آدمی به چیزهایی حس عاشقانه یا شاعرانه دارد که در آرزوی شان است. چیزهایی که همیشه دم دست نیستند. مثلا تناظر عشق و باران ناشی از جغرافیای خشک ماست. جایی که باران غنیمت است و همیشه منتظرش هستیم و همیشه کم است. اگر در جایی زندگی میکردیم که همه سال ابری و بارانی بود احتمالا شعرهایمان را برای خورشید میگفتیم.
امروز تمام روز هوا آفتابی و مطبوع بود. دم عصر، وقت غروب، رگبار باران گرفت. اینجا چنین چیزی تقریبا عادت روزانه است. ولی خانه که هستم ذهن و فکرم انگار در جغرافیای دیگری است. صدای رعد و برق و بارش باران هنوز معنای نعمت دارد و هنگامه استجابت دعا است.
اینجور وقت ها سخت نیست که شعری/آهنگی چیزی پیدا کنی مناسب موقعیت. لذا یک کسی میخواند «بارون که میزنه یاد تو می افتم». و با لاطائلات مشابهی ادامه میدهد.
دیروز رفتم برای اتاق کارم یک گل خریدم. میخواهم روح زندگی داشته باشد دور و برم. عادتهای قدیم شاید بروند، ولی دیر یا زود بر میگردند.