اینبار که به ایران سفر میکردم، بلیت هواپیما را از یک شرکت ترکیهای گرفتم؛ اول به دلیل اینکه کمی ارزانتر از پرواز ایرانی بود، دوم به دلیل دردسرهای خرید بلیت از هواپیمایی ایران (که قبلا در موردش نوشته بودم).
یک نکتهی بسیار جالب در مورد قوانین هواپیمایی دنیا این است که پروازهای یک خط هواپیمایی متعلق به یک کشور حتما باید در کشور خودش فرود داشته باشه. یعنی پرواز مستقیم بین دو کشور فقط و فقط با خطوط هوایی متعلق به یکی از این دو کشور انجام میشود، بقیه خطوط هوایی حتما باید یک توقف در کشور خودشان داشته باشند. به این دلیل، خط هوایی ترکیه، اگر بخواهد پروازی بین آلمان و ایران داشته باشد باید حتما در خاک ترکیه توقف کند.
پرواز ما هم دو تکه بود، یعنی در ترکیه باید هواپیما را عوض میکردیم. اکثر مسافران هم عوض میشدند. چون بیشتر کسانی که از آلمان به ترکیه میآمدند اهل ترکیه و بیشتر کسانی که از ترکیه به ایران میآمدند اهل ایران بودند. البته این مساله در پرواز دوم کاملا مشهود بود. مثلا همین که سوار هواپیما شدم، متوجه شدم که اکثر مسافران روی صندلی خودشان ننشسته اند! صندلی من را یک پیرمرد و پیرزن مقیم آلمان گرفته بودند و من هم به اجبار روی صندلی کناری آنها نشستم. چندین مورد مشابه دیگر هم وجود داشت.
تفاوت محسوس دیگر، حجم بالای بار مسافران بود. در حالی که طبق قانون هر کسی فقط میتواند یک کیف به وزن ۸ کیلو را به داخل کابین هواپیما بیاورد، قفسههای داخل هواپیما کاملا از بار همراه مسافران پر شده بود. هم از نظر تعداد چمدان و هم از نظر وزن و حجم، همسفران ما حماسهای آفریده بودند.
یکی دیگر از تفاوتهایی که قابل ملاحظه بود و در کنار من اتفاق افتاد «زود قاطی شدن، و زود قاطی کردن» هموطنان همسفر بود؛ این زوج پیری که کنار دست من نشسته بودند، نسبتا شاداب به نظر میرسیدند. ردیف جلویی ما یک زن سی و چند ساله نشسته بود با دو پسرش، یکی حدودا ۸ ساله و یکی حدودا ۴ ساله. این پیرزن کناری ما شروع کرد به ارتباط با این زن غریبه و در عرض چند دقیقه مشخص شد که اصالتا اهل کدام شهر هستند و ساکن کدام کشور هستند و اسم بچهها چه است و ... .
این دو پسر بچه بر سر اینکه چه کسی کنار پنجره هواپیما بنشینند درگیر بودند و گریهی بچهی کوچکتر در آمد. پیرزن مذکور شروع کرد به تعارف که بگذار یکی از بچهها بیاید جای من بنشیند (لابد قرار بود در تمام طول پرواز با این زن غریبه صحبت کند). خلاصه اینکه در طرفهالعینی این پیرزن داشت نقش مادربزرگ این بچهها را از آنِ خود میکرد.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که این پیرزن و پیرمرد رفتند به عوالم خواب. در همین موقع بود که یک بچهی ۸-۹ ساله از جلوی هواپیما آمد و با این بچهی ۸-۹ ساله غریبه طرح دوستی ریخت. در عرض چند دقیقه، کریدور هواپیما تبدیل شد به اتوبان همت؛ این بچههای جدید هی در حال رفت و آمد بودند و سر و صدا.
همین سر و صدا که خواب مادربزرگ را به هم زده بود کم کم آتش خشمش را شعله ور کرد و چیزی نگذشت که مادربزرگ قاطی کرد و با مادر بچهها بگو مگو؛
+ چرا بجه را ساکت نمی کنی.
- بچه است. من که نمیتوانم دهن بچه را ببندم.
+ درسته بچه است، ما هم میخواهیم استراحت کنیم.
- شما یه کمی از خارجیها یاد بگیر! (من توی دلم: شما یه کمی از خارجیها یاد بگیر که کلا کاری به کار هم ندارند)
+ بچه تربیت لازم داره.
....
این رفتارها و بگومگو ها نقش تابلوهای کنار جاده را داشت که مثلا «۲۰ کیلومتر تا وطن» یا «سفر خوشی را در ایران برایتان آرزو میکنیم».