الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

نامه و پست در زندگی و کار آلمانی‌ها تنیده است. تقّی به توقّی بخورد نامه می‌فرستند. بسیاری از کارهای اداری به وسیله نامه انجام می‌شود. مثلا حتی کارت بانکی شما به آدرس‌تان پست می‌شود. در طول هفته ممکن است چند نامه از شرکت یا سازمان‌های مختلف دریافت کنید: صورت حساب ماهیانه تلوزیون ملی، گزارش حساب بانک، بیمه، نامه‌های مربوط به ویزا، جریمه دیرکرد فلان قرارداد همه از طریق نامه به دست شما می‌رسد.

هر خانه یا مجمتع در آلمان در راهروی ورودی‌اش تعدادی صندوق پست دارد که هر کدام متعلق به یک واحد است. اسم ساکنان واحد با برچسب روی صندوق مشخص شده است. پستچی نامه‌ی هرکسی را در صندوق‌اش می‌گذارد.

با توجه به تعداد زیاد مکاتبات نامَوی (=مربوط به نامه) می‌شود گفت که پستچی محله تقریبا هر روز باید به هر خانه سر بزند. یک دوچرخه زرد رنگ دارد که جلو و پشتش صندوق یا جعبه‌ای تعبیه کرده‌اند برای حمل نامه، خیلی هاشان هم تبدیل به دوچرخه برقی شده‌اند که پستچی بینوا از پا نیافتد. صندوق‌ها داخل محوطه‌ی خانه هستند و پستچی باید بتواند وارد خانه بشود. اینکه قرار باشد زنگ خانه‌ها را یکی یکی بزند تا بالاخره یک نفر درب را باز کند و بتواند داخل شود هم وقتگیر هم گاهی ناممکن است. چاره چیست؟

اکثرا پستچی محل چند شاه کلید دارد که درب «ورودی» تمام خانه‌های محله را باز می‌کند! راحت کلید می‌اندازد، می‌رود نامه‌ها را داخل صندوق می‌گذارد و تا فردایی بهتر خدانگهدار.

این نوع کلیدسازی انصافا جالب و کارآمد است. مثلا تمام ساکنان مجمتع مسکونیِ ما فقط یک کلید برای خانه دارند، با همان کلید هم درب ورودی، هم درب پارکینگ، و هم درب خانه و انبار خودشان را باز می‌کنند. ولی درب انبار و خانه دیگران را نمی‌توانند باز کنند.

خب کنار مزیت‌های این نوع کلید، یک عیب خانمان سوز هم وجود دارد! شما اگر کلیدتان را گم کنید گاهی لازم می‌شود که تمام قفل‌ها یا کلیدهای ساختمان را تعویض کنند. و تمامی هزینه بر دوش شما خواهد بود که ممکن است به ۱۰۰۰-۲۰۰۰ یورو برسد (بسته به ساختمان). خب عده‌ای هم هستند که همان اول می‌گویند: «مرد این بار گران نیست دل مسکینم» و به ریسکش نمی‌ارزد. این عده می‌روند و «بیمه‌ی کلید» می‌گیرند! یعنی ماهیانه مبلغ کمی حق بیمه می‌دهند و هر وقت کلیدهایشان گم شد هزینه‌ی جریمه را بیمه پرداخت می‌کند.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۶ ، ۰۹:۵۰
ف ر د

بله فرزندم،

هر چه بی سختی بدست آید دیر نپاید و آدم به آن فضیلتی نیابد.

و کسی که به «جبر» سختی نکشیده باشد هیچ گاه به «اختیار» سختی نخواهد کشید.
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۴:۲۲
ف ر د

نازنین،

خانواده‌ی ما از قدیم اهل این سوسول بازی‌ها نبود. یعنی فکر می‌کنم اکثر متولدین دهه 60 همین وضع و اوضاع را داشته‌اند. جشن تولد به طور کلی چیز بی‌معنی و ناشناخته‌ای بود. خیلی احساس تبعیض یا کمبود هم نمی‌کردیم چون کسی را در اطراف‌مان نمی‌شناختیم که جشن تولد بگیرد. شاید هم می‌گرفتند ولی پزش را به دیگران نمی‌دادند.

