الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

اسمش ترمینال بود، ولی در حقیقت یک محوطه بزرگ و باز بود با کف آسفالت که در و دیوار خاصی نداشت، حتی تابلو هم نداشت. گوشه ی این محوطه دو سه تا مغازه را تبدیل کرده بودند به دفتر تعاونی مسافربری فلان.

شهر که کوچک باشد مردم انگیزه ای ندارند که شب بیرون از خانه باشند. نه از رستوران و سینما خبری هست نه از پارک آبی و مرکز خرید. لذا مردم هم همان سر شب، شام را میخورند و نهایتا می نشینند پای اخبار ساعت 21 و یا سریال آبدوغ-خیاری شبکه سه را تماشا میکنند و میخوابند. نتیجه اش این می شود که شب‌ها خیابان ها خالی و سوت و کورند.

محوطه ی ترمینال را ردیف چراغها از خیابان جدا می‌کردند. روشنایی محوطه از همین چراغها بود. شاید حتی یک پرژکتور هم بالای یکی از همان دفاتر نمایندگی بود.

شهر که کوچک باشد گاهی وقتها تاکسی تلفنی گرفتن هم ضایع است. لذا ربع ساعت مانده به حرکت اتوبوس، پدرم ماشینش --که آن موقع ها پراید سفید بود-- را روشن میکرد که مرا برساند به ترمینال. اتوبوس از شهری دیگر می آمد و سر راه سه-چهار تا مسافر شهر ما را هم سوار میکرد و میرفت. همیشه چند دقیقه تاخیر داشت. دست کمش ده دقیقه.

پدرم صبر میکرد که اتوبوس بیاد و من سوار بشم، بعد میرفت. تا وقتی اتوبوس بیاید می نشستیم توی پراید، وسط محوطه ترمینال، نور چراغهای شهرداری آسفالت روبرو را روشن میکرد.

سوئیچ ماشین خاموش را یک درجه می چرخاند، رادیو روشن میشد روی موج 104.7، موج رادیو پیام. کارگردان بخش شبانگاهی آهنگها و شعرها و دکلمه های محزون و غمگینش را نگه میداشت برای ساعت «یک ربع مانده به ده»، همان وقتی که یک پراید سفید وسط محوطه ترمینال نگه میداشت. 4 سال دوره دانشگاه، هر وقت خانه می رفتم موقع برگشت همین بساط بود. البته اوج آهنگ های احساسی و خانه‌خراب‌کنش را گذاشته بود برای یک موقعیت مناسب تر.

نتیجه ی ویزا که آمد فقط یک ماه فرصت داشتم که بنشینم توی طیاره. از محل کار استعفا دادم. رفتم شهرستان برای خداحافظی. نگاه های آخر را انداختم به خانه مان، به کوچه و خیابان، به کتابخانه شهر. با دوستان قدیمی دورهمی گرفتیم. با دوست های نزدیک رفتیم پارک، حرفهای خصوصی تر زدیم.

یکی دو روز قبل از پرواز، قبل از رفتن باید می آمدم تهران. بلیت اتوبوس را گرفتم. ساعت 10 شب. یک ربع مانده به 10 رسیدیم به محوطه ترمینال. پدرم توی روشنی چراغها ماشین را پارک کرد. دست برد به پیچ رادیو. هنوز روی همان موج 104 بود. از همان ابتدای خلفت، خدا دو چیز را در شب مستتر کرد، راز و غم. یک غمی همیشه در شب هست، یک غمی هم همیشه در سفر. حالا حساب کن جمع اینها چه شود.

نشسته بودیم داخل ماشین، ساکت. محوطه ترمینال خلوت بود، روشن از نور چراغها. بخش شبانگاهی رادیو پیام موقعیت مناسب را پیدا کرده بود، حزین ترین آهنگ هایش را بیرون آورده بود. سرم شده بود ماشین زمان. من مانده بودم به سالهای پشت سر فکر کنم یا به سالهای پیش رو.
یک غمی توی شب بود، یک غمی توی سفر. حتی به آهنگهای غمگین رادیو پیام هم نیازی نبود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۱
ف ر د

سلام نازنین!

زمان را که منقبض کنی، جهان های موازی به هم می رسند و در هم ادغام می شوند. این بخشی از رساله‌ی دکترای من است در یک دنیای مجازی. بدیل همان قضیه است که دو خط موازی در بینهایت به هم می‌رسند. چند سال بعد همین نامه را سند میکنم که علمای فیزیک مجاب شوند اولین کسی بودم که ملتفت آن شدم.

با کمی تاخیر -و با کمی تغییر- به آرزوی چند وقت قبل رسیدم. رفتم جنوب سیستان، همانجا که کویر و دریا همدیگر را به آغوش میکشند. همانجا که از میان گیسوان نخلها موج دریا پیداست. صبح و ظهر و غروب و شبش را دیدم. به تلافی چندین سال گذشته، ماهی خوردم. در آسمانِ زیبایِ شبش دنبال ستاره قطبی و دُبّ اکبر گشتم. صدای شکستن موج بعد از غروب را شنیدم. روی ماسه های خیس ساحل پابرهنه قدم زدم. در باران صبحش خیس شدم، در گرمای بعد از ظهرش خشک و کلافه شدم.

