الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۲۱ مطلب با موضوع «کمی جدی تر» ثبت شده است

الف. کشور و مردم ما انگار نیاز داشته اند که به خودشان ثابت کنند که برترین و بااستعدادترین هستند. آمارهای دولتی به سبک دوران جنگ سرد نیاز دارند که نشان دهند نخبگان ما در زمینه اختراع و کشفیات، آمریکا و غرب را پشت سر گذاشتند و مردم نیاز دارند ثابت کنند که ژن نخبه‌خیزی داریم.

چند وقت پیش یکی از مجری‌های مشهور تلویزیون یک کودک 10 ساله را به برنامه خودش آورده بود که ادعا می‌کرد نخبه‌ای بی‌همتا در زمینه طراحی صنعتی و خودرو است. از تسلا و ولوو پیشنهاد همکاری دارد، در دانشگاه تدریس می‌کند ولی هرگز به مدرسه نرفته است!

بازار این جور شارلاتان‌بازی‌ها از سالهای قبل داغ بوده است. امتیازات فراوانی که حاکمیت بدون دوراندیشی به مخترعین و برندگان مسابقات خارجی اهدا می‌کرد (معافیت سربازی، کمک مالی، امتیازات تحصیلی، ...) باعث شد که آدم‌های کلاهبردار مثل قارچ در این زمین رشد کنند. لازم بود که ارزش واقعی این مسابقات و اختراعات بررسی شود ولی نمی‌شد.

مراکز دولتی دوست دارند «نفرات اول مسابقه جهانی اختراعات»، «برترین مخترع سال»، «نخبه ایرانی که نخستین فلان را بیسار کرده» و چنین عناوین دهن‌پر-کن را تشویق کنند و بالا بکشند. رسانه‌های بی سواد با آنها مصاحبه می‌کنند و این نخبگان پوشالی را باد می‌کنند. هر چقدر هم دروغ‌ها بزرگ‌تر باشند گوییا رسانه‌های ما کمتر نیاز به تحقیق و بررسی حس می‌کنند.

 

ب. کسی که در دانشگاه های خارجی (نسبتا معتبر) تحصیل کند حتما ردّی از او در وبسایت دانشگاه هست. اگر در یک گروه تحقیقاتی کار کند حتما در هوم پیچ گروه اطلاعات او وجود دارد. خصوصا اگر کسی دکترا بخواند هم اطلاعاتش در وبسایت استاد راهنمایش موجود است و هم اطلاعات مربوط به مقالاتش در اینترنت پیدا میشود (کسی بدون مقاله نمی تواند دکترا بگیرد). نتیجه؟ اگر کسی ادعا کرد از دانشگاه خارجی دکترا دارد باید لیست مقالاتش در اینترنت (مثلا گوگل اسکولار) موجود باشد.

 

ج. امروز متنی دیدم از فردی به نام دکتر م. مولوی! متن دارای تناقضاتی بود که من را به شک انداخت در مورد نویسنده تحقیق کنم. در سرچ های اینترنتی دیدم که ایشان هم از جمله همین مدعیان اختراع و ابتکار و ... است. ادعا کرده است که از دانشگاه آریزونا دکترای هوش مصنوعی دارد. یک سرچ ساده در وبسایت دانشگاه آریزونا و اینترنت هیچ رد پایی از ایشان نشان نمی دهد. نه مقاله ای منتشر کرده است و نه نامش در وبسایت هیچ گروه تحقیقاتی ثبت شده است. آی-دی تلگرام ایشان را که نگاه کنید عکسهای ایشان با مقامات کشور از جمله مرحوم هاشمی، آقای خاتمی، شهرام جزایری و برنامه های تلویزیونی دیده میشود؛ کسانی که به هم نیاز دارند، مسئولین برای اثبات نخبه پرور بودنشان، کلاهبردارها برای استفاده از مزیتهای نخبه بودن.

