الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام نازنین،

روزهای آخر سال و لحظه تحویل سال و روز اول سال را سفر پوشاند. فرصت نشد که نامه را مفصل تر کنم. فقط خواستم مکتوب کنم که امسال را سال جهش نامگذاری کردم، امید که پسند شود.

زیاده عزت شما باد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۱
ف ر د

سه‎نوازی جبران (به فرانسوی Le trio Joubran) یک گروه موسیقی فلسطینی است متشکل از سه برادر که متولد ناصریا در فلسطین هستند. ساز اصلی این گروه عود است.

آهنگ زیر به نام مسار یکی از اثرات نسبتا مشهور آنهاست که احتمالا به گوش شما هم آشنا باشد.




دریافت

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۰۰
ف ر د
در آلمان برای برای گرفتن گواهینامه باید دوره کمک‌های اولیه را گذارنید. شرکتهایی هستند که این دوره ها را برگزار می‌کنند. دوره‌ها معمولا یک روزه هستند؛ از صبح تا عصر.
این عکس را از دفترچه راهنمای کمک‌های اولیه گرفتم. مصداق عینی و کامل نیمه پر لیوان را دیدن: «درسته که یه انگشتم شکسته ولی چهارتای دیگه‌ش سالمه، پس میخندم».

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۱
ف ر د

اسمش ترمینال بود، ولی در حقیقت یک محوطه بزرگ و باز بود با کف آسفالت که در و دیوار خاصی نداشت، حتی تابلو هم نداشت. گوشه ی این محوطه دو سه تا مغازه را تبدیل کرده بودند به دفتر تعاونی مسافربری فلان.

شهر که کوچک باشد مردم انگیزه ای ندارند که شب بیرون از خانه باشند. نه از رستوران و سینما خبری هست نه از پارک آبی و مرکز خرید. لذا مردم هم همان سر شب، شام را میخورند و نهایتا می نشینند پای اخبار ساعت 21 و یا سریال آبدوغ-خیاری شبکه سه را تماشا میکنند و میخوابند. نتیجه اش این می شود که شب‌ها خیابان ها خالی و سوت و کورند.

محوطه ی ترمینال را ردیف چراغها از خیابان جدا می‌کردند. روشنایی محوطه از همین چراغها بود. شاید حتی یک پرژکتور هم بالای یکی از همان دفاتر نمایندگی بود.

شهر که کوچک باشد گاهی وقتها تاکسی تلفنی گرفتن هم ضایع است. لذا ربع ساعت مانده به حرکت اتوبوس، پدرم ماشینش --که آن موقع ها پراید سفید بود-- را روشن میکرد که مرا برساند به ترمینال. اتوبوس از شهری دیگر می آمد و سر راه سه-چهار تا مسافر شهر ما را هم سوار میکرد و میرفت. همیشه چند دقیقه تاخیر داشت. دست کمش ده دقیقه.

پدرم صبر میکرد که اتوبوس بیاد و من سوار بشم، بعد میرفت. تا وقتی اتوبوس بیاید می نشستیم توی پراید، وسط محوطه ترمینال، نور چراغهای شهرداری آسفالت روبرو را روشن میکرد.

سوئیچ ماشین خاموش را یک درجه می چرخاند، رادیو روشن میشد روی موج 104.7، موج رادیو پیام. کارگردان بخش شبانگاهی آهنگها و شعرها و دکلمه های محزون و غمگینش را نگه میداشت برای ساعت «یک ربع مانده به ده»، همان وقتی که یک پراید سفید وسط محوطه ترمینال نگه میداشت. 4 سال دوره دانشگاه، هر وقت خانه می رفتم موقع برگشت همین بساط بود. البته اوج آهنگ های احساسی و خانه‌خراب‌کنش را گذاشته بود برای یک موقعیت مناسب تر.

نتیجه ی ویزا که آمد فقط یک ماه فرصت داشتم که بنشینم توی طیاره. از محل کار استعفا دادم. رفتم شهرستان برای خداحافظی. نگاه های آخر را انداختم به خانه مان، به کوچه و خیابان، به کتابخانه شهر. با دوستان قدیمی دورهمی گرفتیم. با دوست های نزدیک رفتیم پارک، حرفهای خصوصی تر زدیم.

یکی دو روز قبل از پرواز، قبل از رفتن باید می آمدم تهران. بلیت اتوبوس را گرفتم. ساعت 10 شب. یک ربع مانده به 10 رسیدیم به محوطه ترمینال. پدرم توی روشنی چراغها ماشین را پارک کرد. دست برد به پیچ رادیو. هنوز روی همان موج 104 بود. از همان ابتدای خلفت، خدا دو چیز را در شب مستتر کرد، راز و غم. یک غمی همیشه در شب هست، یک غمی هم همیشه در سفر. حالا حساب کن جمع اینها چه شود.