من البته این شانس را داشتم که بعضی سال‌ها روز تولدم مصادف می‌شد با روز جهانی کودک! چرا بعضی سال‌ها؟ خب همان داستان سال کبیسه و میلادی و شمسی. روز کودک، تلویزیون از صبح زود تا دم غروب کارتون و برنامه‌کودک پخش می‌کرد. به همین دلیل هم من بیشتر منتظر رسیدن روز جهانی کودک بودم تا روز تولد. بعضی سالها هم که یک روز پس و پیش می‌شد غمی نبود.

اولین جشن تولدی که یادم می‌آید برمی‌گردد به سال‌های آخر دانشگاه. در حقیقت دانشگاه را تمام کرده بودم ولی هنوز رفت و آمد داشتم به خوابگاه. بچه‌های خوابگاه «سورپرایز پارتی» گرفتند با کیک و شمع؛ جشن تولدی مشترک با یکی از دوستان. فکر کنم کمتر از یک سال بعدش آمدم آلمان.

آلمان که آمدم حتی تاریخ تولدم را هم گاهی فراموش می‌کردم. البته نه کاملا. دوستی داشتم که برای تولدها خیلی حافظه خوبی داشت -یا حتی شاید تقویم موبایلش را کوک میکرد!- یک روز قبلش پیام می‌داد یا با وایبر یا چت یا ایمیل. و حقیقتش این است که هنوز هم مفهوم جشن تولد را درک نمی‌کنم، مگر اینکه یک بهانه باشد برای جمع شدن چهارتا آدم. یکی دو سال را همراه بقیه دوستان دورهمی گرفتیم. شامی پختیم دور هم و کمی بگو بخند و جک و جفنگ. هر چه بود یادآوری سال تولد هنوز غم‌انگیز نبود.

یکی دو سال بعدش، سالروز تولد را مسافرت بودم. رفته بودم برای کنفرانس. ناهار را که در محل کنفرانس می‌خوردیم ولی یک رستوران حلال پیدا کرده بودم برای شام. روز تولدم که شد کنفرانس تمام شده بود، رفتم به رستوران و ناهار را که خوردم یک کاپوچینو هم سفارش دادم برای هدیه تولد خودم. رفتم بیرون مغازه نشستم روی صندلی کنار پیاده رو. همانطور که مناظر اطراف را نگاه می‌کردم قهوه‌ام را کم کم مزه می‌کردم و آنجا بود که دیگر احساس کردم یادآوری سال تولد مثل همان قهوه دارد تلخ می‌شود.

عمر را تلف کرده‌ایم؟ بدون شک! ولی می‌دانی نازنین؟ من همیشه معتقد بوده‌ام به «بازگشت»، به «زیر و زِبَر شدن»، به «دگرگونی ایام». هیچ کسی بازنده‌ی همیشگی نیست، شاید در یک چشم‌بر‌هم‌زدنی ورق برگردد. مثلا شنیده‌ای که خدا می‌گوید بدی‌هایت را تبدیل به خوبی می‌کنم؟ از همین جنس چیزها. اینکه می‌شود یک شبه هم عقب ماندگی راه صدساله را جبران کرد. فقط کافی‌ست خدا بخواهد. خسته نمی‌شوم از گفتنش که «آدمی به امید زنده است».

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۳:۲۰
ف ر د

پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی میزان وبلاگ خواندن همه ما را کم کرده است. هرچند اینجا نوشتن برای من در وهله اول جنبه ثبت خاطرات را دارد ولی چه کسی هست که دوست نداشته باشد خوانده شود؟

اگر علاقه مند به خواندن مطالب این وبلاگ دارید، میتوانید منتخب مطالب را در کانال تلگرام almblog بخوانید. البته تمرکز اصلی کانال بر روی دسته‌ی «در سرزمین ژرمن ها» است یعنی مطالبی که مربوط به شناخت جامعه آلمان می‌شود. به همین دلیل احتمالا خبری از دسته‌ی «نامه»ها در کانال نخواهد بود.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۷
ف ر د
زمانی که  دانشجو بودم چند سال بین تهران و شهرستان رفت و آمد کردم. تنها راهش هم اتوبوس بود. اکثرا شب حرکت میکرد و نزدیکهای صبح می رسید به مقصد. همسفری هم که نبود، تمام مسیر تنها بودم. چراغهای داخل اتوبوس که خاموش میشد کمی میخوابیدم بعد بیدار میشدم و زل میزدم به جاده.