دنیای دیگری را تجربه کردم. دنیایی که همه چیزش متفاوت بود با اینجایی که زندگی میکنم. آبش، هوایش، دمایش، زمینش، آسمانش، غذایش، زبانش و مردمش، مردمش، مردمش!


زمان که کمی منبسط شد، خودم را دیدم که نشسته بودم در قطار 22:30 شب تهران-مشهد. گاهی وقتها دنیا چه جای قشنگی است!
شبیه صحنه‌ی تئاتر، نشسته بودیم در کوپه و همسفرمان از غذای حضرتی می‌گفت. و بعد یکی از همسفران مان از قطار جا ماند. وقتی با اتوبوس بعدی آمد سه عدد کارت غذای حضرتی در دستش بود. انگار خدا فرستاده باشدش دنبال کاری.

نازنین! «خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد.»
شاعر درست گفت که
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است. خودت تصور کن.
شب جمعه را حرم بودیم، همه صحن ها را گشتم، از بست طبرسی وارد صحن انقلاب شدم. از صحن هنری جمهوری عبور کردم. رسیدم به گوهرشاد. کنار ستون گوهرشاد ایستادم کنار دل شکسته ها. خودم را بین‌شان جا کردم.
لذتی دارد نگاه کردن به اینکه کلیددارها چطور قفل باز میکنند.

همه چیز این سفر دوست داشتنی است. حیف از این عمر که نابجا هدر می‌دهیم.

شاید بعدها شرح سفر را مفصل‌تر برایت نوشتم. غرض فعلا تنها عرض سلامی بود.

و الامر الیک.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۳۹
ف ر د

توی خانه (ی پدری) دستگاه قهوه ساز نداشتیم. لذا قبل رفتنم یک پاکت قهوه آسیاب شده گرفتم و یک بسته فیلتر چایی.

به قول باباطاهر: ریاضت کِش به بادامی بسازد! خب من هم به این نوع قهوه ساختم. و همین شد که شیوه جدیدی ساختم. شبیه چایی قهوه را دم میکنم: یکی دو قاشق قهوه میریزم توی فیلتر و آب جوش می ریزم روش توی قوری. قوری را میذارم سر کتری که آبش قل قل میجوشه.


مزه اش بد نیست اتفاقا. درسته رقیقه و سنگینی یه قهوه جدی را نداره. ولی خوبیش اینه که میشه بومی سازی اش کرد. یعنی چه؟ یعنی یه چیزی مثل هِل بهش اضافه کردم تا وارد سبک ایرانی-اسلامی بشه.


قهوه را به روشهای مختلف درست میکنند؛ ترک و فرانسه و عربی و ... . جای قهوه ایرانی خالی بود. آن را پر کردم. این مطلب را به عنوان ثبت اختراع و پتنت نوشتم. شاید فردا-روزی از حقوق معنوی این اختراع چیزی به بچه ها رسید.


زود باشد که در کافه های تهران و پراگ و سن‌خوزه و برلین روی تابلویی که منو را نوشته اند، اسم قهوه ایرانی هم دیده شود. موقع سفارش هم از شما طعم مورد علاقه تان را میپرسند؛ هل، زنجبیل، دارچین، زعفران؟ شما همان اولی را انتخاب کن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۵۴
ف ر د

سلام نازنین

این یک حس را بعید می دانم تجربه کرده باشی؛ حس لوزری و بازنده بودن. چه کسی حس لوزری میکند؟ مثلا کسی که در یک مسابقه ای آخر بشود به این دلیل که فکرش به چیز دیگری مشغول بوده است در تمام مدت.

دلم چه میخواهد؟ اینکه بنشینم در قطار تهران-مشهد. همان قطاری که 10:30 شب حرکت میکند و صبح میرسد به مشهد. تمام کوپه را رزرو کنم. همه طول مسیر را بیدار بمانم و برایت تعریف کنم همه آنچه که سر دلم مانده است. همه تشویش ها، همه دل نگرانی ها، همه دلهره ها را برایت یکی یکی بگویم. از همان حس لوزری برایت بگویم. از اینکه سرمایه را دود کردیم و بر باد هیچ دادیم. همه ی عمر را در سرگردانی گذراندیم.

سرم را پایین بندازم. نگاه نگران را کسی نباید ببیند.

بعد بگویی که «وقتی هنوز به خط پایان نرسیده ایم معلوم نیست چه کسی بازنده و چه کسی برنده است». همین جور که ادامه بدهی نگاهم امیدوارتر می شود. سرم را بالا می آورم. به صحن گوهرشاد فکر میکنم. به اینکه داریم به جایی میرویم که هیچ غم و دل آشوبی و غصه ای به آنجا راه ندارد.