 

د. در آلمان سوءاستفاده از عناوین علمی جرم است. حساسیت نسبت به این جرم هم بالاست. هنگامی که شما با موفقیت از رساله دکتری تان دفاع کردید، کمیته داوران به شما اعلام میکند که «شما موفق به گذراندن و اتمام دوره دکترا شدید، ولی تا هنگامی که مدرک شما آماده نشده است حق استفاده از عنوان دکتر را ندارید». یعنی نه در مکاتبات، نه بر روی کارت ویزیت و نه در محاورات حق ندارید خودتان را دکتر معرفی کنید! باید یکی دو ماه صبر کنید تا مدرک شما آماده شود، بعد از دریافت مدرک اجازه خواهید داشت که از عنوان «دکتر» استفاده کنید.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۲۳
ف ر د

آقای بندری فیزیک درس میداد. نکته‌سنج بود و از دید بچه‌ها آدم خفنی بود. سر کلاس هم از هر چیزی حرف میزد. از کباب کردن کنار رودخانه (طوری که به نظر بیاید آدم عیاشی است!) تا تکه‌های سیاسی اجتماعی.

یک بار آقای بندری پرسید که دلیل بالا بودن تصادفات رانندگی در ایران چیه؟ ما هم طبق چیزهایی که تبلیغات رسمی کشور توی کله مان کرده بود --در حالی که وانمود میکردیم حاصل تفکر و مداقه خودمان است-- دلیل هایی را ردیف کردیم: فرهنگ غلط رانندگی در بین مردم، احترام نگذاشتن به قوانین و ... .

آقای بندری گذاشت حرف های ما تمام بشود، بادی به غبغب انداخت، نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت: دلیلش فقر است! بعد توضیح داد که مردم ما به خاطر فقر ماشین شان فرسوده است، لاستیک شان ساییده است، ترمزشان ضعیف است. همین ها آمار تصادف را بالا می‌برند.

به موارد بالا باید کیفیت پایین خودروهای داخلی و کیفیت پایین جاده های کشور را هم اضافه می‌کرد که ناشی از فقر ملّی ماست.

اما یک فاکتور مهم دیگر عدم آموزش کافی به رانندگان است. بگذارید فرآیند گواهینامه گرفتن در آلمان را با ایران مقایسه کنیم تا ببینیم تفاوت آموزش‌های رانندگی چقدر است.

1- در آلمان برای گرفتن گواهینامه لازم است که دوره کمکهای اولیه را طی کنید. این دوره‌ها یک روزه هستند و شامل آموزش‌های تئوری و عملی در مواقع خطر است. چگونگی کمک به مصدومان، بستن زخم، احیاء و ... در آن آموزش داده می‌شود.

2- معاینه چشم برای گرفتن گواهینامه دقیق‌تر و استاندارد آن بالاتر است. مثلا من برای تمدید گواهی نامه در ایران نیازی به عینک نداشتم، یک ماه بعد در آلمان معاینه چشم کردم و ملزم به استفاده از عینک هنگام رانندگی شدم!

3- آموزش و امتحان تئوری گواهینامه بسیار جامع‌تر است. اولا هم آموزش و هم امتحان با استفاده از کامپیوتر است. برخی از سوالات مبتنی بر عکس یا فیلم هستند. موقعیت‌های زیادی را با عکس و فیلم شرح میدهند و از شما میخواهند که واکنش درست را انتخاب کنید. این موقعیت ها بر اساس واقعیت‌های تصاذفات ساخته می شوند و خطرهای بالقوه را به راننده آموزش میدهند. نوع واکنش به عابر پیاده، دوچرخه سوار، موتورسوار، سبقت گرفتن، ... در جاهای مختلف آموزش داده می شود.

4- موقع امتحان عملی، توجه به علایم رانندگی و رعایت قوانین مهم ترین فاکتور هستند. پارک دوبل و دنده عقب و ... اصلا جزو موارد امتحان نیست! خاموش کردن اتومبیل مهم نیست. ولی اینکه محدودیت سرعت، توجه به سمت چپ و راست، چک کردن آینه حین رانندگی، و ... اهمیت بیشتری دارند.