بعد از آمدن به آلمان چند باری تجربه سفر با اتوبوس را داشتم، برای رفتن به فرودگاه یا برگشتن. همیشه هم یا صبح یا ظهر در راه بودم. اما این اولین بار بود که شبْ مسافر اتوبوس می‌شدم. داشتم از سفر برمی‌گشتم. خط اتوبوس را باید در شهری بین راه عوض می‌کردم. اتوبوس دوم آمد، راننده‌اش یک پیرمرد تپل ترک بود که آلمانی را به طنز حرف می‌زد.


قبلا اینجا چیزکی نوشته بودم درباره اتوبوس‌های آلمان. ولی این‌بار با دفعات قبلی فرق می‌کرد. مبدا اتوبوس شهر دیگری بود و ما وسط مسیر داشتیم سوار می‌شدیم. اتوبوس تقریبا پر بود. ردیف سوم چهارم یک صندلی خالی پیدا کردم، نشستم کنار دست یک مسافر دیگر. راننده ردیف اول را قرق کرده بود با خرت و پرتهایش. یک پسربچه نوجوان هم کنار دستش بود شبیه شاگردْ راننده‌های ایران، که احتمالا پسرش بود.


هرچند بلیت خریدن اینترنتی است ولی از راننده هم میشود قبل حرکت بلیت خرید که خب هم گران‌تر است و هم ممکن است اتوبوس پر شده باشد. مسافرها که سوار شدند راننده همراه یک مرد مسافر جوان بالا آمد. به شاگردش گفت که فلان مقدار پول از مسافر بگیرد و بعد با دستگاه برایش بلیت صادر کرد. همانجا ردیف اول را مرتب کرد و مرد جوان را جا داد. آلمانی‌اش اصلا خوب نبود و به زحمت حرف‌های همدیگر را متوجه می‌شدند. ولی این هم نتوانست مانع راننده شود تا سر صحبت را با مسافر جوان باز کند. اول از همه مشخص کرد که مسافر عرب است. از اونجایی که معمولا تناظری بین عرب و مسلمان برقرار است، راننده هم شروع کرده بود به یک بحث دینی اسلامی. به چه زبانی؟ ترکیبی از ترکی عربی و آلمانی.


بین حرفهایش، راننده گاهی هم یک «الله اکبر» میگفت. حالا به چه مناسبتی من نمی دانم. فقط تصور کنید که یک مسافر آلمانی هستید، در اخبار شنیده اید که فلان تروریست با فریادهای «الله اکبر» به فلان‌جا حمله کرد. حالا داخل اتوبوسی نشسته اید که راننده‌اش دارد به عربی-ترکی با یک مسافر اهل خاورمیانه صحبت میکند و بین صحبت‌هایش هر از گاهی یک «الله اکبر» هم میگوید!


کمی که گذشت صبحت‌ها تمام شد، چراغ‌های داخل اتوبوس خاموش شد، همه خوابیدند، من چرتی زدم و بیدار که شدم زل زدم به جاده! یک‌دفعه احساس کردم دارم میروم به خانه. نه آن خانه‌ای که خودم کرایه کرده‌ام در شهری غریب، بلکه خانه‌ی پدری در ایران.

همان‌جا فهمیدم که اگر کسی در غربت دلش هوای وطن کرد باید بزند به دلِ شبِ جاده. جاده‌های شب در تمام دنیا یکی‌اند؛ ردیفی از چراغهای قرمز که می‌روند، ردیفی از چراغهای زرد که می آیند و یک راه. شب همانند پرده‌ای می‌افتد روی بقیه چیزها و تفاوت‌ها را می‌پوشاند. هدفون را می‌زنم به گوشی، آهنگی که تازه پیدا کرده‌ام را پلی میکنم و زل میزنم به جاده: «میخوابم تا رویای لبخند تو را ...»