نشسته بودیم داخل ماشین، ساکت. محوطه ترمینال خلوت بود، روشن از نور چراغها. بخش شبانگاهی رادیو پیام موقعیت مناسب را پیدا کرده بود، حزین ترین آهنگ هایش را بیرون آورده بود. سرم شده بود ماشین زمان. من مانده بودم به سالهای پشت سر فکر کنم یا به سالهای پیش رو.
یک غمی توی شب بود، یک غمی توی سفر. حتی به آهنگهای غمگین رادیو پیام هم نیازی نبود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۱
ف ر د

سلام نازنین!

زمان را که منقبض کنی، جهان های موازی به هم می رسند و در هم ادغام می شوند. این بخشی از رساله‌ی دکترای من است در یک دنیای مجازی. بدیل همان قضیه است که دو خط موازی در بینهایت به هم می‌رسند. چند سال بعد همین نامه را سند میکنم که علمای فیزیک مجاب شوند اولین کسی بودم که ملتفت آن شدم.

با کمی تاخیر -و با کمی تغییر- به آرزوی چند وقت قبل رسیدم. رفتم جنوب سیستان، همانجا که کویر و دریا همدیگر را به آغوش میکشند. همانجا که از میان گیسوان نخلها موج دریا پیداست. صبح و ظهر و غروب و شبش را دیدم. به تلافی چندین سال گذشته، ماهی خوردم. در آسمانِ زیبایِ شبش دنبال ستاره قطبی و دُبّ اکبر گشتم. صدای شکستن موج بعد از غروب را شنیدم. روی ماسه های خیس ساحل پابرهنه قدم زدم. در باران صبحش خیس شدم، در گرمای بعد از ظهرش خشک و کلافه شدم.

دنیای دیگری را تجربه کردم. دنیایی که همه چیزش متفاوت بود با اینجایی که زندگی میکنم. آبش، هوایش، دمایش، زمینش، آسمانش، غذایش، زبانش و مردمش، مردمش، مردمش!


زمان که کمی منبسط شد، خودم را دیدم که نشسته بودم در قطار 22:30 شب تهران-مشهد. گاهی وقتها دنیا چه جای قشنگی است!
شبیه صحنه‌ی تئاتر، نشسته بودیم در کوپه و همسفرمان از غذای حضرتی می‌گفت. و بعد یکی از همسفران مان از قطار جا ماند. وقتی با اتوبوس بعدی آمد سه عدد کارت غذای حضرتی در دستش بود. انگار خدا فرستاده باشدش دنبال کاری.

نازنین! «خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد.»
شاعر درست گفت که
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است. خودت تصور کن.
شب جمعه را حرم بودیم، همه صحن ها را گشتم، از بست طبرسی وارد صحن انقلاب شدم. از صحن هنری جمهوری عبور کردم. رسیدم به گوهرشاد. کنار ستون گوهرشاد ایستادم کنار دل شکسته ها. خودم را بین‌شان جا کردم.
لذتی دارد نگاه کردن به اینکه کلیددارها چطور قفل باز میکنند.

همه چیز این سفر دوست داشتنی است. حیف از این عمر که نابجا هدر می‌دهیم.

شاید بعدها شرح سفر را مفصل‌تر برایت نوشتم. غرض فعلا تنها عرض سلامی بود.

و الامر الیک.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۳۹
ف ر د

قبل‌تر ها، موقعی که هنوز اینترنت به زندگی آدم‌ها دخول نکرده بود و حرفی از فضای مجازی نبود، دنیای مجازی ما ترکیب خیال و کتاب بود. راه فرار از دنیای حقیقی پناه بردن به دنیایی مجازی بود که نویسنده‌ها خلق کرده بودند. از وسط ورق‌های کتاب می‌رفتیم به خیابان بِیکِر لندن پلاک 221 آنجایی که شرلوک هولمز منتظر نشسته بود که یک نفر آشفته و ترسان از کالسکه پیاده شود و برایش یک معمای تازه‌ی قتل بیاورد.

چند روز بعدش توی جزیره‌ای دور افتاده کنار رابینسون کروزوئه شاخه‌های خشک درخت را جمع می‌کردیم که آتش روشن کنیم. و خیره می‌شدیم به انتهای دریا -همان خطی که آسمان و دریا را از هم جدا می‌کرد- شاید که یک کشتی یا قایق از دور ببینیم.


به مدد کوه پیمایی و سرگردانی در بیابان، در فقره‌ی «قضای حاجت صحرایی» استاد شده بودم. یاد گرفته بودم در موقعیت های صعب و دشوار به بهینه‌ترین صورت ممکن کار خودم را بکنم بی اینکه ایرادی به جای بگذارم. همین شد که حتی در اولین مواجهه با توالت فرنگی هم غمی به دل راه ندادم و در همان سعی اول فوت و فن را از بر شدم و به ماجرا مسلط شدم. هیچ وقت دستشویی فرنگی مشکل و دغدغه من نبود.