مجموع همین عوامل (آموزش بهتر به رانندگان، جاده های استاندارد، اتومبیل های با کیفیت تر، قوانین دقیقتر و نظارت جامع‌تر) باعث شده است که آمار مرگ و میر تصادفات در آلمان کمتر از 4 هزار نفر و در ایران بیش از 24 هزار نفر در سال باشد (آمار سال 2013).

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۳۴
ف ر د

دفاع از رساله‌ی دکترا در کشورهای مختلف متفاوت است. در بعضی کشورها مثل ایران، جلسه دفاع بسیار جدی، مهم و طولانی است و در برخی دیگر از کشورها بیشتر جنبه نمادین دارد. در این بین هلند به دسته دوم تعلق دارد.

در هلند، ابتدا دانشجوی دکترا رساله‌ی خودش را به دانشکده تحویل میدهد، رساله‌اش مورد ارزشیابی قرار می‌گیرد و او باید ایرادات و اصلاحات پیشنهادی را اعمال کند. سختی کار تا همین جا است. در صورت تصویب و تایید رساله، کار تمام است. مدرک دکترا آماده می‌شود. ولی دانشجو می‌تواند یک جلسه‌ی دفاع غیرالزامی و نمادین داشته باشد که حالتی شبیه تئاتر دارد!

جلسه دفاع از پایان‌نامه دکترا در هلند یادآور جلسات دادگاه در قرن 18 میلادی است. آداب خاص و سنتی دارد. کمیته داوران دارای پوشش خاصی است که شامل شنل و کلاه است. هنگام ورود و خروج کمیته ی داوران، همه حضار باید بر پا شوند.

دانشجو دارای دو ساقدوش است که در سمت چپ و راست او قرار دارند. در صورتی که عضوی از کمیته داوری سوالی از صفحه مشخصی از پایان‌نامه داشته باشد، یکی از ساقدوش‌ها متن را از رساله می‌خواند و سپس دانشجو باید پاسخ دهد.

زمان دفاع باید کمتر از 45 دقیقه باشد. بعد از 45 دقیقه، یک نفر وارد سالن خواهد شد، چیزی بر روی زمین می‌کوبد و دستور می‌دهد که سوال و جواب متوقف شود!

سپس کمیته داوران اتاق را ترک می‌کنند و برای شور (الکی!) به بیرون می‌روند. بعد از چند دقیقه باز می‌گردند. پس از خواندن متنی مشخص، مدرک دکترا به دانشجو تحویل می‌شود.

فیلم زیر توسط دانشگاه لایدن هلند منتشر شده است و بخشی از رسوم جلسه دفاع را توضیح می‌دهد (زیرنویس ترجمه‌ی آزاد از من است).




دریافت
مدت زمان: 4 دقیقه 1 ثانیه

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۲۷
ف ر د

قبل‌تر ها، موقعی که هنوز اینترنت به زندگی آدم‌ها دخول نکرده بود و حرفی از فضای مجازی نبود، دنیای مجازی ما ترکیب خیال و کتاب بود. راه فرار از دنیای حقیقی پناه بردن به دنیایی مجازی بود که نویسنده‌ها خلق کرده بودند. از وسط ورق‌های کتاب می‌رفتیم به خیابان بِیکِر لندن پلاک 221 آنجایی که شرلوک هولمز منتظر نشسته بود که یک نفر آشفته و ترسان از کالسکه پیاده شود و برایش یک معمای تازه‌ی قتل بیاورد.

چند روز بعدش توی جزیره‌ای دور افتاده کنار رابینسون کروزوئه شاخه‌های خشک درخت را جمع می‌کردیم که آتش روشن کنیم. و خیره می‌شدیم به انتهای دریا -همان خطی که آسمان و دریا را از هم جدا می‌کرد- شاید که یک کشتی یا قایق از دور ببینیم.