همان جایی که روشن ترین لحظات زندگی ام را تجربه کرده ام. حالا دلم می خواهد بروم گوشه ی رواق تنها بنشینم. از تمام خطاها و خیره سری ها و معاصی بازگردم. آنقدر همانجا بمانم تا حس کنم بخشیده شده ام.

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام

فاضل نظری

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۴۲
ف ر د

با اجازه شما چند نمونه از خاطرات آخرین سفرم به ایران را اینجا می نویسم، هرچقدر حافظه یاری کند.

مدیریت انتظارات؛ آغاز از فرودگاه

فکر میکنم آدمهای زیادی هستند که می توانند جمله زیر را بگویند بدون اینکه دروغ گفته باشند: «فرودگاه امام از بدترین فرودگاه‌هایی است که تاکنون دیده‌ام». هم از نظر امکانات و هم از نظر مدیریت و خدمات. به یک نمونه‌اش اشاره میکنم: برای تحویل چمدان مسافرانِ ورودی، فقط دو نوار نقاله وجود دارد. بارها نه با دستگاه بلکه به وسیله نیروی انسانی حمل تخلیه و بارگذاری میشوند. انگار که مثلا با یک نیسان آبی رنگ چمدانها را از هواپیما برمیدارند و بعد می‌آورند کنار نوار نقاله، و بعد کارگرها یکی یکی چمدان‌ها را پرت میکنند روی نوار نقاله. حالا نیسان آبی را با یک کامیونت کوچک جایگزین کنید، بقیه اش عین واقعیت است. دقیقا صدای آمدن و رفتن کامیون را کنار نوار نقاله میشنوید. در پرواز ما که تعداد مسافر خیلی هم زیاد نبود چیزی نزدیک یک ساعت طول کشید تا چمدانها کامل برسد. اصل اول مدیریت: انتظارات را بالا نبرید.


دارندگی و برازندگی، یا گور بابای صرفه جویی

دارایی کشور ما چیست؟ انرژی. نفت و گاز که به وفور داریم؛ برق را هم یا از طریق سدسازی های افراطی تولید میکنیم یا نیروگاه های فسیلی. خب چه دلیلی دارد که صرفه جویی کنیم؟ از همان مسیر فرودگاه تا تهران باندهای بزرگراه با چند ردیف چراغ و پرژکتور نورپردازی شده است. ولی در آلمان به دلیل گران بودن انرژی هیچ بزرگراهی چراغ و روشنایی ندارد! نور لامپ ماشین ها کفایت میکند. گدا گودورهای نفت ندار!

در تهران چند جایی که رفتم، در منازل شوفاژ و بخاری تا درجه آخر روشن بود، جوری که اصلا لباس گرم در خانه نیاز نیست؛ همان تیشرت نیاز نیست؛ حکم عرق‌گیر را دارد. برای خوابیدن هم یک پتوی نازک کفایت میکند. در آلمانی ولی علاوه بر شیشه دوجداره و درهای درز بسته مردم معمولا با لباس گرم داخل منزل هستند. هزینه گرمایش زیاد است و هزینه لباس گرم و لحاف گرم کمتر. خوشا زندگی لاکچری ما ایرانی‌ها.


ویژوال هکینک یا ماها با هم نداریم

سرک کشیدن کلا پدیده رایجی است. حق اجتماعی ما این است که از کارهای همدیگر مطلع باشیم. مومن از حال مومن بی خبر نیست. مثلا اینکه من به گوشی چه کاری انجام میدهم برای بغل دستی من مهم است. موقعی که با دستگاه خودپرداز کار میکنم سر نفر بعدی روی شانه من است. مراقب است که چیزی را اشتباه نزنم. حتی متصدی بانک وقتی که پیامک فعال سازی برایم ارسال نشد گوشی را گرفت و یک دور کامل چک کرد که مطمئن شود مشکل از سیستم بانک نیست! همه با هم برادریم، یک ملتیم. حریم خصوصی نباید دستاویزی شود که ما را از هم دور کند.


باب هفتم: بعضی کارهای اداری

باید تمام کارتهایم را تعویض و تمدید میکردم. از گواهینامه و شناسنامه و کارت ملی تا کارتهای بانکی. برای گواهینامه به پلیس +۱۰ مراجعه کردم، هم خلوت بود هم برخورد نسبتا خوبی داشتند. ولی گفتند که برای تعویض شناسنامه و کارت ملی باید به پیشخوان دولت بروم. دفتر پیشخوان دولت گفت ما فقط کارت ملی را انجام میدهیم و شناسنامه را باید در دفتر دیگری تعویض کنی. همین رفت و آمد به ادارت و دفاتر مختلف باعث تحرک و سلامتی می شود. خدمات غیرمترکز منفعت هایی هم دارد.


