الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

در خانه های آلمانی شعله و آتش وجود ندارد، به استثناء شمع که مثلا برای خوشبو کردن یا رمانتیک بازی روشن کنند. یعنی نه اجاقها گازی و شلعه‌ای هستند و نه بخاری داخل خانه وجود دارد. در عوض اجاقها برقی هستند و گرمایش خانه هم از طریق شوفاژ است.
در اکثر خانه‌ها و مجتمع‌های مسکونی موتور شوفاژخانه مشترک است. هزینه‌ی گرمایش هر خانه چطور محاسبه می‌شود؟ در ایران معمولا هزینه‌ی مشترک را به نسبت تعداد افراد هر خانه محاسبه میکنند نه به نسبت میزان مصرف. دلیلش هم ساده است: معلوم نیست هر خانه چقدر انرژی مصرف کرده است.
راه حل آلمانی‌ها برای اینکار این است که یک نوع دستگاه شبیه دماسنج به بدنه‌ی شوفاژ میچسبانند (عکس زیر). این سنسور میزان روشن بودن شوفاژ را ذخیر میکند. در پایان سال یا به صورت حضوری مقدار آن را میخوانند یا در برخی موارد به صورت وایرلس از راه دور اطلاعات مصرف را جمع میکنند.
سپس بر اساس میزان مصرفی که شما در سال داشته اید هزینه را از شما دریافت میکنند.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۸
ف ر د

توی خانه (ی پدری) دستگاه قهوه ساز نداشتیم. لذا قبل رفتنم یک پاکت قهوه آسیاب شده گرفتم و یک بسته فیلتر چایی.

به قول باباطاهر: ریاضت کِش به بادامی بسازد! خب من هم به این نوع قهوه ساختم. و همین شد که شیوه جدیدی ساختم. شبیه چایی قهوه را دم میکنم: یکی دو قاشق قهوه میریزم توی فیلتر و آب جوش می ریزم روش توی قوری. قوری را میذارم سر کتری که آبش قل قل میجوشه.


مزه اش بد نیست اتفاقا. درسته رقیقه و سنگینی یه قهوه جدی را نداره. ولی خوبیش اینه که میشه بومی سازی اش کرد. یعنی چه؟ یعنی یه چیزی مثل هِل بهش اضافه کردم تا وارد سبک ایرانی-اسلامی بشه.


قهوه را به روشهای مختلف درست میکنند؛ ترک و فرانسه و عربی و ... . جای قهوه ایرانی خالی بود. آن را پر کردم. این مطلب را به عنوان ثبت اختراع و پتنت نوشتم. شاید فردا-روزی از حقوق معنوی این اختراع چیزی به بچه ها رسید.


زود باشد که در کافه های تهران و پراگ و سن‌خوزه و برلین روی تابلویی که منو را نوشته اند، اسم قهوه ایرانی هم دیده شود. موقع سفارش هم از شما طعم مورد علاقه تان را میپرسند؛ هل، زنجبیل، دارچین، زعفران؟ شما همان اولی را انتخاب کن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۵۴
ف ر د

نقل است که پیرمردی سر جاده منتظر ایستاده بود. یک نفر سوار بر الاغ رسید و او را هم سوار کرد. رو به پیرمرد داستان گفت: ای پیرمرد اگه من نبودم چطوری میخواستی به ده برسی؟ پیرمرد هم گفت: اگر تو نبودی یه خر دیگه! میگویند این پیرمرد خیلی موّحد بوده، و خب کمی هم بی ادب. رزق آدم (در معنای کاملا عام آن) دست خداست، آدمها وسیله اند.


هستند آدمهایی که به دیگران کمک و لطف میکنند. اما انگیزه شان مدیون کردن است. میخواهند سلطه پیدا کنند به واسطه ی آن لطف. میخواهند جای خدا بنشینند، و بقیه زیر دِین او باشند.

آمده بود بی مقدمه بدون اینکه درخواستی ازو داشته باشم خواست به زور لطفی در حق من انجام بدهد. همان اول کار حتی قبل اینکه من حرفی بزنم شروع کرد به شرط و شروط گذاشتن و مقدمه منت را چیدن.