خیلی زود توالت فرنگی برتری خودش را نسبت به توالت ایرانی اثبات کرد؛ خشک، تمیز، بدون بو! حتی به شما اجازه می‌داد مدت زمان طولانی راحت جایی بنشینید. گلاب به روی مبارکتان، ولی بعد از مدتی دیدم حالا که اینجا نشسته‌ام و دستانم هم بیکار هستند بگذار فضای مجازی را چک کنم! تلگرام‌بازی در مستراح از همین جا شروع شد.


پیش از اینترنت، دنیای مجازی ما کتاب بود. امروز وقتی روی صندلی مَبال فرنگی جلوس اجلال کرده بودم به این فکر کردم که زمانِ توالت را به جای اینکه خرج تلگرام کنم، خرج کتاب کنم. تصمیم گرفتم یکی از همین کتاب‌های الکترونیکی را ابتیاع کنم و اختصاصش بدهم به توالت. همانطور که نشسته‌ام سر مبال، با گوشی موبایل چند صفحه کتاب بخوانم. حتما که لازم نیست برای این قِسم کارها به کتابخانه ملّی رفت! همین خلوت محصور هم کفایت ما را میکند.


خدا را چه دیدید؟ شاید بعد از مدتی این مرض همه‌گیر شد و توالت فرهنگی جای توالت فرنگی را گرفت.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۲
ف ر د

+ خارج چطوره؟ حالا بحث غربت را که بذاری کنار.

- مشکل همینه. غربت را نمیشه بذاری کنار.


[از خلال محاورات]

بله فرزندم،

زندگی معمولا جدا-کن-سوا-کن نیست، در هم است، فول پکیج است.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۵۶
ف ر د

روزی که کتاب جدید رضا امیرخانی، رهش، به باراز آمد -همان موقعی که عکس‌های صف ایستادن مردم برای خرید این کتاب منتشر شد- یک نسخه‌ی آن را به صورت آنلاین خریدم. مدتی طول کشید تا کتاب به دستم رسید.

رهش داستانی است با موضوع توسعه‌ی بی ضابطه‌ی شهری و تخریب روح زندگی و روح شهر. داستان یک خانواده‌ی سه نفره‌ی از-هم-پاشیده است، که متهم مشکلات‌شان معضلات شهری و اخلاق و روح شهر جدید است.

«رهش» را میگفتند که کنایه‌ی امیرخانی است به وارونگی «شهر». اما رهش در واقع عقبگرد امیرخانی است. یک بیانه‌ی پر از غر است که با ادبیات آدم های تحصیل‌کرده از زبان یک کودک خوانده می‌شود. ترکیب یک نوستالژی از شمیرانات قدیم با یک فانتزی از روابطِ محله‌محور قدیم.

امیرخانی یک مرد میانسال است. در این داستان «خودش» را تکثیر کرده است در نقش یک زن و یک کودک. اما هم زن و هم کودک هر دو صدای بمِ امیرخانی را دارند. شخصیتشان همان مرد میانسال است، ادبیاتشان مال همان مرد میانسال است. هر دو مقوا هستند، خود امیرخانی از آن پشت اداشان را در می‌آورد.


حرف رهش چیست؟ اینکه شهر را خراب کرده‌ایم به اسم توسعه. خب اینکه دیگر نیازی به رمان و داستان نداشت! در این حدش را همه می‌دانند. و ایراد رهش این است که از این حد فراتر نمی‌رود.

غرغر میکند از هوای آلوده و اتوبان دوطبقه و برجهای بلندِ قوطی‌کبریتی و تخریب باغها. مقصر کیست؟ شهرداری. حرفی از اقتصاد متمرکز کشور نمی‌زند. حرفی از تخریب منابع آبی روستاها که موجب مهاجرت به شهر می‌شود نمی‌زند. حرفی از سیاست‌های ضدتولید دولتی نمی‌زند. حرفی از صنعت زیانبار خودروسازی دولتی نمی‌زند. حرفی از توزیع ناعادلانه مالیات و عوارض نمی‌زند. و همین جا داستان تمام می‌شود؛ شهری داریم بدقواره محصول نابخردی شهردار.


جا به جای رهش، گریزهایی هست به آثار قبلی -و به مراتب بهتر- امیرخانی مثل «منِ او» و «نفحات نفت» و «ارمیا» و ... . انگار خود امیرخانی هم فهمیده بوده که این اثرش بویی از آثار قبلی ندارد. لذا چند تکه کلام و اصطلاح را وام گرفته است و تکرار کرده است که خواننده باور کند این کتاب را هم امیرخانی نوشته است.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۳۳
ف ر د

بله فرزندم!

تفاوت ظریفی هست بین «احترام کسی را نگه داشتن» و «برای کسی احترام قائل بودن»، به اندازه‌ی تفاوت زبان با قلب.

هر که در دسته اول است خود را در دسته دوم تصور می‌کند. اصلاح این تصور غلط نیز خلاف «احترام نگه داشتن» است.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۵
ف ر د