سلام نازنین!
زمان را که منقبض کنی، جهان های موازی به هم می رسند و در هم ادغام می شوند. این بخشی از رسالهی دکترای من است در یک دنیای مجازی. بدیل همان قضیه است که دو خط موازی در بینهایت به هم میرسند. چند سال بعد همین نامه را سند میکنم که علمای فیزیک مجاب شوند اولین کسی بودم که ملتفت آن شدم.
با کمی تاخیر -و با کمی تغییر- به آرزوی چند وقت قبل رسیدم. رفتم جنوب سیستان، همانجا که کویر و دریا همدیگر را به آغوش میکشند. همانجا که از میان گیسوان نخلها موج دریا پیداست. صبح و ظهر و غروب و شبش را دیدم. به تلافی چندین سال گذشته، ماهی خوردم. در آسمانِ زیبایِ شبش دنبال ستاره قطبی و دُبّ اکبر گشتم. صدای شکستن موج بعد از غروب را شنیدم. روی ماسه های خیس ساحل پابرهنه قدم زدم. در باران صبحش خیس شدم، در گرمای بعد از ظهرش خشک و کلافه شدم.
دنیای دیگری را تجربه کردم. دنیایی که همه چیزش متفاوت بود با اینجایی که زندگی میکنم. آبش، هوایش، دمایش، زمینش، آسمانش، غذایش، زبانش و مردمش، مردمش، مردمش!
زمان که کمی منبسط شد، خودم را دیدم که نشسته بودم در قطار 22:30 شب تهران-مشهد. گاهی وقتها دنیا چه جای قشنگی است!
شبیه صحنهی تئاتر، نشسته بودیم در کوپه و همسفرمان از غذای حضرتی میگفت. و بعد یکی از همسفران مان از قطار جا ماند. وقتی با اتوبوس بعدی آمد سه عدد کارت غذای حضرتی در دستش بود. انگار خدا فرستاده باشدش دنبال کاری.
نازنین! «خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد.»
شاعر درست گفت که تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است. خودت تصور کن.
شب جمعه را حرم بودیم، همه صحن ها را گشتم، از بست طبرسی وارد صحن انقلاب شدم. از صحن هنری جمهوری عبور کردم. رسیدم به گوهرشاد. کنار ستون گوهرشاد ایستادم کنار دل شکسته ها. خودم را بینشان جا کردم. لذتی دارد نگاه کردن به اینکه کلیددارها چطور قفل باز میکنند.
همه چیز این سفر دوست داشتنی است. حیف از این عمر که نابجا هدر میدهیم.
شاید بعدها شرح سفر را مفصلتر برایت نوشتم. غرض فعلا تنها عرض سلامی بود.
و الامر الیک.