الف. کشور و مردم ما انگار نیاز داشته اند که به خودشان ثابت کنند که برترین و بااستعدادترین هستند. آمارهای دولتی به سبک دوران جنگ سرد نیاز دارند که نشان دهند نخبگان ما در زمینه اختراع و کشفیات، آمریکا و غرب را پشت سر گذاشتند و مردم نیاز دارند ثابت کنند که ژن نخبهخیزی داریم.
چند وقت پیش یکی از مجریهای مشهور تلویزیون یک کودک 10 ساله را به برنامه خودش آورده بود که ادعا میکرد نخبهای بیهمتا در زمینه طراحی صنعتی و خودرو است. از تسلا و ولوو پیشنهاد همکاری دارد، در دانشگاه تدریس میکند ولی هرگز به مدرسه نرفته است!
بازار این جور شارلاتانبازیها از سالهای قبل داغ بوده است. امتیازات فراوانی که حاکمیت بدون دوراندیشی به مخترعین و برندگان مسابقات خارجی اهدا میکرد (معافیت سربازی، کمک مالی، امتیازات تحصیلی، ...) باعث شد که آدمهای کلاهبردار مثل قارچ در این زمین رشد کنند. لازم بود که ارزش واقعی این مسابقات و اختراعات بررسی شود ولی نمیشد.
مراکز دولتی دوست دارند «نفرات اول مسابقه
جهانی اختراعات»، «برترین مخترع سال»، «نخبه ایرانی که نخستین فلان را بیسار کرده»
و چنین عناوین دهنپر-کن را تشویق کنند و بالا بکشند. رسانههای بی سواد با آنها مصاحبه
میکنند و این نخبگان پوشالی را باد میکنند. هر چقدر هم دروغها بزرگتر باشند گوییا
رسانههای ما کمتر نیاز به تحقیق و بررسی حس میکنند.
ب. کسی که در دانشگاه های خارجی (نسبتا معتبر) تحصیل کند حتما ردّی از او در وبسایت دانشگاه هست. اگر در یک گروه تحقیقاتی کار کند حتما در هوم پیچ گروه اطلاعات او وجود دارد. خصوصا اگر کسی دکترا بخواند هم اطلاعاتش در وبسایت استاد راهنمایش موجود است و هم اطلاعات مربوط به مقالاتش در اینترنت پیدا میشود (کسی بدون مقاله نمی تواند دکترا بگیرد). نتیجه؟ اگر کسی ادعا کرد از دانشگاه خارجی دکترا دارد باید لیست مقالاتش در اینترنت (مثلا گوگل اسکولار) موجود باشد.
ج. امروز متنی دیدم از فردی به نام دکتر م. مولوی! متن دارای تناقضاتی بود که من را به شک انداخت در مورد نویسنده تحقیق کنم. در سرچ های اینترنتی دیدم که ایشان هم از جمله همین مدعیان اختراع و ابتکار و ... است. ادعا کرده است که از دانشگاه آریزونا دکترای هوش مصنوعی دارد. یک سرچ ساده در وبسایت دانشگاه آریزونا و اینترنت هیچ رد پایی از ایشان نشان نمی دهد. نه مقاله ای منتشر کرده است و نه نامش در وبسایت هیچ گروه تحقیقاتی ثبت شده است. آی-دی تلگرام ایشان را که نگاه کنید عکسهای ایشان با مقامات کشور از جمله مرحوم هاشمی، آقای خاتمی، شهرام جزایری و برنامه های تلویزیونی دیده میشود؛ کسانی که به هم نیاز دارند، مسئولین برای اثبات نخبه پرور بودنشان، کلاهبردارها برای استفاده از مزیتهای نخبه بودن.
د. در آلمان سوءاستفاده از عناوین علمی جرم است. حساسیت نسبت به این جرم هم بالاست. هنگامی که شما با موفقیت از رساله دکتری تان دفاع کردید، کمیته داوران به شما اعلام میکند که «شما موفق به گذراندن و اتمام دوره دکترا شدید، ولی تا هنگامی که مدرک شما آماده نشده است حق استفاده از عنوان دکتر را ندارید». یعنی نه در مکاتبات، نه بر روی کارت ویزیت و نه در محاورات حق ندارید خودتان را دکتر معرفی کنید! باید یکی دو ماه صبر کنید تا مدرک شما آماده شود، بعد از دریافت مدرک اجازه خواهید داشت که از عنوان «دکتر» استفاده کنید.
آقای بندری فیزیک درس میداد. نکتهسنج بود و از دید بچهها آدم خفنی بود. سر کلاس هم از هر چیزی حرف میزد. از کباب کردن کنار رودخانه (طوری که به نظر بیاید آدم عیاشی است!) تا تکههای سیاسی اجتماعی.
