حتی شاید زخمها
آخر سال است، تعطیلات سال نو آمده، نوبت تعطیلات من نیامده. نسبتا بیکار شدهام و این یعنی هجوم فکرها و خاطرات.
سال ۸۸ چند ماه بعد از اغتشاشات با دوستی (که نظر سیاسی اش مخالف من بود ولی در دوستی ما اثر نکرده بود) صحبت میکردیم در مورد نامهربانی خودمان (ایرانیها). گفتم حالات ما تابعی از زبان ما هستند، گاهی شکوفایی ظرفیتهای ما در گرو ظرفیتهای زبان است. مثلا در زبان ما چند تعبیر و اصطلاح و لغت هست برای ابراز محبت به همدیگر؟ کمتر از زبانهای دیگر. حداقلش اینکه در دهانمان به راحتی نمیچرخند، مجبور بودهایم بریزیمشان در قالب شعر.
زخم را دوست داریم. هر کداممان جوری زخم را دوست داریم. کلا چیزی که با احساسمان گره خورده است را به راحتی دور نمیاندازیم. زخمخوردهبودن را دوست داریم. نمیدانم کجا و کی برایمان مهم شد. دوست داریم «زخمیِ سربلندِ دورانها» باشیم. هر از گاهی خاطرات را مرور میکنیم. زیر و رو میکنیم دردها و رنج ها را. دست میکشیم روی زخمهای قدیمی. تازهشان میکنیم بعد قامت راست میکنیم زل میزنیم به افق با گردنِ افراشته. ژست محبوبی است ترکیب غرور و شکست.
آرزو میکنیم که زمان برگردد به عقب، شاید اینبار "مشکل" را حل کنیم. گاهی خیال میکنیم مشکلِ امروز فقط در گرو بازگشت به گذشته است. گاهی دلچرکین هستیم از گذشته. ولی تنها راهحلش ماشینِ زمان نیست. میشود لااقل دفنش کرد در گذشته و فراموشش کرد برای همیشه. گاهی فقط نیاز دارد به چهار کلمه حرف. فقط همینکه بتوانی بگویی: هی فلانی! دلچرکینم، دلخورم!
گره کار خیلی از ماها همینجاست. همین چند کلمه. از آنجا به بعدش فقط چند کلمهی دیگر لازم است که بگویی. آن هم خطاب به خودت. اینجاست که پای ظرفیتهای زبان به وسط میآید. انگلیسی اش میشود چیزی در مایههای «لِت ایت گو! مُووْ-آن بادی!». فارسیاش کم کابردتر است: بگذار و بگذر بزرگوار!
چاره ای جز این نیست
ما زخم خورده های غمگینِ دوست داشتنی...