به مدد کوه پیمایی و سرگردانی در بیابان، در فقره‌ی «قضای حاجت صحرایی» استاد شده بودم. یاد گرفته بودم در موقعیت های صعب و دشوار به بهینه‌ترین صورت ممکن کار خودم را بکنم بی اینکه ایرادی به جای بگذارم. همین شد که حتی در اولین مواجهه با توالت فرنگی هم غمی به دل راه ندادم و در همان سعی اول فوت و فن را از بر شدم و به ماجرا مسلط شدم. هیچ وقت دستشویی فرنگی مشکل و دغدغه من نبود.


خیلی زود توالت فرنگی برتری خودش را نسبت به توالت ایرانی اثبات کرد؛ خشک، تمیز، بدون بو! حتی به شما اجازه می‌داد مدت زمان طولانی راحت جایی بنشینید. گلاب به روی مبارکتان، ولی بعد از مدتی دیدم حالا که اینجا نشسته‌ام و دستانم هم بیکار هستند بگذار فضای مجازی را چک کنم! تلگرام‌بازی در مستراح از همین جا شروع شد.


پیش از اینترنت، دنیای مجازی ما کتاب بود. امروز وقتی روی صندلی مَبال فرنگی جلوس اجلال کرده بودم به این فکر کردم که زمانِ توالت را به جای اینکه خرج تلگرام کنم، خرج کتاب کنم. تصمیم گرفتم یکی از همین کتاب‌های الکترونیکی را ابتیاع کنم و اختصاصش بدهم به توالت. همانطور که نشسته‌ام سر مبال، با گوشی موبایل چند صفحه کتاب بخوانم. حتما که لازم نیست برای این قِسم کارها به کتابخانه ملّی رفت! همین خلوت محصور هم کفایت ما را میکند.


خدا را چه دیدید؟ شاید بعد از مدتی این مرض همه‌گیر شد و توالت فرهنگی جای توالت فرنگی را گرفت.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۲
ف ر د

روزی که کتاب جدید رضا امیرخانی، رهش، به باراز آمد -همان موقعی که عکس‌های صف ایستادن مردم برای خرید این کتاب منتشر شد- یک نسخه‌ی آن را به صورت آنلاین خریدم. مدتی طول کشید تا کتاب به دستم رسید.

رهش داستانی است با موضوع توسعه‌ی بی ضابطه‌ی شهری و تخریب روح زندگی و روح شهر. داستان یک خانواده‌ی سه نفره‌ی از-هم-پاشیده است، که متهم مشکلات‌شان معضلات شهری و اخلاق و روح شهر جدید است.

«رهش» را میگفتند که کنایه‌ی امیرخانی است به وارونگی «شهر». اما رهش در واقع عقبگرد امیرخانی است. یک بیانه‌ی پر از غر است که با ادبیات آدم های تحصیل‌کرده از زبان یک کودک خوانده می‌شود. ترکیب یک نوستالژی از شمیرانات قدیم با یک فانتزی از روابطِ محله‌محور قدیم.

امیرخانی یک مرد میانسال است. در این داستان «خودش» را تکثیر کرده است در نقش یک زن و یک کودک. اما هم زن و هم کودک هر دو صدای بمِ امیرخانی را دارند. شخصیتشان همان مرد میانسال است، ادبیاتشان مال همان مرد میانسال است. هر دو مقوا هستند، خود امیرخانی از آن پشت اداشان را در می‌آورد.


حرف رهش چیست؟ اینکه شهر را خراب کرده‌ایم به اسم توسعه. خب اینکه دیگر نیازی به رمان و داستان نداشت! در این حدش را همه می‌دانند. و ایراد رهش این است که از این حد فراتر نمی‌رود.

غرغر میکند از هوای آلوده و اتوبان دوطبقه و برجهای بلندِ قوطی‌کبریتی و تخریب باغها. مقصر کیست؟ شهرداری. حرفی از اقتصاد متمرکز کشور نمی‌زند. حرفی از تخریب منابع آبی روستاها که موجب مهاجرت به شهر می‌شود نمی‌زند. حرفی از سیاست‌های ضدتولید دولتی نمی‌زند. حرفی از صنعت زیانبار خودروسازی دولتی نمی‌زند. حرفی از توزیع ناعادلانه مالیات و عوارض نمی‌زند. و همین جا داستان تمام می‌شود؛ شهری داریم بدقواره محصول نابخردی شهردار.


