الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ناله» ثبت شده است

تعطیلات ادارات و شرکت‌ها در آلمان شنبه و یکشنبه است. روز یکشنبه هم تقریبا همه جا از جمله سوپرمارکت‌ها، فروشگاه‌ها و ... بسته اند. تنها استثناءهایی که روز یکشنبه باز هستند رستوران‌ها و قهوه‌خانه‌ها و مغازه‌های پمپ‌بنزین هستند.

لذا معمولا شنبه‌ها خرید‌های زمان‌بر را انجام میدهم. معنایش هم این است که یکشنبه‌ها عملا هیچ کاری نمی‌شود کرد.

بیکاری که به سراغ آدم بیاد، ناخودآگاه ممکن است به سمت «کار» کشیده بشود. همین اولین قدم اشتباه است. کار کردن در غیر از محیط کاری و در ساعتی خارج از محیط کاری اشتباه محض است به نظر من. خود کار که انجام نمی‌شود هیچ، اعصاب و تمرکز آدم نیز به هم می‌ریزد، ناخودآگاه دچار استرس می‌شود.


از یک ساعتی به بعد فقط آرزو میکنم ای کاش دوشنبه بشود که بتوانم فرار کنم به سمت کار. از همه عجیب‌تر اینکه صبح دوشنبه با جان‌کندن از تخت جدا می‌شوم و راهی محل کار می‌شوم مثل بقیه‌ی روزهای کاری.


۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۱۶
ف ر د
سلام نازنین!
چند دقیقه وقت بگذار، بخوان این تقریرِ اقرارگونه را.

نه اینکه آشِ دهن‌سوز باشیم. خیر! اصلاً و ابداً، حتی بهتر است بگوییم: حاشا و کلّا!
در دسته‌بندی بنده‌هایش، یحتمل خدا سپرده است که فرشتگان ما را ذیل «بنجل‌ها و ته‌مانده‌ها» قرار بدهند.

بی‌خاصیت و به‌درد‌نخور بودن یک طرف، خطاکار بودن و معصیت‌کاری هم یک طرف. اینها را گفتم که خیال نکنی روی «خودمان» حساب ویژه‌ای باز کرده‌ایم. خودمان هیچ چیز برای عَرضه نداریم، دینداری‌مان زپرتی و غمسور است. حساب کتاب ما توی پارادایم «کَرَم» است.

لذا وهم و خیالمان این است که وعده‌های نصرت و گشایش از طرف خدا منحصر در بندگان وی-آی-پی و فِرست-کلاس نیست. خدا حتی پاپتی‌ها و فلک‌زده‌ها را هم ناامید رها نمی‌کند. شاید گوشمالی بدهد، بِچِلانَد، ولی ضجه که بزنی می‌بینی روزگار شل شد، گشاد شد، فَرَجی در کار حاصل شد.

حالا اینکه این صحبت‌ها چقدر پایه و اساس دارد، و چقدر درست‌اند را باید اهل فن‌اش بگویند. ولی فی‌الحال دل ما به همین خیال‌ها خوش است.

آیه‌ی زیر احتمالا بیشتر مربوط به جامعه و اجتماع است ولی بگذار فکر کنم که توی همین مصیبت‌های فردی هم کاربرد دارد. بگذار خیال کنم حالا که هی با خودم میگویم «پس دست خدا کو؟» جوابش این باشد که «همین نزدیکی». بگذار دل بچه خوش باشد.

البته شما --بر همان سبیل سابق-- دعا بفرما. دعای اهل محبت بلا بگردانَد!

"تنگدستی و ناخوشی به آنان رسید و تکانها خوردند تا آنجا که پیامبر و کسانی که همراه او ایمان آورده بودند گفتند پس نصرت الهی کی فرا می‌رسد؟ بدانید که نصرت الهی نزدیک است."

مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّىٰ یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّـهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّـهِ قَرِیبٌ [بقره 214]

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۶
ف ر د

سلام نازنین!

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار، تو!

ساقی، تو! یار، تو! سبب انتظار، تو!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۴۹
ف ر د

چاوشی اون آهنگ را چند سال دیر خوند. منظورم همون آهنگیه که میگه «نه خواب راحتی دارم نه مایلم به بیداری». دقیقا وضعیت من را ریخته بود توی 8 کلمه. یک روز بعد از ظهر که بیکار و بی حوصله بودم نشستم و سعی کردم که کلماتش را کم کنم، مثلا بکنمش 7 کلمه. نشد! همین بود. خلاصه تر نمیشد.


برای خودم بساط سلطنت دست و پا کردم؛ یک قوری چای، یک ماگ جدید (تبلیغاتی)، یک جعبه که چیزی به اسم پولکی رُسی داخلش بود. چای حکم نخ تسبیحی را دارد که خسته های عالم را به هم وصل میکند.


آفتاب از شیشه ی قدّی پنجره می پاشید داخل اتاق. البته خط-خط پرده کره کره ای هم داخلش بود. این اتاق را دوست داشتم. زمان پیش دانشگاهی اتاق اختصاصی ام بود. منظره اش مستقیم میخورد به حیاط. همان حیاط که تابستان سر سبز بود از درخت و بوته گل. آفتاب گیر بود و دلباز.


سری که به سنگ نخورده باشه، باد داره هنوز. این هم دقیقا وضعیت سرِ من بود اون موقع ها؛ پُر باد! غرور در قاموس ما چنان مقدس بود که اعتراف به ضعف و شکست غیرممکن بود. لذا باید می ساختیم با وضعیتِ خواب ناراحت و عدم تمایل به بیداری.