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۸
ف ر د

[بازنشر از کانال almblog]

حمل و نقل مسافر بین شهری در آلمان عمدتا به وسیله قطار انجام میشه. بسیار فراگیر، با ظرفیت بالا و کارایی بالا.
ولی چند سالی هست که استفاده از اتوبوس هم داره جا میافته.
برخلاف راه آهن که شرکتی دولتی است، شرکت‌های اتوبوس خصوصی هستند. چند نکته در مورد اتوبوس‌ها بسیار جالبه برای من:

1- این شرکت‌ها دفتر و دستک ندارند، دفتر فروش و ... ندارند. همه کارها اینترنتی انجام می‌شود. بلیط می‌خرید، بعد بارکد را به راننده نشان می‌دهید و سوار می‌شوید. کنسل کردن و پس دادن بلیت و ... همه از طریق اینترنت است.

2- ترمینال، به اون شکلی که در ایران داریم، اینجا نیست. یک محوطه کوچک نزدیک ایستگاه راه آهن هست برای سوار و پیاده کردن مسافران.

3- معمولا مبدا و مقصد اتوبوس‌ها دو شهر دور از هم هست، ولی چند شهر متوسط در طول مسیر را هم شامل می‌شوند. مثلا شما ممکنه بلیط اشتوتگارت-مونیخ را بگیرید در حالی که اتوبوس در اصل بین فرانکفورت-مونیخ حرکت میکنه، شما وسط مسیر سوار میشید.
4- مسافران الزاما در مبدا اصلی سوار نمی‌شند، لذا لازمه که اتوبوس‌ها سر وقت به مقصد های بین راه برسند.

5- در صورت تاخیر، به صورت اتوماتیک به شما پیامکی ارسال میشه و زمان تاخیر اعلام میشه. 

6- داخل اتوبوس امکانات اولیه مثل دستشویی، نوشیدنی و اسنک، حتی برق و اینترنت هم وجود داره.

7- بلیت‌ها هنوز شماره صندلی ندارند، هر جایی خالی بود میشه نشست. معمولا اتوبوس‌ها خلوت‌اند و هر دو صندلی ممکنه به شما برسه.

8- معمولا فقط یک راننده داخل اتوبوس هست، بی شاگرد. اگر مسیر طولانی باشد، راننده در شهری بین راه عوض میشود. یک - تاراننده پیاده میشود، یکی دیگر سوار میشود.

9- تا یک ربع قبل از حرکت میتونید بلیط خود را کنسل کنید، در این صورت اعتباری به حساب شما اضافه می‌شه که میتونید از همان شرکت بلیط دیگری بخرید.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۵
ف ر د

هوا تاریک شده است، تقریبا همه رفته‌اند، ساعت کاری تمام شده. دوچرخه را سوار می‌شویم و به سمت حاشیه شهر حرکت می‌کنیم. منطقه مسکونی که تمام می‌شود می‌رسیم به باغچه‌ها و کارگاه‌ها و شرکت‌ها. می‌پیچیم داخل یک خیابان باریک: خیابان هشتم. کمی جلوتر روبروی درب حیاط چند جوان ایستاده‌اند برای راهنمایی کردن: ماشین‌دارها کجا پارک کنند، مردها از کدام درب وارد شوند و ورودی خانم از کدام طرف است.

نه تنها ساختمان بلکه کل منطقه حالت شرکتی و کارگاهی دارد، بدون سکنه. دلیل اینکه محل حسینیه را اینجا کرایه کرده‌اند هم بخاطر ارزان‌تر بودنش است و هم به این دلیل که همسایه‌ای ندارد که سر و صدا اذیتش کند. اینجا بعد از ساعت ۱۰ شب ایجاد مزاحمت صوتی ممنوع است.

مکان حسینیه قبلا یک شرکت بوده است: یک سالن بزرگ و چند اتاق همراه با دستشویی و آشپزخانه. کف را موکت کرده‌اند و دور تا دور سالن را هم پرچم سیاه زده‌اند. سالن تقریبا از جمعیت پر شده است، ولی هنوز مراسم شروع نشده. اینجا از چایی خبری نیست، نه اول مراسم و نه آخر آن.