برای تعویض یکی دیگر از عابربانک‌ها به بانک سپه رفتم. بسیار خلوت بود. کلا دو تا مشتری در بانک حضور داشت. کارمند پشت باجه ولی جلوی من شروع کرد به غر غر کردن که "مشتری‌ها تمام نمی‌شوند. مثل آب میجوشند!" آلمانی ها عقل معاش ندارند. مثلا بانکی که من در آن حساب دارم در صورتی که برایشان مشتری جدید ببرم مقداری مشخص جایزه نقدی میدهند. بانک سپه از داشتن مشتری گلایه دارد. تا من فرم را پر کنم همین کارمند فعال رفت و ۱۰ دقیقه ای استراحت کرد. بعد از معطلی ۱۰ دقیقه‌ای آمد و کارت را تحویل داد. پرسیدم اپلیکیشن هم دارید؟ با بی میلی گفت از روی سایت نگاه کن. وقتی به خانه رسیدم و سایتشان را چک کردم نوشته بود برای فعال سازی اپلیکیشن باید به شعبه مراجعه کنید. آیا آدم عاقل مراجعه میکند؟ خیر. تمام پولش را با همان روز میریزد به کارت بانک ملت! هم متصدی بانک خوشحال میشود هم من. ادخال سرور در قلب مومن ثواب دارد.

از خوبی هایش هم بگویم اینکه نحوه برخورد و خدمات دهی در آن شعبه پلیس+10 و همچنین بانک ملت بسیار خوب بود. بیش باد!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۵
ف ر د

نازنین! سلام،

چند روز پیش، از انتظار برای خواب شنبه صبح نوشته بودم. جمعه روز بسیار پر کار و خسته کننده‌ای بود، شب دیر وقت به خانه رسیدم، کوفته. ولی باز تا دیر وقت (حدود ۱ نیمه شب) نخوابیدم. چشم‌ها را که بستم به خواب عمیقی رفتم. ساعت ۵ صبح سر حال و سرزنده بیدار شدم. یکی دو ساعت مشغول بودم تا چند مطلب بنویسم (از جمله چند مطلب جدید برای بلاگ).

هوا که داشت روشن میشد دوباره به خواب رفتم. تا نزدیکی های ۱۰ صبح از گیجی و خواب و لحاف لذت بردم. مجبور بودم بیدار شوم که ظرفها را بشویم و حدود ظهر از خانه بزنم بیرون برای تحویل یک امانتی.

انتظار خواب شنبه صبح چه بود؟ مکانیزمی برای تحمل مشکلات و سختی ها. در آنجور مواقع به خوشی بعد از مشکلات فکر میکنم، به گشایش بعد از سختی. و گواهی میدهم که در تمام عمر تا امروز بعد از هر سختی، گشایشی بوده است.

حالا یکشنبه ظهر است، هوا ابری و تاریک است؛ ترکیبی که اصلا دوست ندارم. دلگیر در دلگیر. من نشسته‌ام و می‌خواهم به خوشی‌های آینده فکر کنم. به اینکه اگر قسمت شد می نشینم در ورودی صحن گوهرشاد. هوا خنک باشد، آفتاب زمستان بتابد در بعد از ظهر. و باز گواهی میدهم که هربار آنجا بوده ام «از هرچه غصه دارم و غم می شوم رها». صبر میکنم تا یکی از آن هزاران خوش نفس، خسته از راه سفر برسد، بایستد در ورودی صحن، بلند بلند شروع کند به شعر خواندن.

نازنین! روز به روز بدتر شده ام، خطاکارتر و گنهکارتر. ولی آخرین چیزی که از دست خواهم داد امید است. با شعله ی امیدی در دل مسافر مشهد میشوم؛ از تمام خطاها باز میگردم؛ با دلی که هزار بار گرم تر است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۸
ف ر د

سلام نازنین،

گفته بودم که سفر من به شهرمان، سفر جغرافیا و مکان نیست، سفر تاریخ و زمان است. همین که پایم می‌رسد، یک جوان کم سن و سال هستم در ظهرِ سرد ولی آفتابی زمستان. منظره‌ی بالاسر آمیزه‌ای از آبیِ خوشرنگِ آسمان و سفیدیِ پف کرده‌ی ابرهاست. منظره‌ی افق، کمی دورتر در حاشیه‌ی شهر، کوه‌هایی است که از سر تا دامن‌شان پوشیده از برف سفید است.

از گوشه‌ی خیابانی قدم می‌زنم که جوی‌هایش پر از برفِ قهوه‌ای رنگ است؛ آمیخته با گِل و لای خیابان. پیاده‌رو اش باریک و خاکی است و همین کافی است که همه‌ی پیاده‌ها از روی آسفالت گوشه خیابان قدم بر می‌دارند. بعضی دیوارها هنوز کاه‌گِلی اند با یک درب باریک فلزیِ رنگ‌پریده‌ی آبی یا زرد، این وسط خانه‌های نوسازتر آجری هم دیده می‌شود. خانه‌ها بدون استثناء همه حیاط دارند. نوسازها درب بزرگ‌تری دارند که بشود ماشین را برد داخل حیاط.