جا به جای رهش، گریزهایی هست به آثار قبلی -و به مراتب بهتر- امیرخانی مثل «منِ او» و «نفحات نفت» و «ارمیا» و ... . انگار خود امیرخانی هم فهمیده بوده که این اثرش بویی از آثار قبلی ندارد. لذا چند تکه کلام و اصطلاح را وام گرفته است و تکرار کرده است که خواننده باور کند این کتاب را هم امیرخانی نوشته است.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۳۳
ف ر د

همیشه به جای اینکه بگوید فلانی عصبی است یا بداخلاق است یا بدبرخورد است میگفت فلانی اذیت است. میگفت کپی رایت ماجرا مال امیر دیوونه است، اونجایی که توی «وضعیت سفید» منیره بهش عکس دختر نشون میده که پسند کنه. اون هم میگه که "این دختره قیافه اش اذیته". ادامه میده: خب کسی که عصبی و بداخلاق است یه چیزی اذیتش میکنه وگرنه آدم که کِرم نداره بیخود عصبی و بداخلاق باشه. این را که گفت توی دلم گفتم احتمالا کپی رایت این حرف هم مال شوپنهاور است. به هر حال توی این قسم چیزها خیلی دقیق بود. بیخود چرند نمی‌گفت. یه چیزی پشت حرفهاش بود.

اصرار داشت که هر از چند گاهی بامناسبت یا بی مناسبت بگوید که به بهشت نمی‌روم اگر لحاف در آن نباشد. کم کم داشت تکه کلامش میشد. چیزی که میگفت به شوخی شبیه بود، ولی لحنش مرز بین شوخی و جدی بود. احتمالا جوری اعلام موضع بود که بگوید روی لحاف حساس است. 

هر وقت میخواستیم سر به سرش بگذاریم و جدل کنیم بحث را می کشاندیم به اینجا که بالاترین لذت دنیا ماساژ است. میگفت رنکِ یک لذت ها خوابیدن زیر لحاف است و رنکِ دو هم غلت زدن زیر لحاف در سرمای صبح زمستان است بین خواب و بیداری. موضع ما این بود که ماساژ سر لیست لذتهای دنیاست. البته حق هم داشتیم. خب صبح تا شب پشت میز با دو دست مثل این نانواها که سنگک را سوراخ سوراخ میکنند روی صفحه کلید کامپیوتر میکوبیدیم و شب تمام کت و کولمان خسته بود.

گاهی وقتها فکر می کردم که آدم خوشبختی است. خب شما حساب کن که همیشه با آنچه دوست داشت کمتر از 16 ساعت فاصله داشت. ما اگر خوش شانس بودیم ماهی یک بار کسی مشت و مالمان می داد. ولی آخرین باری که دیدمش به قول خودش اذیت بود. همین را بهش گفتم. گفتم چرا اذیتی؟ شاید جزو معدود آدمهایی بودم که میتوانست چنین سوالی ازش بپرسد.

انگار انتظارش را نداشت. از نگاه اولش فهمیدم. ولی بعد از چند ثانیه مکث شروع کرد: هر کاری کردم دلم صاف نشد. بارها تلاش کردم فراموش کنم. میگفت حتی یکی دوبار شب قدر که شده بود منبری گفته بود که «ببخش تا خدا ببخشدت». گفت از ته دلم بخشیدم. از ته دل دوست داشتم ببخشم. ولی باز برگشت. این کینه، دلخوری یا هر کوفتِ دیگری که اسمش را بذاری. انگار هر بار قطع کرده باشیش، ولی ریشه اش مونده باشه جایی ته دلت. دوباره جوانه میزنه و بالا میاد.
گفت دقیقا مثل همون زمان هایی ه که خواستم سیگار را ترک کنم. خسته شده بودم و اراده ی ترک داشتم ولی هربار بعد یه مدت توی یه بزنگاه دوباره کم می آوردم.