وضو می‌گیریم و داخل یکی از اتاق‌ها نماز می‌خوانیم. بعد از نماز، نوجوان عراقی -که معلوم بود منتظر ایستاده تا نماز ما تمام بشود- جلو می‌آید و به فارسی لهجه‌دار می‌گوید: «من به ایران که بودم پسر عمه‌ام به من فارسی یاد داد». می‌پرسم چند مدت ایران بودی؟ جواب می‌دهد ۴ هفته! در مدت ۴هفته اینقدر فارسی یادگرفتن هنر است. می‌پرسم کدام شهر ایران بودی، و منتظر می‌مانم که مثلا بگوید تهران و یا مشهد. کمی فکر می‌کند و می‌گوید: شهر جولای! یادم می‌آید که در عربی «شهر» به معنای ماه تقویم است. مثلا آنجا که می‌گوید «شهرُ الرمضان الذی ...» و مثلا جایی نداریم که کسی بگوید «شهرُ تهران الذی فلان».

یک چشم که بچرخانی داخل جمعیت لبنانی، عراقی، افغانی و چند ایرانی می‌بینی. اکثر این آدمها نه همدیگر را می‌شناسند، و نه حتی زبان مشترکی دارند. درست‌ترین جمله‌ای که بشود نوشت سردرِ حسینیه این است که: حبُّ الحسین یجمعنا.

مراسم با زیارت عاشورا و قرآن شروع می‌شود تا بعد که سخنران می‌رود پشت میکروفن. رسم عرب‌ها (لبنانی و عراقی‌ها) ظاهرا این است که سخنران ابتدا با روضه شروع می‌کند. چند دقیقه‌ای ذکر مصیبت می‌کند و چراغ‌ها خاموش است برای گریه. بعد با «و سیعلم الذین ظلموا» چراغ‌ها روشن می‌شود و می‌رود سراغ سخنرانی.

آخر سخنرانی دعای فرج را می‌خوانند و همه بلند می‌شوند برای سینه‌زنی. مداح ظاهرا از شهر دیگری می‌آید، جدید است. شروع می‌کند به خواندن واحد و سنگین.  کلا سبک «واحد» رگه‌های حماسه دارد. همان‌طور که از همان ابتدا، شیعه بعد از حادثه عاشورا از زیر آن سوگ و ماتم بی‌نظیر قامت بلند می‌کند و سرفرازانه رجزخوانی می‌کند.

مداح نه در ماتم توقف کرده و نه در سال ۶۱ هجری. میرسد به بندی با این مضمون که «با خون حسینی از راه حسین مراقبت می‌کنیم، با روح و جسم‌مان هر دو قبله را (قدس و کعبه) را آزاد خواهیم کرد». و من با خودم می‌گویم ناتانائیل! تو هم بکوش که «شور» در شعر و کلام تو باشد نه فقط در ضرب‌آهنگ آن.

مجلس که تمام می‌شود میزی را می‌آورند و می‌گذارند وسط. مقداری خوراکی نذری که خانواده‌ها آورده اند را می‌گذارند روی میز. هلیم را در ظروف یکبار مصرف ریخته اند. بقیه اش کمی کیک و شیرینی است. لبنانی ها رسم شام دادن ندارند. پذیرایی‌شان با شیرینی‌جات است.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۲
ف ر د

اولین مواجهه‌ی من با قهوه برمی‌گردد به دوره نوجوانی، مقطع راهنمایی. پسرخاله‌ام یک بسته پودر قهوه ترک داشت که گمانم برایش سوغات آورده بودند. پودری به نرمیِ آرد ولی به رنگ قهوه‌ای تیره. پسرخاله ام قاعدتا باریستا (قهوه‌چی) نبود و احتمالا اولین بار بود که قهوه درست می‌کرد. آن زمان هم نه از گوگل خبری بود و نه اینترنتِ همراه که بشود دستور تهیه همه چیز را در چشم‌هم‌زدنی گیر آورد. بر پایه شنیده‌ها و حدسیات خودش، قهوه را جوشانده بود و به خوردِ ما داد. تجربه‌ای نه چندان خوب!

