نامه، یکشنبه عصر
سلام نازنین!
از آخرین نامهام چند ماهی گذشته است. چند ماهی که سختی و راحتی، خوشی و ناخوشی خودش را داشته است.
راستش تازگیها یک تلنگری خوردم. رفته بودم سفر. یک روز قبل از ارائه مقالهام دیدم نه اسلایدها آماده اند و نه متن ارائه و نه زمانبندی اش. به خودم آمدم و دیدم چقدر تنبل و بیخیال و پشتگوشانداز شدمام. هرجقدر گشتم اثری از انگیزه و کوشایی جوانی نبود. منظورم همان مدتی از زمان دانشجویی است که هدف پیدا کرده بودم و برایش میجنگیدم.
وقتی نگاه میکنم به آخرهفتهها و روزهای تعطیل و وقتهای فراغت چیزی جز بطالت و وقتگذرانی نمیبینم. نه حتی خوشگذرانی! به معنای واقعی صرفا وقت میگذرانم. خودم را با فیلم و اینترنت سرگرم میکنم بدون اینکه چیزی اضافه کنم به خودم، بیآنکه چیزی یاد بگیرم. بدون اینکه فایدهای حاصل بشود از این گذر عمر. اینها تقصیر هدفها و انگیزههاست ...
بگذریم.
حالا نشسته ام کُنج استارباکس، دورترین گوشه، پشت به دیوار، پشت یک میز قهوهای تیره، گرد و کوچک با سه صندلی چوبی. نورپردازی ملایم و کمرمقی دارد و یک موزیک جاز ملایم هم در پسزمینه پخش میشود. صدای درهم و نامفهوم مکالمه بقیه مشتریها هم در بین بقیهی صداها گم میشود. این کافهرفتن هم کمکم به عادت یکشنبهها ظهر تبدیل شده است. جالب است که برای فرار از تنهایی به اینجا میآیم؛ طاقتش را ندارم که تمام روز در خانه بمانم. ترجیح میدهم اگر قرار است تنها باشم حداقل اطرافم شلوغ باشد. مسخره است، نه!؟
یک لیوان بزرگ و سفید از قهوهی سیاه کنار دستم گذاشتهام. برخلاف عادت این بار چیز دیگری سفارش دادهام؛ تلخ و بدطعم! میتوانم بیندازم گردنِ کافه، میتوانم صادق باشم و قبول کنم که این هم از همان تلخی هاست که انتخاب میکنیم.
هوار میشود روی سرم، این سالهای زمینگیر.