نامه: ساپورت
نازنین! سلام،
آدمی آخرش نیاز به یک «ساپورت سیستم» نیاز دارد. یک جور حمایت عاطفی، روحی و فکری. حالا یک کسی دنبال شانهای است که مواقع دلتنگی و سَرخوردگی روی آن گریه کند، یکی دنبال رفیق ِشفیقِ همراه است که در مواقع اضطراب و تشویش با او دردِ دل و مشورت کند. یکی هم نگاه میکند به خانوادهاش که میتواند در زمانه عسرت پناهگاهش باشد. یکی هم -مثل دوست خواننده مان- سقوط میکند به زیرسیگاری. خلاصه که باید یک جایی باشد که آدم به آن پناه ببرد.
به جز چند سال اول جوانی که باد در سر داشتیم و سر در ابرها، بقیه عمر هر چقدر نگاه کردیم در آینهی معنا، خویشتن را در قامت لوزر دیدیم. جوانی را در آتش تباهی سوزاندیم و عمر گرانمایه را در نهایت خیره سری و بلاهت به باد(!) فنا دادیم. جوری فرصتها را نظاره کردیم انگار قرار است تا سر کوچه بروند و دوباره برگردند. ولی میدانی؟ برنگشتند! هر از چندی که به خودمان آمدیم، دستی بر زانو گرفتیم و زوری زدیم که بلند شویم از خاک. هر بار اما تلنگمان در رفت و بعد آرام و سر به زیر برگشتیم سر جای خودمان.
خب همه اینها غصه دارد. ولی همیشه یک شعلهی کوچک امید در دل تاریک و سیاه ما زنده و روشن مانده است. همیشه چیزی در درون ما، بعد از هر بار زمین خوردن، دست ما را گرفته است و بعد باز دست بر زانو گرفتیم و بلند شدیم. خسته شدیم، نشستیم، اما باز راه افتادیم.
نازنین! شعله شمع در آغوش باد را دیدهای؟ آن هنگام که رقصِ مرگ میکند؟ شبیه امید ماست در این روزگار؛ دست در کمرِ تقدیر میچرخد، تا مرز خاموشی میرود، ولی باز قد میکشد. هیچ زمستانی را ندیدیم مگر آنکه از پسِ آن بهاری آمد. بر هیچ سختی استقامت نکردیم جز بر امیدوار ماندن.
دل را گرمی میدهد، چشم را روشن میکند، بعد از غرور، سرمایهی ماندگار ماست. بیش باد امید ما، خاصًه حالا که در میانهی زمستانیم!