سال‌ها بعد، در دانشگاه و خوابگاه نسکافه را تجربه کردیم. همان پودر ترکیب شکر و شیر و قهوه یا اصطلاحا 3در1 که در بسته‌های پلاستیکیِ شبیه به ماژیک بود و باید داخل آب‌جوش حل می‌کردی. اواخر دانشگاه هم گه‌گاه «قهوه فوری» می‌خوردیم که همان پودر بود بدون شیر و شکر که باید در آب‌جوش حلش می‌کردی. همین جا بگویم که هیچ کدام از آنها لایق نام قهوه نیستند، قهوه‌نما هستند. در تمام آن سال‌ها هیچ وقت باور نداشتم که قهوه یا چای تاثیری روی خواب و بیداری آدم داشته باشد. همیشه -بی توجه به این چیزها- می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. شب‌های امتحان هم آنقدر داغان و استرسی بودیم که تمایلی به بیدار ماندن نداشتیم.


ماه‌های اول بود که آمده بودم آلمان. ظهرها حدود ساعت ۲، بعد از ناهار، به شدت احساس خواب آلودگی می‌کردم. اینجا ولی چیزی مثل مسجد دانشگاه وجود نداره که بشود برای دقایقی دراز کشید و استراحت کرد. من در عوض، بالا تا پایین ساختمان را مثل دیوانه‌ها می‌گشتم شاید جایی در یک آزمایشگاه متروک یا انبار خالی پیدا کنم که بتوانم دراز بکشم برای ۱۰ دقیقه. از شدت کلافگی و خواب آلودگی خودم را به در و دیوار می‌زدم.

یک‌بار بالاخره توانستم در زیرزمین، یک آزمایشگاه پیدا کنم که به ندرت کسی از آن استفاده می‌کرد. یک میز خالی در وسط اتاق بود. روی میز رفتم و دراز کشیدم. سفت بود ولی همین که بشود روی آن افقی شد برای من کافی بود. هنوز چشمانم گرم نشده بود که یک دفعه صدای کلید را در قفل نشیدم! تا به خودم بیایم دیدم که پست-داک گرامی همراه با ۵-۶ دانشجو وارد شدند و با تعجب به من نگاه می‌کنند! فکرش را بکنید درب را باز کنید و روبروی شما یک هیکل روی میز افتاده باشد. به سلامی بسنده کردم، بدون حرف اضافه خودم را جمع و جور کردم و رفتم [یادم باشد یک روز برایش توضیح بدهم ماجرا را].


هیچ چاره‌ای به ذهنم نمی‌رسید. تا اینکه کوتاه آمدم. با خودم گفتم: قهوه تاثیری ندارد ولی بگذار امتحان کنیم شاید خدا گشایشی حاصل کرد. قبلش این را بگویم که قهوه در آلمان بسیار بسیار فراگیر و معمول است. جا به جای شهر مغازه‌هایی هستند که قهوه می‌فروشند، تقریبا تمامی شرکت‌ها و ادارات و ... دستگاه قهوه‌ساز دارند. جایگاه چای را در ایران در نظر بگیرید، نفوذ قهوه در آلمان از آن هم بیشتر است. در آزمایشگاه ما هم یک دستگاه قهوه ساز اتومات هست که دانه قهوه را میگیرد، آسیاب میکند و قهوه تازه داغ به شما می‌دهد. یک کاغدی هم در کنار آن هست که بعد از گرفتن قهوه، جلوی اسم خودتان علامت می‌زنید برای حساب و کتاب کردن. آخر ماه یک نفر علامت ها را جمع می‌زند و از حساب هر کسی کم می‌کند. دستگاه قهوه در حقیقت متعلق به بچه‌هاست، خودگردان است؛ یک نفر مسئول مالی است که قهوه و شیر را آنلاین سفارش می‌دهد و حساب کتاب‌ها را انجام می‌دهد. حالا بچه‌های ما کمی خلاقیت داشتند یک وبسایت درست کرده‌اند برای بخش حساب و کتاب‌ها. این وب‌سایت نشان می‌دهد هر کسی چقدر قهوه و چقدر شیر مصرف کرده است، چقدر پول داده است و چقدر بدهکار است و در ضمن پرمصرف‌ترین‌ها را هم معرفی می‌کند به عنوان قهرمان!


