ایران-مشهد
نامهای که کمی دیرتر منتشر میشود:
سلام نازنین
حقش بود الان این نامه را این طور آغاز می کردم که «سفر دراز نباشد به پای طالب دوست». بله، درست است، قصد سفر کرده ام به ایران. راستش چند وقتی بود که خسته شده بودم. یکجور کلافگی و بیحوصلگی. اما از وقتی بلیت را گرفتم خاطرات بار پیشین جلوی چشمانم هستند، تلخ و شیرین، هم آن لحظات سخت و صعب و هم آن لحظات آرام و شیرین.
اگر صادقانه بخواهم بگویم آن و شور و شوقی که باید باشد، نیست. و اگر به خاطر چند چیز کوچک نبود شاید باز هم سفرم را به تعویق میانداختم، به خاطر آن سختیهای بار پیشین و آن لحظات سختی که چارهای برایشان پیدا نکردهام، حالا میخواهم برنامه بریزم، آماده بشوم که سرم را گرم کنم به سفر و فیلم و بازی و اینترنت و حتی کار!
گفته بودم که ما آدمها اذیت میشویم وقتی که آدمهای دیگر آنجایی که باید باشند نیستند. و یادآوری این، وقتی هر روز و هر لحظه باشد، آدم را دیوانه میکند.
نازنین! بگذار اعتراف کنم، بار پیش، وقتی از گیت بازرسی پاسپورت گذشتم، وارد سالن که شدم، -آنجایی که یک دیوار شیشهای شفاف هست و عدهای پشت شیشه با نگاههای ذوقزده و منتظر، مسافران را نگاه میکنند- یک لحظه ناخودآگاه چشم دوختم به جمعیت، یکیک چهرهها را وارسی کردم، به این امید خام ولی شیرین که بین آن همه آدم -که برای من یکسان بودند- یک چهرهی متفاوت ببینم. از آن حالتهایی که هرچند میدانی امیدی نیست و کار دیگر تمام است، ولی هنوز دلت نمیخواهد باور کند. میخواهم بگویم وقتی آنجا پشت شیشه نباشی، برگشتن به خانه حتی بعد از دو سال یک سفر معمولی است، سفری که حتی به خستگی پروازش هم نمیارزد.
دلم کوچک شده است، قلبم گاهی بیهوا تندتر میزند، میگذارمش به پای قهوهها ...