تا حرفش تمام شود داشتم فکر میکردم که این نصیحت را بنویسم برای این جور مواقع که: فرزندم! مراقب باش تا به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را. با مناعت طبع رد کن لطفی که آغشته به گروکشی و منت است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۲۰
ف ر د

سلام نازنین،

من قبل از هر چیز به کفش ها نگاه میکنم. کفش ها راویِ صادق زندگی آدمی اند. در کفشهای هر کسی --از سبک زندگی اش تا افکار و شخصیت و طرز فکرش-- نشانه هایی هست برای آنان که می اندیشند. هیچ چیزی مثل کفش آدم ها را از هم متمایز نمی کند.


اما کفش ها چیزی از احساسات نمی گویند. برای یافتن آنچه در دل میگذرد باید به چشم ها نگاه کرد. چشم ها افشاگران احساس اند. راهِ ورود به قلب اند، چه برای کنکاش چه برای تسخیر.

چه سرزمین هایی را ویران کرده اند، چه سلطنت هایی را برپا کرده اند! کارهای بزرگی میکنند [بعضی] چشم ها.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۲۹
ف ر د

چاوشی اون آهنگ را چند سال دیر خوند. منظورم همون آهنگیه که میگه «نه خواب راحتی دارم نه مایلم به بیداری». دقیقا وضعیت من را ریخته بود توی 8 کلمه. یک روز بعد از ظهر که بیکار و بی حوصله بودم نشستم و سعی کردم که کلماتش را کم کنم، مثلا بکنمش 7 کلمه. نشد! همین بود. خلاصه تر نمیشد.


برای خودم بساط سلطنت دست و پا کردم؛ یک قوری چای، یک ماگ جدید (تبلیغاتی)، یک جعبه که چیزی به اسم پولکی رُسی داخلش بود. چای حکم نخ تسبیحی را دارد که خسته های عالم را به هم وصل میکند.


آفتاب از شیشه ی قدّی پنجره می پاشید داخل اتاق. البته خط-خط پرده کره کره ای هم داخلش بود. این اتاق را دوست داشتم. زمان پیش دانشگاهی اتاق اختصاصی ام بود. منظره اش مستقیم میخورد به حیاط. همان حیاط که تابستان سر سبز بود از درخت و بوته گل. آفتاب گیر بود و دلباز.


سری که به سنگ نخورده باشه، باد داره هنوز. این هم دقیقا وضعیت سرِ من بود اون موقع ها؛ پُر باد! غرور در قاموس ما چنان مقدس بود که اعتراف به ضعف و شکست غیرممکن بود. لذا باید می ساختیم با وضعیتِ خواب ناراحت و عدم تمایل به بیداری.


بعد از سالها -چندی پیش- دوباره نشسته بودم توی همان اتاق. زمستان بود و صدای باد توی لوله های بخاری می پیچید. چاوشی «مریض حالی» را داشت بعد از چند سال تاخیر از بلندگوی ضعیف لپتاپ می خواند. باز همان بساط سطلنت چای بر پا بود. لیوان اول، انگار لذت چای رفته بود. شبیه لذت خواب، شبیه تمایل به بیداری.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۰
ف ر د

همیشه به جای اینکه بگوید فلانی عصبی است یا بداخلاق است یا بدبرخورد است میگفت فلانی اذیت است. میگفت کپی رایت ماجرا مال امیر دیوونه است، اونجایی که توی «وضعیت سفید» منیره بهش عکس دختر نشون میده که پسند کنه. اون هم میگه که "این دختره قیافه اش اذیته". ادامه میده: خب کسی که عصبی و بداخلاق است یه چیزی اذیتش میکنه وگرنه آدم که کِرم نداره بیخود عصبی و بداخلاق باشه. این را که گفت توی دلم گفتم احتمالا کپی رایت این حرف هم مال شوپنهاور است. به هر حال توی این قسم چیزها خیلی دقیق بود. بیخود چرند نمی‌گفت. یه چیزی پشت حرفهاش بود.