اولین قهوه‌ی واقعی‌ام را که خوردم تاثیرش را بلافاصله دیدم. مثل جغد سرزنده و هشیار شدم. ایمان آوردم به رابطه قهوه و خواب و بیداری. از آن به بعد هر روز صبح حدود ساعت ۱۰ و بعد از ظهرها هم یک قهوه داغ می‌خوردم و مشکل خواب برطرف شد. مدتی که گذشت -از آنجا که ایرانی حتی اگر در ثریا باشد باید بر قله هر چیزی بایستند- شدم جزو نفراتِ اولِ مصرف قهوه در آزمایشگاه. هر کسی می‌دید فکر می‌کرد معتاد قهوه شده‌ام و از آنجایی که ایرانی هرکجا باشد حاضر نیست بپذیرد به چیزی وابسته است شروع کردم به کم کردن و ترک کردن قهوه. رساندمش به روزی یک لیوان و حتی کمتر. بعضی روزها هم چایی می‌خوردم.


قبلا نوشته بودم که یک خصیصه خوب آلمانی این است که اهل جمع کردن خرت و پرت و وسایل اضافی نیستند، اگر چیزی را احتیاج نداشته باشند یا به مبلغ اندکی می‌فروشند یا مفتی ردش می‌کنند. انبار خانه‌شان سمساری نیست. مثلا همان اوایل که آمده بودم، یک آگهی دیدم برای چوپ اسکی رایگان از طرف یکی از استادهای دانشگاه. بعد از یک عمر اسکی کردن، حالا می‌خواست وسایلش را رد کند بروند. اول کار بود، جوگیر بودم فکر می‌کردم هِمّتش را دارم که بروم اسکی. چوب‌ها را ازش گرفتم.

مدتی پیش هم یک دستگاه قهوه ساز فول اتومات نیمه کارکرده و سالم گیر آوردم رایگان. اولش دو دل بودم که بگیرمش یا نه. قاعده «مفت باشه، کوفت باشه» اینجا صادق نبود. توی ترک بودم و می‌دانستم داشتن چنین دستگاهی در خانه مصرفم را بالاتر می‌برد. بالاخره به وسوسه‌ی یکی از دوستان گرفتمش. چند قلم چیز برایش خریدم: قرص و پودر برای تمیز کردنش و یک بسته دانه‌قهوه خوب. یکی دو ساعت صرف تمیز کردنش کردم. نسبتا ساده و سرراست است: یکی از قرص‌های مخصوص و مقداری پودر مخصوص (تقریبا جوهر لیمو) داخل محفظه آب و قهوه اش می‌ریزی و خودش شروع میکند به مکیدن آب از محفظه و بیرون ریختنش. با اینکار تمام دل و روده اش تمیز می‌شود.


یک لوله بخار آب دارد که مخصوص کاپوچینو است؛ شیر را داخل لیوان می‌ریزی، لوله را داخل شیر می‌کنی و همان بخار آب شیر را برای شما گرم و کف‌دار می‌کند. حالا هر روز صبح کار من همین است. دانشگاه هم که باشم از سر تفنن و تفریح باید یکی دو لیوان قهوه بخورم. در هر شهر هم جذاب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین مکان، قهوه‌خانه است. سفر هم که بروم اول از همه آدرس قهوه‌خانه‌های قدیمی را پیدا می‌کنم.

همه ما آدم‌هایی در اطرافمان دیده‌ایم که فکر می‌کنند در هر لحظه بخواهند می‌توانند فلان عادتشان را ترک کند -ولی هرگز نمی‌کند-. من؟ من هم هنوز به جِدّ فکر می‌کنم که به قهوه وابستگی ندارم؛ هر لحظه بخواهم ترکش میکنم! البته وقتش که برسد.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۴
ف ر د

بله_فرزندم
زیباترین راه ها بدون همراه، و زیباترین سفرها بدون همسفر پوچ و بیهوده اند؛ تنها مشتی خشت و خاک و سنگ و آب و چوب اند.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۸
ف ر د