توی این قسم چیزها خیلی دقیق بود. میگفت مسائل دو نفره را نمی شه یه نفره حل کرد. میشه تلاش کرد ولی بیفایده است، نتیجه نمیده. برای فیصله، مهر هر دو نفر باید پای ماجرا باشه. میگفت نیاز دارم به اینکه اعتراف کنه، اقرار کنه که اشتباه کرده.

گفتم توی این وادی ها، توی وادی رفاقت ها خیلی حرفها گفته نمیشه، خونده میشه. خونده میشه از چشمها، از رفتارها. اگه واقعا اونقدر که فکر میکنم دقیق باشه احتمالا قبول کرده، هر چند این هم جزو گفتنی ها نیست، باید خونده بشه.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۱
ف ر د
مطلبی خواندم از خطیب معروف جناب حاجی قاسمیان با این عنوان که غربی‌ها نان بازو می‌خورند (لینک تلگرام). در قسمتی از این مطلب آمده است که "یکبار حدود ساعت ۱۰-۱۱ شب به کتابخانه مرکز رولکس سوئیس رفته بودم، بیخ تا بیخ دانشجوها نشسته بودند و درس می خواندند. عکس آنرا منتشر کردم و نوشتم مفت چنگشان! دنیا را میخورند بخاطر این همه زحمت و پشتکاری هست که دارند. دانشجو بود که تحقیق میکرد، می نوشت و ..."

من هر چند با کلیت نتیجه گیری تا حد زیادی هم‌عقیده هستم. ولی به نظرم جناب قاسمیان از جهت علت پیشرفت غربی‌ها دچار خطای ساده‌سازی شده اند و مسئله را بسیار تقلیل داده‌اند.
 
بگذارید از اینجا شروع کنم که «کتابخانه مرکز رولکس سوئیس» در حقیقت نام کتابخانه‌ی دانشگاه ای-پی-اف-ال است. این دانشگاه تقریبا بهترین دانشگاه فنی سوئیس است. چیزی شبیه دانشگاه صنعتی شریف در ایران. احتمالا شرکت رولکس هزینه‌ی احداث این کتابخانه را پرداخت کرده و به همین دلیل اسم رولکس را روی این ساختمان گذاشته اند.
خب در چنین دانشگاهی کاملا طبیعی است که شما ساعت ۱۰-۱۱ شب دانشجویان را در حال مطالعه ببینید. آیا اگر به دانشگاه شریف یا تهران بروید دانشجویان تا این ساعت درس نمیخوانند؟ میخوانند. لذا از این حیث تفاوتی بین دانشگاه ما و دانشگاه آنها نیست.

چرا ما موقع ریشه‌یابی مشکلات، انگشت اتهام را میگیریم سمت کسانی که در هِرَم تصمیم گیری در پایین ترین رده هستند؟ چرا از دید ما مقصر مردم و دانشجویان و طلبه‌ها هستند؟ کسانی که اختیار تصمیم گیری کلان ندارند، بلکه معلول و مفعول سیاست‌گذاری هستند؟

در دانشگاه قبلی ما (ایران)، کتابخانه دانشگاه ساعت ۱۰ شب تعطیل میشد. به خاطر مسایل فرهنگی و حراستی! هر چند ما به عنوان دانشجو تمایل و نیاز داشتیم به مکانی که بتوانیم تا دیر وقت درس بخوانیم ولی امکانش وجود نداشت. همان کتابخانه‌ای که تا ۱۰ باز بود هم آنقدر کوچک بود که هیچ وقت به اندازه کافی جا نداشت برای دانشجویان. بعضی‌ها میرفتند توی نمازخانه‌ی خوابگاه. من خودم از کسانی بود که اصلا توی خوابگاه نمی توانستم درس بخوانم. دنبال سوراخ سمبه‌های دانشگاه بودیم که یک میز و صندلی خالی داشته باشد برای درس خواندن. چرا نباید به مسئولین دانشگاه اعتراض کرد که مکان کافی برای مطالعه در اختیار دانشجوها نمی گذارند؟ چرا کاری نمیکنیم که در ایران هم بشود تا ساعت ۱۱-۱۲ در دانشگاه ماند برای مطالعه؟ چرا همیشه تقصیر دانشجوی بی نواست؟