انتهای خیابان خانه خودمان است، ده دقیقه که بگذرد میرسم به سر کوچه‌ای که خانه ی خاله قرار دارد. پنج دقیقه‌ی دیگر که پیاده بروم میرسم به ابتدای خیابان جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری قرار دارد. یکی از همان خانه‌های کاه گلی با درب باریک ولی چوبی.

در خیالم، این جوان با دوچرخه اش می‌رود کتابخانه‌ی جدید شهر، جایی که یک اتاق مطالعه بزرگ دارد. می‌نشیند و  مسئله‌های حسابان را حل می‌کند، دم غروب نشسته است در لابی کتابخانه وسط روزنامه‌های مشارکت و عصر آزادگان و کیهان. شب که می‌شود از همان کتابخانه می‌رود به مسجد کوچک وسط شهر جایی که دوست‌ها و چند هم‌کلاسی‌اش هر شب جمع می‌شوند. هنوز جوانی هستم که آرزوهای بزرگ در سر دارد، ناگهان بر میگردم به زمان حال، آرزوها را برباد رفته می‌بینم.

برمیگردم به زمان گذشته. در ذهنم، این جوان -که آرزوهای بزرگ داشت- یاد گذشته اش می‌افتد. در ذهن او یک نوجوان هستم که مدرسه راهنمایی می رود. ظهر پنج‌شنبه قدم می‌زند می‌رود تا کتابخانه‌ی شهر (که هنوز ساختمان جدیدش را نساخته اند، یک خانه‌ی کرایه‌ای است)، جایی که تمام کتابهای پلیسی-جنایی آگاتاکریستی و سرآرتور کنان دویل را خوانده است، جایی که ساعتها مجله ماشین را ورق زده است.

عصر پاییز چهارشنبه از سرویس مدرسه راهنمایی پیاده شده است و باید ده دقیقه را تا خانه پیاده برود همراه با دوست خوبش. پاییز که می‌گویم یعنی آفتابی که کم رمق شده است، باد سردی که گرد و خاک را بلند می‌کند و از روبرو به صورتت می‌کوبد. فوبیای این نوجوان چیست؟ شاید باورت نشود ولی نزدیک خانه که می‌رسد با خودش فکر می‌کند نکند پدربزرگِ مادرم (جد؟) فوت کرده باشد! با خودش فکر می‌کند اگر این اتفاق افتاده باشد چه باید کرد و چه می‌شود؟ تعداد زیادی از عصرهای پاییز چهارشنبه ها برای او با این خیال و فکر گذشت. برای این نوجوان ولی پنج شنبه شب‌ها چقدر دوست داشتی است. سر شب تلویزیون فیلم مورد علاقه اش را پخش می‌کند. نه استرس مدرسه را دارد نه ترس از دست دادن پدرِ مادربزرگش را.


اما دم غروب لعنتی جمعه که می‌شود انگار جانش را بخواهند بگیرد. چه چیز سخت‌تر از صبح شنبه است برای یک تینیجر راهنمایی؟ خصوصا وقتی قاطی بشود با استرس جاماندن از سرویس لعنتی مدرسه‌ی دورافتاده‌اش. توی همین هاگیر-واگیر در ذهن این نوجوان یک بچه -مدرسه‌ای هستم که دبستان میروم. هنوز حیاط خانه‌مان خاکی است. اطراف خانه هنوز خاکی است، خبری از خیابان و مغازه و همسایه نیست. خیابان را پیاده می‌روم تا جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری است. خانه‌های بیشتری کاه‌گلی هستند.

نازنین! گم می‌شوم در این تونل تو-در-توی زمان. چوب نیستم، هر قدمی که می زنم دلم برای چیزی می‌سوزد برای چیزی تنگ می‌شود، غصه‌ی چیزی را میخورم. هر چقدر هم که گوشی موبایل یا اخبار تلویزیون بگوید که سال نود و چند هستیم افاقه نمی‌کند. به هر چیزی که نگاه می‌کنم دریچه‌ای است به گذشته، مثلا به سال‌های هفتاد و چند. سال‌هایی که کم‌کم حیاطمان درخت‌دار شده بود. عصرهای تابستانِ خانه مان سایه‌دار شده بود. زیر سایه‌ها گاهی زیرانداز و سفره بود. سر سفره هر بار یک جور آش بود. میبینی؟ باز گرفتار تونل زمان شدم!

چه می‌شود کرد نازنین؟ ما اسیر ذهن هستیم، تماشاچیانِ مقهورِ شعبده‌بازیِ فکر و خیال، بدون اختیارِ ترک کردن این نمایش -که گاهی شکنجه‌ای‌ست دردآور، گاهی دردی است دوست‌داشتنی به یادگار از دوست-.