یک بار آقای بندری پرسید که دلیل بالا بودن تصادفات رانندگی در ایران چیه؟ ما هم طبق چیزهایی که تبلیغات رسمی کشور توی کله مان کرده بود --در حالی که وانمود میکردیم حاصل تفکر و مداقه خودمان است-- دلیل هایی را ردیف کردیم: فرهنگ غلط رانندگی در بین مردم، احترام نگذاشتن به قوانین و ... .
آقای بندری گذاشت حرف های ما تمام بشود، بادی به غبغب انداخت، نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت: دلیلش فقر است! بعد توضیح داد که مردم ما به خاطر فقر ماشین شان فرسوده است، لاستیک شان ساییده است، ترمزشان ضعیف است. همین ها آمار تصادف را بالا میبرند.
به موارد بالا باید کیفیت پایین خودروهای داخلی و کیفیت پایین جاده های کشور را هم اضافه میکرد که ناشی از فقر ملّی ماست.
اما یک فاکتور مهم دیگر عدم آموزش کافی به رانندگان است. بگذارید فرآیند گواهینامه گرفتن در آلمان را با ایران مقایسه کنیم تا ببینیم تفاوت آموزشهای رانندگی چقدر است.
1- در آلمان برای گرفتن گواهینامه لازم است که دوره کمکهای اولیه را طی کنید. این دورهها یک روزه هستند و شامل آموزشهای تئوری و عملی در مواقع خطر است. چگونگی کمک به مصدومان، بستن زخم، احیاء و ... در آن آموزش داده میشود.
2- معاینه چشم برای گرفتن گواهینامه دقیقتر و استاندارد آن بالاتر است. مثلا من برای تمدید گواهی نامه در ایران نیازی به عینک نداشتم، یک ماه بعد در آلمان معاینه چشم کردم و ملزم به استفاده از عینک هنگام رانندگی شدم!
3- آموزش و امتحان تئوری گواهینامه بسیار جامعتر است. اولا هم آموزش و هم امتحان با استفاده از کامپیوتر است. برخی از سوالات مبتنی بر عکس یا فیلم هستند. موقعیتهای زیادی را با عکس و فیلم شرح میدهند و از شما میخواهند که واکنش درست را انتخاب کنید. این موقعیت ها بر اساس واقعیتهای تصاذفات ساخته می شوند و خطرهای بالقوه را به راننده آموزش میدهند. نوع واکنش به عابر پیاده، دوچرخه سوار، موتورسوار، سبقت گرفتن، ... در جاهای مختلف آموزش داده می شود.
4- موقع امتحان عملی، توجه به علایم رانندگی و رعایت قوانین مهم ترین فاکتور هستند. پارک دوبل و دنده عقب و ... اصلا جزو موارد امتحان نیست! خاموش کردن اتومبیل مهم نیست. ولی اینکه محدودیت سرعت، توجه به سمت چپ و راست، چک کردن آینه حین رانندگی، و ... اهمیت بیشتری دارند.
مجموع همین عوامل (آموزش بهتر به رانندگان، جاده های استاندارد، اتومبیل های با کیفیت تر، قوانین دقیقتر و نظارت جامعتر) باعث شده است که آمار مرگ و میر تصادفات در آلمان کمتر از 4 هزار نفر و در ایران بیش از 24 هزار نفر در سال باشد (آمار سال 2013).
سلام نازنین،
اگر خاطرت باشد قبلا گفته بودم (حوصلهی پیدا کردن لینک مطلب را ندارم) که طرفدار عید نیستم. سالها بود که ایام عید آزاردهنده بود. از مهمانی و خلوتی خیابان و تعطیل بودن همه جا و گرفتار بودن همه کس اذیت میشدم. این جا هم که هستم هیچوقت حسرت عید را نخوردم. نخواستم که این روزها ایران باشم.
سالهای قبلتر اینطور نبود. مثلا سالهایی که مدرسه میرفتم، سالهای دبیرستان. همانوقتی که شخصیت مستقلم شکل گرفته بود و هویتم داشت برای خودم مشخص میشد.
آن سالها دو چیز را دوست داشتم: طبق رسم بقیه جاها، بعد از تحویل سال (یا مثلا صبح روز بعد) مردم میرفتند به زیارت اهل قبور. برای من ترکیب دوستداشتنی بود. گلزار شهدا همیشه زنده بود و آن را راحت حس میکردم. ولی روز اول عید انگار قبرستان مردهها هم زنده بود. سبزه و گلاب و لباسهای نو، چه تابلوی زیبایی!