دانشگاه‌های آلمان (مثل خیلی از جاهای دیگر در دنیا) نرده و نگهبان و حصار ندارد. جزوی از شهر است. هر کسی میتواند از داخل آن عبور کند. کتابخانه‌ی دانشگاهی که الان در آن مشغول هستم به صورت شبانه‌روزی باز است. درب ورودی اش با کارت دانشجویی باز می‌شود. فرقی نمیکند لحظه تحویل سال نو باشد یا عید پاک یا ساعت ۴ صبح، دانشجو میتواند وارد بشود. هفت هشت طبقه کتابخانه عظیم که دارای سالن مطالعه مخصوص هست. و میشود در کنار مخزن کتاب ها هم مطالعه کرد. چنین امکانی در کدام کتابخانه‌ی ایران هست؟ خیر. به طور کلی دلیلش «امنیت» است. نبود امنیت در ایران تقصیر دانشجو است یا مسئله‌ای کلان و سیستمی؟

آیا برای پیشرفت کردن فقط نیازمند این هستیم که دانشجویان (و طلبه‌ها) تا دیر وقت درس بخوانند؟ خب همان کسانی که مثلا در دانشگاه تهران یا شریف یا ... شبانه‌روزی درس میخواندند الان کجای کشور هستند؟ در کدام تصمیم گیری مهم شرکت دارند (جز انتخابات!).

آنچه در آلمان یا سوئیس یا فلان کشور میبینیم به عنوان پیشرفت، حاصل یک سیستم است که به صورت هدفمند اجزایش با همدیگر هماهنگ هستند. اگر چنین سیستم کارآمدی در کشور ما وجود ندارد باید انگشت اتهام را به سمت مسئولین و تصمیم‌گیران کلان گرفت نه به سمت بی‌تاثیر‌ترین و بی‌اختیارترین ها.

اگر حاج آقا قاسمیان بیشتر دقت کرده بود احتمالا در همان کتابخانه‌ی دانشگاه ای-پی-اف-ال تعداد زیادی دانشجوی ایرانی میدید که تا ساعت ۱۱ مشغول مطالعه اند. آن وقت میدیدند که ما کمبود دانشجوی درس‌خوان نداریم. و باید سوال کنیم این چرا سوئیسی‌ها نان بازوی ایرانی‌ها را میخورند؟ جواب همان سیستم فشل و ناکارآمدی است که عرض شد. گاهی اوقات خطای ساده‌سازی از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیک‌تر است.
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۵۴
ف ر د
فرزندم!

مرگ -به باور من- نعمت مغفول خداست. وقتی خدا در مورد نعمتهایش میگوید لَا تُحْصُوهَا، به گمان من می‌گوید نمی‌توانید برشمرید. یعنی فقط به خاطر تعداد زیاد نعمت‌ها نیست (که در شمار نیاید)، بلکه تاکیدی است بر اینکه حواسمان به برخی نعمت‌ها نیست. احتمالا مرگ یکی از آنهاست.

فکر می‌کنی چه چیزی رنگ نعمت به مرگ می‌زند؟

مرگ ناگزیر است. هیچ کسی را گریز از مرگ نیست. آدمها در هر چیزی که بهره و سهم متفاوت داشته باشند در یک چیز تفاوتی ندارند و آن وقوع مرگ است. و همین است که آن را نعمت شگفت کرده است. حتی اگر کسی زندگی بعد از مرگ را انکار کند، مرگ را نمی‌تواند.

چه چیزی از این آرامش دهنده‌تر است!؟ اینکه در میان این تکاثرها و سبقت‌ها در برساختن دنیا، می‌دانی و می‌بینی که همه ما آدم‌ها آرام آرام به سمت مرگ می‌رویم. جایی که تمام این عناوین و جایگاه‌های پوچ به یک‌باره بی‌ارزش شده و از دست می‌رود.