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۳۶
ف ر د

حقیقتش این بود که نشسته بودم توی آشپزخانه‌ی دانشگاه؛ یک اتاق ۵-۶ متری درب و داغون که پنجره‌هایش با شیشه مات رو به خیابان اصلی هستند. یک میز، چند صندلی، یک یخچال کوچک، سینک ظرفشویی، مایکرویو و یک دستگاه قهوه ساز تمامِ دار و ندارش است. پشت به دیوار، رو به میز نشسته بودم، لیوان قهوه را گرفته بودم بین دست‌هایم.

پاییز در طی یکی-دو روز رسیده بود، هوا سرد می‌شد و برگ درخت‌ها زرد. یادم افتاد به پاییز سال قبل که تصمیم گرفته بودم بروم دیدن پراگ. چرا پراگ؟ نمی‌دانم! شاید به خاطر معماری و تاریخش. هوا سرد بود و به خودم وعده داده بودم که تابستان سال بعد حتما بروم. اما تابستان موعود آمده بود و رفته بود و من احساس یک آدم بدقول و بدحساب را داشتم. از کار نیمه تمام و بدقولی منتفرم. همان روز بلیت اتوبوس گرفتم برای دو هفته بعدش.

شب سفر لباس و حوله و کفش و خنزل‌پنزل و مقداری میوه و تنقلات را جاساز کردم توی کوله کوهنوردی. اسمش کوله کوهنوردی است ولی فقط یکی دوبار به کوه رفته است، بیشتر مسافرتی است. روزی که خریدمش را یادم هست. دوستی داشتم که یک کوله کوه ایرانی چلنجر داشت. چند باری با هم رفته بودیم کوه. هم با دوستم و هم با کوله اش! چند بار همنورد شده بودیم و چند بار هم کوله‌اش را قرض گرفته بودم. خیلی خوب بود. اواخر تابستان بود که یک روز عصر راه افتادم اتوبوس بی-آر-تی راه آهن را سوار شدم رفتم میدان منیریه، مرکز فروش لوازم ورزشی.

چند مغازه را گشتم تا اینکه بالاخره از پله های یک مغازه کوچک رفتم بالا. کوله چلنجر نارنجی ام را پسندیدم. بعد از چک و چونه فکر کنم حدود 90-100 هزار تومان دادم و آوردمش خانه. چند روز بعدش داشتم خشکبار و لباس و سبزی خشک هایی که مادرم آماده کرده بود را میچیدم داخلش که بیاورم به آلمان. یک چمدان داشتم، یک کیف دستی حاوی مدارک و این کوله پر از خرت و پرت.

برگردم به سفر پراگ. صبح زود کوله بر دوش و کلاه بر سر راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس. هوا قرار بود بارانی باشد ولی به ابر و خنکی خفیف بسنده کرده بود. به ایستگاه که رسیدم کوله کوه را گذاشتم توی صندوق اتوبوس و کوله لپتاب را بردم داخل. توی کوله دوم یکی دوتا موز، یک بطری آب و یکی دو ساندویچ بود؛ کنارشان هم شارژر موبایل، چوبِ سفلی و هدفون بود.

بین آلمان و چک مرزی وجود ندارد، آثار مرزهای قدیمی هم دیده نمی شود ولی وارد چک که شدیم متوجه شدم. نه اینکه خیلی باهوش باشم، نه! هم نوشته ی تابلوهای کنار جاده عوض شد و هم آنتن موبایل تغییر کرد. یکی دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به پایتخت، پراگ. ترافیکِ ورودی شهر را که پشت سر گذاشتیم رسیدیم به یک تونل طولانی که ما را از حاشیه شهر برد تا نزدیکی‌های ایستگاه مرکزی قطار. همانجا پیاده شدم, کوله نارنجی کوه را انداختم پشتم، کلاه را گذاشتم سرم و پیاده راه افتادم به سمت محل اسکان.

از طریق ایر-بی-اند-بی یک اتاق اجاره کرده بودم با حمام و دستشویی مستقل. وقتی رسیدم همه چیز فراتر از انتظارم بود. خانه به تازگی نوسازی شده بود. یک راه‌روی دراز داشت که درب سه اتاق و سه دستشویی به آن باز می شد و در انتهای آن هم یک آشپزخانه بزرگ قرار داشت با تمامی امکانات معمول. حمام و دستشویی هم بزرگ، تمیز و زیبا بود. تمامی اتاقها مخصوص مهمان بودند و صاحبخانه خودش جایی دیگر زندگی می کرد؛ زنی نسبتا جوان که سلیقه ای کم همتا در انتخاب لباس و خوش‌پوشی، و استعداد غیرقابل کتمانی در ساده-آراستن داشت، پختگی و سنگینی و وقارش بیشتر از سنش می‌زد و از کلیشه های مربوط به زنان اروپای شرقی فقط زیبایی‌اش را داشت. کنار شغل اصلی اش یکی دو خانه قسطی هم خریده بود، نوسازی شان کرده بود و تبدیل‌شان کرده بود به هتل های کوچک شخصی برای توریست‌ها.