دومین چیز دوست داشتنی عیدها برای من شکوفههای بادام بود. در ناخودآگاه من زیباترین تصویر طبیعت این است: شکوفههای صورتی بادام در پس زمینهی آبی پررنگ آسمان.
اگر قدم رنجه کردی و به زیارت اهل قبور رفتی فاتحهای هم برای این دل بخوان.
سیزدهبهدر هم نزدیک است. اگر گذرت به باغ و دشت و صحرا افتاد، اگر چشمت افتاد به شکوفههای بادام، جای من را هم خالی کن.
البته عرض اصلی این است که جای من را در دل مهربانت خالی کن. باز هر جور که صلاح کار میدانی.
اسمش ترمینال بود، ولی در حقیقت یک محوطه بزرگ و باز بود با کف آسفالت که در و دیوار خاصی نداشت، حتی تابلو هم نداشت. گوشه ی این محوطه دو سه تا مغازه را تبدیل کرده بودند به دفتر تعاونی مسافربری فلان.
شهر که کوچک باشد مردم انگیزه ای ندارند که شب بیرون از خانه باشند. نه از رستوران و سینما خبری هست نه از پارک آبی و مرکز خرید. لذا مردم هم همان سر شب، شام را میخورند و نهایتا می نشینند پای اخبار ساعت 21 و یا سریال آبدوغ-خیاری شبکه سه را تماشا میکنند و میخوابند. نتیجه اش این می شود که شبها خیابان ها خالی و سوت و کورند.
محوطه ی ترمینال را ردیف چراغها از خیابان جدا میکردند. روشنایی محوطه از همین چراغها بود. شاید حتی یک پرژکتور هم بالای یکی از همان دفاتر نمایندگی بود.
شهر که کوچک باشد گاهی وقتها تاکسی تلفنی گرفتن هم ضایع است. لذا ربع ساعت مانده به حرکت اتوبوس، پدرم ماشینش --که آن موقع ها پراید سفید بود-- را روشن میکرد که مرا برساند به ترمینال. اتوبوس از شهری دیگر می آمد و سر راه سه-چهار تا مسافر شهر ما را هم سوار میکرد و میرفت. همیشه چند دقیقه تاخیر داشت. دست کمش ده دقیقه.
پدرم صبر میکرد که اتوبوس بیاد و من سوار بشم، بعد میرفت. تا وقتی اتوبوس بیاید می نشستیم توی پراید، وسط محوطه ترمینال، نور چراغهای شهرداری آسفالت روبرو را روشن میکرد.
سوئیچ ماشین خاموش را یک درجه می چرخاند، رادیو روشن میشد روی موج 104.7، موج رادیو پیام. کارگردان بخش شبانگاهی آهنگها و شعرها و دکلمه های محزون و غمگینش را نگه میداشت برای ساعت «یک ربع مانده به ده»، همان وقتی که یک پراید سفید وسط محوطه ترمینال نگه میداشت. 4 سال دوره دانشگاه، هر وقت خانه می رفتم موقع برگشت همین بساط بود. البته اوج آهنگ های احساسی و خانهخرابکنش را گذاشته بود برای یک موقعیت مناسب تر.
نتیجه ی ویزا که آمد فقط یک ماه فرصت داشتم که بنشینم توی طیاره. از محل کار استعفا دادم. رفتم شهرستان برای خداحافظی. نگاه های آخر را انداختم به خانه مان، به کوچه و خیابان، به کتابخانه شهر. با دوستان قدیمی دورهمی گرفتیم. با دوست های نزدیک رفتیم پارک، حرفهای خصوصی تر زدیم.
یکی دو روز قبل از پرواز، قبل از رفتن باید می آمدم تهران. بلیت اتوبوس را گرفتم. ساعت 10 شب. یک ربع مانده به 10 رسیدیم به محوطه ترمینال. پدرم توی روشنی چراغها ماشین را پارک کرد. دست برد به پیچ رادیو. هنوز روی همان موج 104 بود. از همان ابتدای خلفت، خدا دو چیز را در شب مستتر کرد، راز و غم. یک غمی همیشه در شب هست، یک غمی هم همیشه در سفر. حالا حساب کن جمع اینها چه شود.
نشسته بودیم داخل ماشین، ساکت. محوطه ترمینال خلوت بود، روشن از نور چراغها. بخش شبانگاهی رادیو پیام موقعیت مناسب را پیدا کرده بود، حزین ترین آهنگ هایش را بیرون آورده بود. سرم شده بود ماشین زمان. من مانده بودم به سالهای پشت سر فکر کنم یا به سالهای پیش رو.
یک غمی توی شب بود، یک غمی توی سفر. حتی به آهنگهای غمگین رادیو پیام هم نیازی نبود.