اصرار داشت که هر از چند گاهی بامناسبت یا بی مناسبت بگوید که به بهشت نمی‌روم اگر لحاف در آن نباشد. کم کم داشت تکه کلامش میشد. چیزی که میگفت به شوخی شبیه بود، ولی لحنش مرز بین شوخی و جدی بود. احتمالا جوری اعلام موضع بود که بگوید روی لحاف حساس است. 

هر وقت میخواستیم سر به سرش بگذاریم و جدل کنیم بحث را می کشاندیم به اینجا که بالاترین لذت دنیا ماساژ است. میگفت رنکِ یک لذت ها خوابیدن زیر لحاف است و رنکِ دو هم غلت زدن زیر لحاف در سرمای صبح زمستان است بین خواب و بیداری. موضع ما این بود که ماساژ سر لیست لذتهای دنیاست. البته حق هم داشتیم. خب صبح تا شب پشت میز با دو دست مثل این نانواها که سنگک را سوراخ سوراخ میکنند روی صفحه کلید کامپیوتر میکوبیدیم و شب تمام کت و کولمان خسته بود.

گاهی وقتها فکر می کردم که آدم خوشبختی است. خب شما حساب کن که همیشه با آنچه دوست داشت کمتر از 16 ساعت فاصله داشت. ما اگر خوش شانس بودیم ماهی یک بار کسی مشت و مالمان می داد. ولی آخرین باری که دیدمش به قول خودش اذیت بود. همین را بهش گفتم. گفتم چرا اذیتی؟ شاید جزو معدود آدمهایی بودم که میتوانست چنین سوالی ازش بپرسد.

انگار انتظارش را نداشت. از نگاه اولش فهمیدم. ولی بعد از چند ثانیه مکث شروع کرد: هر کاری کردم دلم صاف نشد. بارها تلاش کردم فراموش کنم. میگفت حتی یکی دوبار شب قدر که شده بود منبری گفته بود که «ببخش تا خدا ببخشدت». گفت از ته دلم بخشیدم. از ته دل دوست داشتم ببخشم. ولی باز برگشت. این کینه، دلخوری یا هر کوفتِ دیگری که اسمش را بذاری. انگار هر بار قطع کرده باشیش، ولی ریشه اش مونده باشه جایی ته دلت. دوباره جوانه میزنه و بالا میاد.
گفت دقیقا مثل همون زمان هایی ه که خواستم سیگار را ترک کنم. خسته شده بودم و اراده ی ترک داشتم ولی هربار بعد یه مدت توی یه بزنگاه دوباره کم می آوردم.

توی این قسم چیزها خیلی دقیق بود. میگفت مسائل دو نفره را نمی شه یه نفره حل کرد. میشه تلاش کرد ولی بیفایده است، نتیجه نمیده. برای فیصله، مهر هر دو نفر باید پای ماجرا باشه. میگفت نیاز دارم به اینکه اعتراف کنه، اقرار کنه که اشتباه کرده.

گفتم توی این وادی ها، توی وادی رفاقت ها خیلی حرفها گفته نمیشه، خونده میشه. خونده میشه از چشمها، از رفتارها. اگه واقعا اونقدر که فکر میکنم دقیق باشه احتمالا قبول کرده، هر چند این هم جزو گفتنی ها نیست، باید خونده بشه.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۱
ف ر د

سلام نازنین

این یک حس را بعید می دانم تجربه کرده باشی؛ حس لوزری و بازنده بودن. چه کسی حس لوزری میکند؟ مثلا کسی که در یک مسابقه ای آخر بشود به این دلیل که فکرش به چیز دیگری مشغول بوده است در تمام مدت.

دلم چه میخواهد؟ اینکه بنشینم در قطار تهران-مشهد. همان قطاری که 10:30 شب حرکت میکند و صبح میرسد به مشهد. تمام کوپه را رزرو کنم. همه طول مسیر را بیدار بمانم و برایت تعریف کنم همه آنچه که سر دلم مانده است. همه تشویش ها، همه دل نگرانی ها، همه دلهره ها را برایت یکی یکی بگویم. از همان حس لوزری برایت بگویم. از اینکه سرمایه را دود کردیم و بر باد هیچ دادیم. همه ی عمر را در سرگردانی گذراندیم.