اتاق من نسبتا بزرگ بود با سه تا تخت خواب که با فاصله از هم چیده شده بودند، لباس ها را از چوب لباسی آویزان کردم، نقشه ها را نگاه کردم، نزدیک ترین مکان توریستی را انتخاب کردم و راه افتادم به سمت مرکز شهر ...


پراگ؟ کاملا بستگی به خلقیات‌تان دارد. از دید معماری و تاریخ؟ خلاصه ی اروپای غربی! معماری و تاریخ و طبیعت پراگ تقریبا تجمیعی از آلمان و اتریش و بلژیک است. نقطه پیوند و برخورد پرولتاریا و بورژوازی، و نقطه ای کانونی در جنگ جهانی. از کاخ قدیمی و سنتی پادشاه بر تپه‌ی مشرف به پراگ تا کلیساهای کهن مرکز شهر، چیزهای زیادی برای یک علاقه‌مند به معماری پیدا می‌شود.

شب‌های پراگ؟ بیدار، نورانی و همراه با صدای موسیقی زنده! بافت قدیمی و سنگ‌فرش‌های خیابان و کوچه‌ها جان میدهد برای آنانکه فانتزی قدم زدن رمانتیک دارند. ترکیبی از فروشگاه‌های مدرن پر زرق و برق با کافه‌ها و بارها و رستوران‌های قدیمی.


صبح‌های پراگ؟ جان می‌دهد برای نشستن در یک قهوه‌خانه‌ی قدیمی کنار پنجره‌ی چوبی رو به خیابان سنگی شلوغ.

برای همچو مایی؟ سه چهار روز گشتم و قدم زدم و دیدم و آخرش به این نتیجه رسیدم که «این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست»، و به مضمون نقل قولی از جناب شوپنهاور اگر شادمانی در درون تو نباشد آن را در سفر دیگر شهرها هم پیدا نخواهی کرد.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۲:۰۲
ف ر د
زمانی که  دانشجو بودم چند سال بین تهران و شهرستان رفت و آمد کردم. تنها راهش هم اتوبوس بود. اکثرا شب حرکت میکرد و نزدیکهای صبح می رسید به مقصد. همسفری هم که نبود، تمام مسیر تنها بودم. چراغهای داخل اتوبوس که خاموش میشد کمی میخوابیدم بعد بیدار میشدم و زل میزدم به جاده.


بعد از آمدن به آلمان چند باری تجربه سفر با اتوبوس را داشتم، برای رفتن به فرودگاه یا برگشتن. همیشه هم یا صبح یا ظهر در راه بودم. اما این اولین بار بود که شبْ مسافر اتوبوس می‌شدم. داشتم از سفر برمی‌گشتم. خط اتوبوس را باید در شهری بین راه عوض می‌کردم. اتوبوس دوم آمد، راننده‌اش یک پیرمرد تپل ترک بود که آلمانی را به طنز حرف می‌زد.


قبلا اینجا چیزکی نوشته بودم درباره اتوبوس‌های آلمان. ولی این‌بار با دفعات قبلی فرق می‌کرد. مبدا اتوبوس شهر دیگری بود و ما وسط مسیر داشتیم سوار می‌شدیم. اتوبوس تقریبا پر بود. ردیف سوم چهارم یک صندلی خالی پیدا کردم، نشستم کنار دست یک مسافر دیگر. راننده ردیف اول را قرق کرده بود با خرت و پرتهایش. یک پسربچه نوجوان هم کنار دستش بود شبیه شاگردْ راننده‌های ایران، که احتمالا پسرش بود.


هرچند بلیت خریدن اینترنتی است ولی از راننده هم میشود قبل حرکت بلیت خرید که خب هم گران‌تر است و هم ممکن است اتوبوس پر شده باشد. مسافرها که سوار شدند راننده همراه یک مرد مسافر جوان بالا آمد. به شاگردش گفت که فلان مقدار پول از مسافر بگیرد و بعد با دستگاه برایش بلیت صادر کرد. همانجا ردیف اول را مرتب کرد و مرد جوان را جا داد. آلمانی‌اش اصلا خوب نبود و به زحمت حرف‌های همدیگر را متوجه می‌شدند. ولی این هم نتوانست مانع راننده شود تا سر صحبت را با مسافر جوان باز کند. اول از همه مشخص کرد که مسافر عرب است. از اونجایی که معمولا تناظری بین عرب و مسلمان برقرار است، راننده هم شروع کرده بود به یک بحث دینی اسلامی. به چه زبانی؟ ترکیبی از ترکی عربی و آلمانی.