برای یک لحظه دنیای بدون مرگ را تصور کن؛ زندانی ترسناک، دلهره‌آور و بی پایان!
۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۵:۲۷
ف ر د

آخر سال است، تعطیلات سال نو آمده، نوبت تعطیلات من نیامده. نسبتا بیکار شده‌ام و این یعنی هجوم فکرها و خاطرات.

سال ۸۸ چند ماه بعد از اغتشاشات با دوستی (که نظر سیاسی اش مخالف من بود ولی در دوستی ما اثر نکرده بود) صحبت می‌کردیم در مورد نامهربانی خودمان (ایرانی‌ها). گفتم حالات ما تابعی از زبان ما هستند، گاهی شکوفایی ظرفیت‌های ما در گرو ظرفیت‌های زبان است. مثلا در زبان ما چند تعبیر و اصطلاح و لغت هست برای ابراز محبت به همدیگر؟ کمتر از زبان‌های دیگر. حداقلش اینکه در دهان‌مان به راحتی نمی‌چرخند، مجبور بوده‌ایم بریزیم‌شان در قالب شعر.


زخم را دوست داریم. هر کدام‌مان جوری زخم را دوست داریم. کلا چیزی که با احساس‌مان گره خورده است را به راحتی دور نمی‌اندازیم. زخم‌خورده‌بودن را دوست داریم. نمی‌دانم کجا و کی برایمان مهم شد. دوست داریم «زخمیِ سربلندِ دوران‌ها» باشیم. هر از گاهی خاطرات را مرور میکنیم. زیر و رو میکنیم دردها و رنج ها را. دست می‌کشیم روی زخم‌های قدیمی. تازه‌شان می‌کنیم بعد قامت راست می‌کنیم زل می‌زنیم به افق با گردنِ افراشته. ژست محبوبی است ترکیب غرور و شکست.


آرزو می‌کنیم که زمان برگردد به عقب، شاید این‌بار "مشکل" را حل کنیم. گاهی خیال می‌کنیم مشکلِ امروز فقط در گرو بازگشت به گذشته است. گاهی دل‌چرکین هستیم از گذشته. ولی تنها راه‌حلش ماشینِ زمان نیست. می‌شود لااقل دفنش کرد در گذشته و فراموشش کرد برای همیشه. گاهی فقط نیاز دارد به چهار کلمه حرف. فقط همین‌که بتوانی بگویی: هی فلانی! دل‌چرکینم، دلخورم!

گره کار خیلی از ماها همینجاست. همین چند کلمه. از آنجا به بعدش فقط چند کلمه‌ی دیگر لازم است که بگویی. آن هم خطاب به خودت. اینجاست که پای ظرفیت‌های زبان به وسط می‌آید. انگلیسی اش می‌شود چیزی در مایه‌های «لِت ایت گو! مُووْ-آن بادی!». فارسی‌اش کم کابردتر است: بگذار و بگذر بزرگوار!

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۰۳:۱۳
ف ر د

در شهرهای آلمان، خصوصا در محله‌های قدیمی‌تر، گاهی توی پیاده‌رو و جلوی برخی خانه‌ها یک پلاک طلایی (برنجی) رنگ میبینید که بر روی آنها نامی و تاریخی نگاشته شده است.
این پلاک‌ها در حقیقت یادبود قربانیانی هستند که توسط نازی‌های آلمان کشته یا تبعید شده اند و جلوی خانه قربانیان نصب شده اند.

این یادبودها کم کم به بقیه کشورهای اروپایی مثل چک و ایتالیا و هلند و ... هم سرایت کرده است و الان بزرگترین «یادبود غیرمتمرکز» قربانیان در جهان است.

اگر سر به زیر باشید از این پلاک‌ها بر سر راه‌تان زیاد میبینید.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۶ ، ۱۵:۳۳
ف ر د