سرم را پایین بندازم. نگاه نگران را کسی نباید ببیند.

بعد بگویی که «وقتی هنوز به خط پایان نرسیده ایم معلوم نیست چه کسی بازنده و چه کسی برنده است». همین جور که ادامه بدهی نگاهم امیدوارتر می شود. سرم را بالا می آورم. به صحن گوهرشاد فکر میکنم. به اینکه داریم به جایی میرویم که هیچ غم و دل آشوبی و غصه ای به آنجا راه ندارد.

همان جایی که روشن ترین لحظات زندگی ام را تجربه کرده ام. حالا دلم می خواهد بروم گوشه ی رواق تنها بنشینم. از تمام خطاها و خیره سری ها و معاصی بازگردم. آنقدر همانجا بمانم تا حس کنم بخشیده شده ام.

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام

فاضل نظری

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۴۲
ف ر د
سلام نازنین!
چه میخواهیم از خدا؟ گاهی وقت‌ها خودمان هم نمی‌دانیم. گاهی وقت‌ها آنچه می‌خواهیم عوض می‌شود.
الان مدتی است آنچه من می‌خواهم این است که بیای و بخندی؛ تا باز خنده هاتو ... نه! این شعر یک آهنگ بود! منظورم این است که بیای و بخندی و بپرسی «تمام شد؟!». و من بتوانم با خیال راحت و با لحنی که سرشار از خلاصی است بگویم «تمام شد نازنین، تمام!». همه‌ی حس رهایی و خلاصی را بریزم توی آن میمِ آخرِ «تمام». بگویم که بعد از چند سال چشم انتظاری و جان کندن و دلهره و نگرانی و دست و پا زدن، آخر الامر خورشیدِ فارغی ز مشرق دانشکده طلوع کرد.

کی آن روز می‌آید؟ خدا می‌داند. ولی واقعا منتظر تمام کردنش هستم. نه اینکه آنقدر خوش خیال و خام باشم که فکر کنم سهم‌مان را از سختی دنیا کشیده‌ایم و بعد از آن فصل راحتی می‌رسد، خیر! و نه آنکه ارزشی بیش از پشیز برای این کاغذپاره‌ها قائل شوم، هرگز!

فقط میخواهم تمام کنم. از سختیِ تکراری خسته ام!
سختیِ جدید می‌خواهم؛ سختی یادگرفتن یک کار جدید، کشف آدمهای جدید، عادت کردن به شهر جدید، سختی یادگرفتن یک زبان جدید.

نامه‌ام را که خواندی برایم بنویس. تو از خدا چه میخواهی این روزها؟
با کدام سختی دست به گریبانی؟ منتظر کدام سختیِ جدید هستی؟

هدفون را روی گوش گذاشته ام، صدای آهنگ را بسیار زیاد کرده ام، از بین کلماتش «عیونک، حیاتی، و حُب» را میفهمم. دلم برایت تنگ‌تر می‌شود.
این تکه را نشنیده [نخوانده] بگیر ولی بگذار اعتراف کنم که وسط این شلوغی ها و سختی ها، همیشه در خیال منی. به تمامی زبانهای دنیا «دوستت دارم».

زیاده جسارت است، ایام عزت مستدام.
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۵۶
ف ر د

با اجازه شما چند نمونه از خاطرات آخرین سفرم به ایران را اینجا می نویسم، هرچقدر حافظه یاری کند.