سلام نازنین!
زمان را که منقبض کنی، جهان های موازی به هم می رسند و در هم ادغام می شوند. این بخشی از رسالهی دکترای من است در یک دنیای مجازی. بدیل همان قضیه است که دو خط موازی در بینهایت به هم میرسند. چند سال بعد همین نامه را سند میکنم که علمای فیزیک مجاب شوند اولین کسی بودم که ملتفت آن شدم.
با کمی تاخیر -و با کمی تغییر- به آرزوی چند وقت قبل رسیدم. رفتم جنوب سیستان، همانجا که کویر و دریا همدیگر را به آغوش میکشند. همانجا که از میان گیسوان نخلها موج دریا پیداست. صبح و ظهر و غروب و شبش را دیدم. به تلافی چندین سال گذشته، ماهی خوردم. در آسمانِ زیبایِ شبش دنبال ستاره قطبی و دُبّ اکبر گشتم. صدای شکستن موج بعد از غروب را شنیدم. روی ماسه های خیس ساحل پابرهنه قدم زدم. در باران صبحش خیس شدم، در گرمای بعد از ظهرش خشک و کلافه شدم.
دنیای دیگری را تجربه کردم. دنیایی که همه چیزش متفاوت بود با اینجایی که زندگی میکنم. آبش، هوایش، دمایش، زمینش، آسمانش، غذایش، زبانش و مردمش، مردمش، مردمش!
شاید بعدها شرح سفر را مفصلتر برایت نوشتم. غرض فعلا تنها عرض سلامی بود.
و الامر الیک.
+ خارج چطوره؟ حالا بحث غربت را که بذاری کنار.
- مشکل همینه. غربت را نمیشه بذاری کنار.
[از خلال محاورات]
بله فرزندم،
زندگی معمولا جدا-کن-سوا-کن نیست، در هم است، فول پکیج است.
روزی که کتاب جدید رضا امیرخانی، رهش، به باراز آمد -همان موقعی که عکسهای صف ایستادن مردم برای خرید این کتاب منتشر شد- یک نسخهی آن را به صورت آنلاین خریدم. مدتی طول کشید تا کتاب به دستم رسید.
رهش داستانی است با موضوع توسعهی بی ضابطهی شهری و تخریب روح زندگی و روح شهر. داستان یک خانوادهی سه نفرهی از-هم-پاشیده است، که متهم مشکلاتشان معضلات شهری و اخلاق و روح شهر جدید است.
«رهش» را میگفتند که کنایهی امیرخانی است به وارونگی «شهر». اما رهش در واقع عقبگرد امیرخانی است. یک بیانهی پر از غر است که با ادبیات آدم های تحصیلکرده از زبان یک کودک خوانده میشود. ترکیب یک نوستالژی از شمیرانات قدیم با یک فانتزی از روابطِ محلهمحور قدیم.
امیرخانی یک مرد میانسال است. در این داستان «خودش» را تکثیر کرده است در نقش یک زن و یک کودک. اما هم زن و هم کودک هر دو صدای بمِ امیرخانی را دارند. شخصیتشان همان مرد میانسال است، ادبیاتشان مال همان مرد میانسال است. هر دو مقوا هستند، خود امیرخانی از آن پشت اداشان را در میآورد.
حرف رهش چیست؟ اینکه شهر را خراب کردهایم به اسم توسعه. خب اینکه دیگر نیازی به رمان و داستان نداشت! در این حدش را همه میدانند. و ایراد رهش این است که از این حد فراتر نمیرود.
غرغر میکند از هوای آلوده و اتوبان دوطبقه و برجهای بلندِ قوطیکبریتی و تخریب باغها. مقصر کیست؟ شهرداری. حرفی از اقتصاد متمرکز کشور نمیزند. حرفی از تخریب منابع آبی روستاها که موجب مهاجرت به شهر میشود نمیزند. حرفی از سیاستهای ضدتولید دولتی نمیزند. حرفی از صنعت زیانبار خودروسازی دولتی نمیزند. حرفی از توزیع ناعادلانه مالیات و عوارض نمیزند. و همین جا داستان تمام میشود؛ شهری داریم بدقواره محصول نابخردی شهردار.
جا به جای رهش، گریزهایی هست به آثار قبلی -و به مراتب بهتر- امیرخانی مثل «منِ او» و «نفحات نفت» و «ارمیا» و ... . انگار خود امیرخانی هم فهمیده بوده که این اثرش بویی از آثار قبلی ندارد. لذا چند تکه کلام و اصطلاح را وام گرفته است و تکرار کرده است که خواننده باور کند این کتاب را هم امیرخانی نوشته است.