بچگی ما در یک خانهی ثابت نگذشت، حتی در یک شهر ثابت هم نگذشت. از هر خانهای چند خاطره خاص به یادم مانده است. قبل از سن مدرسه، خانهمان در یک کوچه بنبست کوتاه بود همراه چهار خانهی دیگر. یک حیاط داشت در قسمت عقب؛ نیمی خاکی و نیمی موزاییک شده، یک باغچه کوچک و خالی هم وسط قسمت موزاییکی. بقیه چیزها چسبیده بود به همان کوچه بن بست؛ پنجره آشپزخانه رو به کوچه، یک پارکینگ کوچک و یک درب باریک که دو تا پله بالاتر از سطح کوچه بود. خانهمان انباری نداشت، به جای آن، چیزی داشتیم به اسم سرسرا. پله میخورد و میرفت بالا، شبیه یک اتاق که یک طرفش کاملا شیشهی مات است رو به کوچه. چیز میزهایی که زود به زود به آنها احتیاج نمیشد میرفت به سرسرا. ترشیهای نرسیده، دیگ و قابلمه و ظروف کم استفاده و خرت و پرتهای دیگر.
تهِ تهِ کوچه، آنجا که بن بست میشد یک همسایه داشتیم که اصالتا اهل خوزستان بودند. چطور یادم مانده است؟ عرض میکنم خدمتتان (و این جزو معدود خاطرات من از آن خانه است). خیلی ساده: یک بار که اقوام و آشنایانشان از خوزستان به دیدنشان آمده بودند برایشان خرمای خارَک آورده بودند. به رسم دهه 60، همسایه مان هم مقداری برای ما آورده بود. خرمایِ زردِ نارس، خوشهخوشه آویزان از ساقهی نخمانندش.
خرماها مستقیم رفتند به سرسرا، کنار پنجره آویزان شدند از ساقهها تا کم کم بخوریمشان. بعد از آن همیشه خرمای نارس خارَک «تاپ لیست» خوراکی های دلپذیر من بود، حتی احتمالا مستقل از خاطرهی کودکی. ولی آن خرماهای زرد آویزان جزو معدود تصویرهای واضح و دلپذیر من از آن خانهی کوچهی بنبست است و هر از چندگاهی که به یاد آن میافتم دعایی هم میکنم به جان آن خانواده خوزستانی. دنیای کودکی، دنیای عجیبی است، دو نخ خرما میتواند خاطرهساز باشد.
در آلمان اکثر مردم مواد خوراکی را از فروشگاههای زنجیرهای میخرند. یعنی به جز این فروشگاهها گزینه چندانی هم وجود ندارد، بعضی سوپرمارکتهای ترک و عرب هم هست که مشتری خاص خودشان را دارند. فروشگاههای آلمانی (خصوصا آنها که ارزانتر هستند) معمولا میوه و سبزیجات را به صورت بستهای میفروشند: مثلا پرتغال و سیب زمینی و پیاز و هویج و سیب و ... در بستههای دوکیلویی، فلفل در بستههای فلان گرمی، لیمو در بستهی سهتایی و غیره. حالا این وسط یک فروشگاه روسی هم هست که تنوع میوه و سبزی بالایی دارد، و اکثر چیزهایش فلهای است. بار آخر رفتم برای خرید پیاز سفید و فلفل سبز و میوه. در این وانفسا بین سبد میوهها چشمم خورد به خرمای زرد نارس خارک! بعد از چندین سال! با خودم حس کردم در این 5-6 سال اینقدر خوشحال نشده بوده ام! یک خوشی کودکانه. انگار همان تابستان دهه 60 است، توی خانهای آخر یک کوچه بنبست نشستهام و به خرمای زرد نارس نگاه میکنم.
نتیجه اخلاقی؟ اگر همسایه ای دارید، گاهی چیزکی ببرید به عنوان سوغات. نتیجه اخلاقی بعدی؟ اگر کسی در طلب پیاز سفید بُعدِ مسافت را به جان بخرد و به فروشگاه روسی برود خداوند اجر زحمتش را «من یحث لایحتسب» میدهد.