مدیریت انتظارات؛ آغاز از فرودگاه

فکر میکنم آدمهای زیادی هستند که می توانند جمله زیر را بگویند بدون اینکه دروغ گفته باشند: «فرودگاه امام از بدترین فرودگاه‌هایی است که تاکنون دیده‌ام». هم از نظر امکانات و هم از نظر مدیریت و خدمات. به یک نمونه‌اش اشاره میکنم: برای تحویل چمدان مسافرانِ ورودی، فقط دو نوار نقاله وجود دارد. بارها نه با دستگاه بلکه به وسیله نیروی انسانی حمل تخلیه و بارگذاری میشوند. انگار که مثلا با یک نیسان آبی رنگ چمدانها را از هواپیما برمیدارند و بعد می‌آورند کنار نوار نقاله، و بعد کارگرها یکی یکی چمدان‌ها را پرت میکنند روی نوار نقاله. حالا نیسان آبی را با یک کامیونت کوچک جایگزین کنید، بقیه اش عین واقعیت است. دقیقا صدای آمدن و رفتن کامیون را کنار نوار نقاله میشنوید. در پرواز ما که تعداد مسافر خیلی هم زیاد نبود چیزی نزدیک یک ساعت طول کشید تا چمدانها کامل برسد. اصل اول مدیریت: انتظارات را بالا نبرید.


دارندگی و برازندگی، یا گور بابای صرفه جویی

دارایی کشور ما چیست؟ انرژی. نفت و گاز که به وفور داریم؛ برق را هم یا از طریق سدسازی های افراطی تولید میکنیم یا نیروگاه های فسیلی. خب چه دلیلی دارد که صرفه جویی کنیم؟ از همان مسیر فرودگاه تا تهران باندهای بزرگراه با چند ردیف چراغ و پرژکتور نورپردازی شده است. ولی در آلمان به دلیل گران بودن انرژی هیچ بزرگراهی چراغ و روشنایی ندارد! نور لامپ ماشین ها کفایت میکند. گدا گودورهای نفت ندار!

در تهران چند جایی که رفتم، در منازل شوفاژ و بخاری تا درجه آخر روشن بود، جوری که اصلا لباس گرم در خانه نیاز نیست؛ همان تیشرت نیاز نیست؛ حکم عرق‌گیر را دارد. برای خوابیدن هم یک پتوی نازک کفایت میکند. در آلمانی ولی علاوه بر شیشه دوجداره و درهای درز بسته مردم معمولا با لباس گرم داخل منزل هستند. هزینه گرمایش زیاد است و هزینه لباس گرم و لحاف گرم کمتر. خوشا زندگی لاکچری ما ایرانی‌ها.


ویژوال هکینک یا ماها با هم نداریم

سرک کشیدن کلا پدیده رایجی است. حق اجتماعی ما این است که از کارهای همدیگر مطلع باشیم. مومن از حال مومن بی خبر نیست. مثلا اینکه من به گوشی چه کاری انجام میدهم برای بغل دستی من مهم است. موقعی که با دستگاه خودپرداز کار میکنم سر نفر بعدی روی شانه من است. مراقب است که چیزی را اشتباه نزنم. حتی متصدی بانک وقتی که پیامک فعال سازی برایم ارسال نشد گوشی را گرفت و یک دور کامل چک کرد که مطمئن شود مشکل از سیستم بانک نیست! همه با هم برادریم، یک ملتیم. حریم خصوصی نباید دستاویزی شود که ما را از هم دور کند.


باب هفتم: بعضی کارهای اداری

باید تمام کارتهایم را تعویض و تمدید میکردم. از گواهینامه و شناسنامه و کارت ملی تا کارتهای بانکی. برای گواهینامه به پلیس +۱۰ مراجعه کردم، هم خلوت بود هم برخورد نسبتا خوبی داشتند. ولی گفتند که برای تعویض شناسنامه و کارت ملی باید به پیشخوان دولت بروم. دفتر پیشخوان دولت گفت ما فقط کارت ملی را انجام میدهیم و شناسنامه را باید در دفتر دیگری تعویض کنی. همین رفت و آمد به ادارت و دفاتر مختلف باعث تحرک و سلامتی می شود. خدمات غیرمترکز منفعت هایی هم دارد.


