یا مثلا در حسرت تصدیق رانندگی
جوانتر که بودم -اوایل دوره لیسانس- علاقه زیادی پیدا کردم به رانندگی. فانتزیهایم بیشتر حول و حوش رانندگی میچرخید. بالاخره یکی از تابستانهایی که تهران بودم -و مثلا ترم تابستانی داشتم- رفتم یک آموزشگاه رانندگی ثبتنام کردم. به پول آن روز حدود 100 هزار تومان بابت ثبت نام پیاده شدم که خب پول قابل ذکری بود برای یک دانشجویی که از پس انداز شخصیاش میخواست بدهد.
مربیام یک مرد میانسال بود که اصالتا اهل یکی از شهرهای یزد بود؛ طناز و بیادب. کارهای عجیبی میکرد، مثلا وسط آموزش میگفت: حالا 100 متر دنده عقب برو، عقب که میرفتم میرسیدیم به خانمی که کنار خیابان ایستاده بود. متلکی میانداخت و میگفت: حالا حرکت کن!
خیلی عجیب نبود که در آن مدت در مورد کار و درس و زندگی و رشته تحصیلی و شهر تولدم سوال کند. ولی کمی برایم عجیب بود که بعد از پرسیدن این سوالها میخواست که دست مرا در دست یکی از دخترهای فامیلشان بگذارد و سنت حسنه match making را بهجا بیاورد. خیلی جدی و پیگیر بود در این مورد. راستش را بخواهید اولش من هم رفتم به فکر، حساب و کتاب کردم شاید بشود کاری کرد، تا اینکه بالاخره گرخیدم و همه چیز در نطفه لگدمال شد.
موقع تمرین -نمیدانم چرا و به کدام عادت- آرنج چپم را میگذاشتم لب پنجره، مثل رانندههای کهنه کار، مثل کسانی که خاک جاده خوردهاند. بالاخره رفتم برای امتحان و مثل خیلیهای دیگه در اولین امتحان رد شدم (به خاطر یک گیر کوچک و الکی). مجبور شدم یک جلسهی تمرین اضافی هم بروم. این بار مربیام کسی دیگه بود. وقتی ماشین را روشن کردم و راه افتادم از تسلطم تعجب کرد که چطور در امتحان رد شدهام. کمی که گذشت و آرنجم را دید که لبهی پنجره است شاکی شد و گفت مگر تو راننده کامیون هستی؟ بردار دستت را! بگذار روی 10:10.
امتحان بعدی را قبول شدم، سرشار از ذوق، سرم روی ابرها بود. هزاران فانتزی و فکر شیرین کودکانه به سراغم میآمد. خودم را پشت فرمان تصور میکردم در حالی جاده تحت فرمانم بود. آخر تابستان بود، باید میرفتم خانه شهرستان. لحظه میشمردم که نامه رسان بیاورد نامهی دلگشای دوست! اولین گواهینامه را. چه انتظار سخت و شیرینی!
آخرش یک روز آمد، با هزاران امید در دستش! باز کردم و خوب نگاهش کردم. باز نگاهش کردم و با خودم گفتم «دیگر میان من و تو فراق نیست...»
از آن روزِ آخر شهریور 5 سال گذشت، مدت انقضای گواهینامه سر آمد. بعد نگاه کردم به 5 سال گذشته و دیدم که حتی یکبار هم رانندگی نکردهام! آخرین بار، همان امتحان رانندگی بود. یاد آن همه ذوق و شور و شوق و فانتزی افتادم. این قصهی دنیاست و آرزوهای کوچک و کودکانهی ما. دنیا گاهی همین چیزهای حقیری که میخواهیم را هم از ما دریغ میکند. شاید راهش این است که کوتاه بیاییم، رغبت نشان ندهیم، ذوق اضافه نکنیم، افسارِ این شترِ چموش را رها کنیم برود پیِ کارش. در عوض افسار بزنیم بر فانتزیها و آرزوها، آرامَش کنیم تا آرام شویم.
قصد دارم دفعه بعد که برگشتم ایران، گواهینامه را تمدید کنم، بیایم اینجا هم گواهینامهام را بگیرم. این بار بدون ذوق، فقط برای اینکه شتر بارکشی و راهبریام باشد.