و خستگان عالم را مرهمی آمد.
چون نوشیدند نام «چای» بر آن نهادند.
مَحرم رازهای بیشمار شد، که جز به معرکهی حشر فاش نگرداند.
امروز رفتم که از منشیمان سوالی بپرسم. وارد اتاقش شدم. بعد از سلام و علیک گفت که: ئه! داشتم بهت ایمیل میزدم در مورد لیست دانشجویان ترم جدید.
میخواستم نگاهی به لیست بیاندازم، برای همین رفتم پشت میز.
همینطور که داشت پنجره های باز را روی کامپیوترش جستجو میکرد که فایل اکسل را بیاورد، دیدم که توی مرورگر اینترنتش صفحه شخصی من باز است، با همان عکس فتوژنیک و دلفریب!
من حدس زدم که احتمالا صفحه را باز کرده است که آدرس ایمیل را کپی کند. ولی خودش احساس کرد که انگار لازم است توضیحاتی بدهد. گفت: اوه! این صفحه همیشه اینجا باز نیست ها! همین الان بازش کردم، میخواستم آدرس صفحه ات را به دانشجوها بدهم. بعد هم جوری نگاه کرد که انگار خودش احساس میکند که توضیحاتش قانع کننده نبوده است.
البته من از همان اول هم فکر دیگری نکرده بودم. به این دلیل که ایمان دارم این قیافه دیدن ندارد. و دوم اینکه خودم گاه گاهی دنبال ایمیل همکارها، لیست مقالاتشان، بیوگرافی شان صفحه هایشان را چک میکنم.
درس امروز: خونسرد باشید، دیگران الزاما تفسیر بدی از کار شما نمی کنند.
تو مثلا فرض کن که نشسته بودیم توی کافه لبنانیها. اینجا حتی در حالت عادی هم تاریک است، چه برسد که آن گوشهی کافه سه چهار تا جوان قلیان بکشند و دود همه فضا را گرفته باشد.
از صدای بلندِ آهنگ صحبتها به زحمت به گوش میرسید. انگار یک نفر مدام بپرد وسط گفتگو و به عربی چیزی بخواند.
میگفت قدمِ اول، ناامید شدن است [قامتها جمیلة طویلة کالسیف ... صدای کاظم الساهر حواسم را پرت میکند]؛ کسی که هنوز امیدوار است به همان امید دلخوش میکند و منتظر مینشیند. کسی که ناامید و مستاصل شده باشد بر میخیزد و میزند به راه ... [و عینها صافیة مثل سماء الصیف].
یحتمل نمیدانست که این حرفش برای کسی که زندگی اش بر مدار امیدواری گذشته است قابل قبول نیست. ناامیدی هولناک است، چیزی است که حتی تصورش هم هراس دارد. البته احتمالا این را هم نمیدانست که چیزی که امید را میکُشد نه تصمیم عقلانی آدم بلکه چشمانتظاریِ طولانیِ بینتیجه است.
میگفت آدم اشتباههای زیادی میکند. گاهی زمان را اشتباه میکند، گاهی در جای اشتباه قرار دارد، [هَل عِندکِ شک انً دخولک فی قلبی ...] گاهی یک نفر دیگر را اشتباه میگیرد . میگفت ولی بدترین شان این است که در زمان و مکانِ اشتباه دنبال چیزی بگردی [یا قمر یطلع کلً مساء].
در حالت عادی شاید مخالفت میکردم. بازی با دلیل و استدلال را دوست دارم. شاید هم تاثیر محیط بود. کدام آدم عاقلی در کافهی نیمهتاریک دودگرفته که بیشتر شبیه کنسرت خواننده عربی شده است بر سر کلمات قصار بحث میکند؟ [هنوز دارد میخواند که: أدخلنی حُبک سیدتی مُدن الأحزان / وأنا من قبلک لم أدخل مُدن الأحزان].
ادامه داد: این حرفها را نمیشه اثبات کرد. اصرار هم ندارم که کسی قبول کند. تجربه شخصی است. هیچ وقت در حالت امیدواری معجزه ای برایم رخ نداده، هیچ وقت در حالت امیدواری به چیزی نرسیده ام [آلبوم رفته است روی خواننده ای که نمی شناسم: لو إنت بتکون بقلبی الحبیب...]. به جای این همه کتاب چرند «راز موفقیت» و «چگونه موفق شویم» باید به آدم ها یاد بدهند که چطور و کی و چگونه ناامید بشوند. ظرافت های بسیاری دارد، ناامید شدن هم یک هنر است [نرحل سوا دنیا سوا مافیها فراق].
گاهی وقت ها حقیقتا گرفتار «در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود» می شویم.
لطفا لبیکی باش به «از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت».
هر کسی احتمالا نسبت به چیزی آبسشن (به سکونِ ب) داره. یه جور علاقه سیریناپذیری، یه تنوعطلبی بیانتها. آبسشن من از قبلترها دو چیز بود: ماگ (لیوان چینی بزرگ) و شال! از دار دنیا به ماگِ موردِ علاقهام وابسته بودم.
یکی را توی آشپزخانه خوابگاه جا گذاشتم و وقتی برگشتم دیدم به خاطرهها پیوسته. تا مدتها جاش خالی بود.
چند سال بعدش، وقتی هنوز در فکر ماگ قبلی بودم، یک ماگ جدید کف رفتم. قد بلند، سفید، با یک عکس گل آفتابگردان رو کمرش. تو خوابگاه همراهم بود، بعد بردمش آزمایشگاه دانشگاه، بعدش که رفتم سرکار بازم کنارم بود و خب قاعدتا با خودم هم آوردمش اینجا.
اوایل رسیدنم به اینجا، تو یه خونه موقتی ساکن بودم تا وقتی که خونه پیدا کنم. اون خونه لعنتی موکت نداشت. کفش سرامیک بود. لیوان عزیزمو گذاشته بودم روی میزِ کوچکِ کنار تخت خواب. خوابم سبکه، یه شب با شنیدن صدای آرام تق بیدار شدم و دو ثانیه بعدش صدای افتادن و شکستن لیوان! حاضر بودم هر چیزی بدم تا زمان برگرده به عقب و لیوان را سالم کنه. ولی خب شکست و از بین رفت، بالابلندِ عشوه گرِ دهربازِ من. هنوز معتقدم که اون شب کذا دست و پای من به لیوان نخورد، یا بال فرشتهها بهش خورده، یا پای اجنه.
یه ماگ دیگه از همینجا گرفتم به قیمت دو یورو. تمام سفید در بیرون، تمام نارنجی در درون. جای آفتابگردان را نگرفت. ولی تا امروز کنار دستم بوده.
خب حالا که چه؟ چرا اینارو نوشتم؟ عرض میکنم. قبلا در مورد لحافگرایی متنی نوشته بودم. خب همون کانسپت را میشه گسترش داد به چیزهای دیگه از جمله «نوشتن». کارها و استرس ها که زیاد بشه به این چیزها پناه میبریم. خب قاعدتا سرِ کار توی آزمایشگاه لحاف پیدا نمیشه، لذا این بار پناه بردم به «نوشتن از ماگ». و در ضمن یک ادای دین هم هست به ماگ آفتابگردان.