یکی از مسایلی که ذهن همه مهاجران را تا حدی درگیر میکند مسئله «بازگشت یا عدم بازگشت» است. من ادعا میکنم که تقریبا تمامی دانشجویانِ ایرانیِ خارج از کشور بر سر این دو راهی مشغول حساب و کتاباند. چه آنهایی که موقع مهاجرت تصمیم گرفته بودند که بههیچ وجه برنمیگردند و چه آنهایی که تصمیم داشتند تحت هر شرایطی بازگردند، در میانههای راه وسوسه میشوند، فکر و محاسبه میکنند که چه تصمیمی بگیرند.
از بین دهها دلیل برای ماندن یا نماندن، برخی دلایل دو-دو-تا-چهارتا هستند یعنی حساب و کتاب و بالا-پایین کردن؛ مثل شرایط متفاوت کسبوکار، آزادی اجتماعی و غیره. اما یک دسته از دلایل کمتر گفته شده اند، آن هم دلایل روانشناختی است که کمتر به زبان آورده میشوند. به نظر من یکی از آنها «انتظار برای رؤیای دستنیافته» است. هر کسی هنگام مهاجرت رؤیایی دارد، میرود که فلک را سقف بشکافد، حالا یا به دنبال گشودن درهای موفقیت و کامیابی به روی خودش است و ایستادن بر قلههای شهرت/ثروت/اعتبار/منزلت، یا به دنبال اندوختن دانش برای حل معضلات بیشمار کشور. در هر صورت خیال میکند که بعد از چند صباحی یگانه دوران میشود از نظر علم و دانش و تخصص و لاجرم او را بر صدر مینشانند، چه بماند چه بازگردد. این تصور، خیالی بیش نیست.
هنگامی که کسی با یک تصور یا رؤیا مهاجرت میکند، نمیتواند قبل از محقق شدنش بازگردد. جرئت و جسارت زیادی میخواهد که کسی دست بکشد از دنبال کردن سراب و قبول کند که شاید از همان ابتدا راه را به بیراهه رفته است. لذا میماند، تلاش میکند و انتظار میکشد برای دستیابی به همان رؤیایی که برایش مهاجرت کرده بود، حتی اگر دست نیافتنی باشد.
-- از سلسله بحثهای ادامهدار