بعد از سالها -چندی پیش- دوباره نشسته بودم توی همان اتاق. زمستان بود و صدای باد توی لوله های بخاری می پیچید. چاوشی «مریض حالی» را داشت بعد از چند سال تاخیر از بلندگوی ضعیف لپتاپ می خواند. باز همان بساط سطلنت چای بر پا بود. لیوان اول، انگار لذت چای رفته بود. شبیه لذت خواب، شبیه تمایل به بیداری.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۰
ف ر د

الان که بعد از ظهر روز سه شنبه است و آزمایشگاه تقریبا خالی است و فضا سوت و کور است، بیشتر از هر وقت دیگری به لحاف و تاریکی فکر می‌کنم. نه به خاطر چیزهایی که گفتم. بلکه چون خسته ام. یکی دو درجه تب دارم. یک حالت ضعف مختصر عمومی هم در من مشاهده میشه. چایی-زنجبیل-عسل دیشب خیلی افاقه نکرده. امروز هم از بس حرف زدم مغزم خسته شد. مکالمه به زبانِ غیرمادری خیلی خسته کننده است. شیره‌ی مغز را می‌کشد.

حالا حس رضا عطاران را می فهمم اون وقتی که میگفت «خوابم میاد». هم خسته ام و هم دور از لحاف احساس ناامنی میکنم. دوست دارم زمان را بگذارم روی دور تند، خیلی تند. زود زمان بگذرد و برسم به شنبه صبح. زیر لحاف جمع بشوم و تا لنگ ظهر در تاریکی روزهای زمستان بخوابم. صبح شنبه کم از شام پادشاهی نیست.

چقدر فاصله ام با شنبه صبح زیاد است. تا موقعی که بتوانم راحت تا صلاة ظهر بخوابم، در سکوت و آرامش. توی تقویم کمتر از 4-5 روز است ولی برای من مثل چهار-پنج سال به نظر می آید. گاهی چیزها از آنچه در آینه‌ی معنا می‌بینید از شما دورترند.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۱۸
ف ر د

خب باید اعتراف بکنم که آدمی وُرکوهولیک (بر وزن آلکوهولیک به معنی معتاد-به-کار) هستم. اگر ذهنم درگیر کار نباشد کلافه می‌شوم. یکی از دلایلش شاید نداشتنِ مهارتِ لذت بردن از اوقات فراغت باشد. تفریحِ دلپذیری ندارم که از گذراندنِ وقتم با آن لذت ببرم. در عوض در اوقات فراغت، وقتی ذهنم آزاد می‌شود، شروع می‌کند به فکر کردن در مسایل فلسفی مانند چیستیِ جهان، گذشته و تاریخ و اختیار بشر. لذا نتیجه‌اش می‌شود سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی. خب اینها فقط کلمات قلمبه-سلمبه بودند وگرنه آنچه که ذهنم بهش مشغول می‌شود به ترتیب مشکلات شخصی، تصمیمات غلط گذشته و ناتوانی در اصلاح آنها است. نتیجه اما همان است که گفتم: سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی.

یکی از بدترین و سخت‌ترین زمان‌ها برای من تعطیلات عید بوده و هست. تا وقتی در ایران بودم عید نوروز این خاصیت را داشت (به خاطر فراغت از کار و فرصت یافتن فکر و خیال مخرب) و حالا تعطیلات کریسمس و سال نوی میلادی. چرا؟ چون حتی وقتی سرِ کار هم می‌روم تقریبا همه چیز تعطیل است. همکارها نیستند، استادمان در دسترس نیست، پست‌داک مان پیش خانواده‌اش فیلم و سریال می‌بینید و دوست یونانی‌مان (دونت واری) هم تعطیلات است و لذا کارهایی که به آنها وابسته است جلو نمی‌رود. چند ساعتی که در اتاق کار سپری کنم، دوباره بیکار می‌شوم. حالا چه در آزمایشگاه خالی بمانم و چه به خانه بروم نتیجه یکی است: تنهایی، بیکاری، هجوم افکار فلسفی.

باز خدا را شکر که نعمت نوشتن را بر ما ارزانی کرد که هم وقت می‌گیرد و هم آرامش می‌دهد. قبلا بعضی متن‌ها را در ژانر «نامه» می‌نوشتم. به نظر می‌رسد که این نوشته‌ها را باید بگذارم در دسته و ژانر «ناله»! البته همیشه می‌توان اسم‌های دهن‌پر‌کن برای آن انتخاب کرد، مثلا «مکانیزم تخلیه فشار روانی از مسیرِ اشتراک‌گذاری».

دو سال گذشته یک تصمیم نسبتا عاقلانه گرفتم و تعطیلات ایران‌م را انداختم در همین زمان. خب وقتی دیگران در تعطیلات هستند منطقی است که شما هم به تعطیلات بروی. امسال مجبور شدم بمانم. شاید در یک دنیای موازی الان ایران هستم، گواهینامه دارم، سوار ماشین می‌شوم، میزنم به جاده‌‌ی خلوت می‌روم به جنوب سیستان، آنجا که صحرا و دریا به هم می‌رسند، ماسه‌ی صحرا و دریا یکی می‌شوند. طلوع، ظهر، غروب و شبش را تجربه می‌کنم. با دوربین نیکون دی-700 کلی عکس و تایم‌لپس می‌گیرم، برای شام بعد از سال‌ها ماهی و میگو می‌خورم. سر شب رو به آسمان طاق باز دراز می‌کشم و چند جمله‌ی قصار می‌گویم که مثلا «اسیر گذشته و تاریخ، لاجِرَم آواره‌ی جغرافیاست». بعد لپتاپم را روشن می‌کنم و آخرین مقاله‌ی ریجکت شده را اصلاح می‌کنم.

اما در همین دنیا فعلا خلاصه‌ی وضعیت این است که شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۴
ف ر د