البته حرف آنها این است که سرزمین فلسطینیان قرار بوده نصف-نصف تقسیم بشود و نیمی از آن به فلسطینیان برسد ولی نرسیده است و لذا فقط آن نیمه را «اشغالی» حساب می‌کنند. حتی در پارلمان اروپا بحث‌هایی مطرح بود مبنی بر تحریم محصولاتی که در نیمه‌ی اشغال شده تولید می‌شوند.

برگردم به سوپر مارکت. چند باری دیده بودم که در قسمت انارها دو تا پلاکارد هست. یکی نوشته تولید ترکیه و دیگری نوشته اسراییل. ولی وقتی نگاه میکردم فقط یک کارتن انار میدیم! خب ایرانی‌ها خودشان آخرِ کلک و دودوزه‌بازی هستند. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: احتمالا برخی مشتری‌های مسلمان و یا حتی اروپایی به دلیل بالا، محصولات سرزمین اشغالی را نمی‌خرند (کمتر می‌خرند). سوپرمارکت چه چاره‌ای اندیشیده؟ دو تا پلاکارد نصب میکند، مشتری چشمش به پلاکارد می‌افتد که نوشته است انار محصول ترکیه است.

حاشا. به خاطر آرمان فلسطین بسنده کردیم به خرمالو و نارنگی (خدا قبول کند). و واقعا بلندترین شب را می‌گذرانیم.


پ.ن. البته شاید دلیل دیگری داشته باشد. ولی تا به حال چند مورد مشاهده کرده‌ام که دو پلاکارد متفاوت برای یک نوع انار استفاده کرده‌اند.


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۶ ، ۰۰:۴۰
ف ر د