برای تعویض یکی دیگر از عابربانک‌ها به بانک سپه رفتم. بسیار خلوت بود. کلا دو تا مشتری در بانک حضور داشت. کارمند پشت باجه ولی جلوی من شروع کرد به غر غر کردن که "مشتری‌ها تمام نمی‌شوند. مثل آب میجوشند!" آلمانی ها عقل معاش ندارند. مثلا بانکی که من در آن حساب دارم در صورتی که برایشان مشتری جدید ببرم مقداری مشخص جایزه نقدی میدهند. بانک سپه از داشتن مشتری گلایه دارد. تا من فرم را پر کنم همین کارمند فعال رفت و ۱۰ دقیقه ای استراحت کرد. بعد از معطلی ۱۰ دقیقه‌ای آمد و کارت را تحویل داد. پرسیدم اپلیکیشن هم دارید؟ با بی میلی گفت از روی سایت نگاه کن. وقتی به خانه رسیدم و سایتشان را چک کردم نوشته بود برای فعال سازی اپلیکیشن باید به شعبه مراجعه کنید. آیا آدم عاقل مراجعه میکند؟ خیر. تمام پولش را با همان روز میریزد به کارت بانک ملت! هم متصدی بانک خوشحال میشود هم من. ادخال سرور در قلب مومن ثواب دارد.

از خوبی هایش هم بگویم اینکه نحوه برخورد و خدمات دهی در آن شعبه پلیس+10 و همچنین بانک ملت بسیار خوب بود. بیش باد!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۵
ف ر د
لباس های بلااستفاده مان را در ایران چه میکنیم؟ خب قبلا -یعنی دهه 60 و 70- چیزی به عنوان لباس بلااستفاده وجود نداشت. لباسهای بچه بزرگ به بچه های کوچکتر میرسیدند. لباسهایی که واقعا کهنه میشدند تجزیه میشدند به اجزایی که مثلا یا دستگیره میشدند یا عایق حرارتی برای کف قابلمه یا مثلا  ریز ریز میشدند و میرفتند داخل بالشت و لحاف.

همه چیزمان در ایران دارد کم کم «کالایی» میشود. گاهی برای شوآف گاهی برای تسکین درد عذاب وجدان. مثلا کمک به نیازمندان که هر از چندگاهی به صورت تب فضای مجازی گرم میشود. مدتی «دیوار مهربانی» بود که لباس های بلااستفاده را از دیوار (!) آویزان میکردیم شبیه به ویترینی برای حس انسان دوستی و نایس بودنمان. زیر آفتاب و باران و برف و باد. که مثلا یکی که نیاز دارد بیاید و لباس را از دیوار بردارد و ببرد. خب همان هم ظاهرا تبش خوابید و لایکهای اینستاگرام که کم کم تمام شد دیگر خبری ازش نیست.

در شهرهای آلمان، در هر محله، سر خیابان جعبه های فلزی بزرگ شبیه کمد وجود دارد که سرپوشیده و محفوظ اند و چفت و بست دارند (تصویر زیر). اگر به لباسی نیاز ندارید می‌توانید آن را داخل پلاستیک بگذارید و داخل این جعبه ها بیندازید. جعبه ها یا متعلق به صلیب سرخ یا ان-جی-او های خیریه هستند.

اینکه این لباس‌ها دقیقا کجا مصرف می‌شود را نمی‌دانم. نیازمندان خیریه؟ مهاجران؟ فروش در کشورهای فقیر؟ بازیافت؟ ولی خب از نظر کارآیی با دیوار مهربانی کیلومترها فاصله دارد؛ هیاهو و شوآف ندارد. فصلی و هیجانی نیست. سالهاست دارد به خوبی کار میکند.

سازمان‌های مردم‌نهاد خیریه زیر ساخت را تهیه کرده اند، تعداد کافی جعبه در سطح شهر هست، در هر محله. لباس‌ها آسیب نمی بینند، هرچند وقت یکبار جمع آوری میشوند، یا بازیافت میشوند یا بعد از شستشو توزیع میشوند.

پروژه‌ها جوری اجرا می‌شوند که به اهداف‌شان برسند. اگر دنبال نمایش مهربانی و نوع‌دوستی مان هستیم راه حل همان «دیوار» است، اگر دنبال برطرف کردن منطقی و عقلانی مشکل هستیم راه حل جعبه دربسته است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۱۹
ف ر د