بین حرفهایش، راننده گاهی هم یک «الله اکبر» میگفت. حالا به چه مناسبتی من نمی دانم. فقط تصور کنید که یک مسافر آلمانی هستید، در اخبار شنیده اید که فلان تروریست با فریادهای «الله اکبر» به فلان‌جا حمله کرد. حالا داخل اتوبوسی نشسته اید که راننده‌اش دارد به عربی-ترکی با یک مسافر اهل خاورمیانه صحبت میکند و بین صحبت‌هایش هر از گاهی یک «الله اکبر» هم میگوید!


کمی که گذشت صبحت‌ها تمام شد، چراغ‌های داخل اتوبوس خاموش شد، همه خوابیدند، من چرتی زدم و بیدار که شدم زل زدم به جاده! یک‌دفعه احساس کردم دارم میروم به خانه. نه آن خانه‌ای که خودم کرایه کرده‌ام در شهری غریب، بلکه خانه‌ی پدری در ایران.

همان‌جا فهمیدم که اگر کسی در غربت دلش هوای وطن کرد باید بزند به دلِ شبِ جاده. جاده‌های شب در تمام دنیا یکی‌اند؛ ردیفی از چراغهای قرمز که می‌روند، ردیفی از چراغهای زرد که می آیند و یک راه. شب همانند پرده‌ای می‌افتد روی بقیه چیزها و تفاوت‌ها را می‌پوشاند. هدفون را می‌زنم به گوشی، آهنگی که تازه پیدا کرده‌ام را پلی میکنم و زل میزنم به جاده: «میخوابم تا رویای لبخند تو را ...»

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۸
ف ر د

سلام نازنین،

امروز دل را زدم به دریا، قبل از اینکه رَئیس را مطلع یا قانع کنم برنامه سفر را قطعی کردم. امسال تعطیلات سال نوی مسیحی را لازم نیست در شهری تاریک و غریب بگذرانم. در عوض به قول شاعر، چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد. می‌آیم به تهران، به ایران، به خانه.


اگر قسمت شد، یک سر می‌روم زیارت. می‌روم استخوانی سبک کنم. میروم گوشه‌ای که بر این عمرِ رفته زار گریه کنم، شاید که سبک شدم، شاید که شاد شدم بعد از مدت‌ها. بعد می‌روم به دیدن دوستان قدیمی. خدایا چه سرّی هست در این گذر زمان، چه سرّی است در این گذر عمر که هر چه بیشتر می‌گذرد، گذشته برای آدمی پررنگ‌تر می شود. خاطرات قدیمی، دوستان قدیمی، مکان‌های قدیمی شیرین‌تر و دلپذیرتر می‌شوند.


سفرم البته کوتاه است، شاید وقت نکنم به همه کارهایی که دوست دارم برسم. ولی کاش بشود که سفر بروم. خیلی دوست دارم باز بروم جنوب، این بار قشم؛ یا اگر نشد مثلا همین قزوین که نزدیک‌تر است به تهران.

ایران که بیایم سرم خلوت‌تر می‌شود، فکرم آزادتر می‌شود، بیشتر یاد گذشته می‌افتم، بیشتر حسرت فرصت‌ها را می‌خورم و بیشتر احساس تنهایی و غربت می‌کنم و همین باعث می‌شود که بیشتر بیایم اینجا و بیشتر بنویسم برایت از اینکه روزها و شب‌ها چطور می‌گذرند، از اینکه به کجا رفتم و چه کردم. نه اینکه واقعا فکر کنم شنیدن اینها برایت مهم است، نه! نوشتنش برای من مهم است.


هر بار که می‌آیم، موقع رفتن حسرت می‌خورم از اینکه فلان کار را نکردم و به خودم وعده می‌دهم که بار دیگر نگذارم حسرت کارهای نکرده جای خاطره‌ی شیرین‌شان را بگیرد. کارهایی که شاید در ابتدا ساده به نظر بیایند ولی هر کدام به دلیلی مهم‌اند: زنگ نزدن به فلان دوست یا آشنا، نرفتن به فلان برنامه کوهنوردی، گعده نکردن با فلان جمع قدیمی، یا حتی امتحان نکردن فلان غذا. همین چیزهای کوجک گاهی اوقات جمع می‌شوند و آدم را دلتنگ می‌کنند برای زودتر برگشتن.


بگذار این را بگویم، نه اینکه ادعای جهان‌دیدگی و جهان‌گردی داشته باشم، نه اصلا و ابدا. ولی جاهای مختلفی که تجربه کرده‌ام. شهرهای مختلفی که دیده‌ام، فکر می‌کردم روزهایشان متفاوت‌اند از این روزهای ملال‌انگیز و شب‌هایشان پرفروغ‌اند برخلاف این شب‌های بی‌روح. جاهایی که فکر می‌کردم چیزی متفاوت خواهند بود، اما همه شبیه هم بودند، بسیار شبیه. این فرق‌های جزئی چیزی را عوض نمی‌کنند. در همه‌ی این شهرها، در مشرق و مغرب عالم، نیست نشان زندگی گر نبوَد نشان تو.


زیاده جسارت است،

ایام عزت مستدام.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۰
ف ر د