ماگ، لحاف، کار عقب افتاده و دیگران
هر کسی احتمالا نسبت به چیزی آبسشن (به سکونِ ب) داره. یه جور علاقه سیریناپذیری، یه تنوعطلبی بیانتها. آبسشن من از قبلترها دو چیز بود: ماگ (لیوان چینی بزرگ) و شال! از دار دنیا به ماگِ موردِ علاقهام وابسته بودم.
یکی را توی آشپزخانه خوابگاه جا گذاشتم و وقتی برگشتم دیدم به خاطرهها پیوسته. تا مدتها جاش خالی بود.
چند سال بعدش، وقتی هنوز در فکر ماگ قبلی بودم، یک ماگ جدید کف رفتم. قد بلند، سفید، با یک عکس گل آفتابگردان رو کمرش. تو خوابگاه همراهم بود، بعد بردمش آزمایشگاه دانشگاه، بعدش که رفتم سرکار بازم کنارم بود و خب قاعدتا با خودم هم آوردمش اینجا.
اوایل رسیدنم به اینجا، تو یه خونه موقتی ساکن بودم تا وقتی که خونه پیدا کنم. اون خونه لعنتی موکت نداشت. کفش سرامیک بود. لیوان عزیزمو گذاشته بودم روی میزِ کوچکِ کنار تخت خواب. خوابم سبکه، یه شب با شنیدن صدای آرام تق بیدار شدم و دو ثانیه بعدش صدای افتادن و شکستن لیوان! حاضر بودم هر چیزی بدم تا زمان برگرده به عقب و لیوان را سالم کنه. ولی خب شکست و از بین رفت، بالابلندِ عشوه گرِ دهربازِ من. هنوز معتقدم که اون شب کذا دست و پای من به لیوان نخورد، یا بال فرشتهها بهش خورده، یا پای اجنه.
یه ماگ دیگه از همینجا گرفتم به قیمت دو یورو. تمام سفید در بیرون، تمام نارنجی در درون. جای آفتابگردان را نگرفت. ولی تا امروز کنار دستم بوده.
خب حالا که چه؟ چرا اینارو نوشتم؟ عرض میکنم. قبلا در مورد لحافگرایی متنی نوشته بودم. خب همون کانسپت را میشه گسترش داد به چیزهای دیگه از جمله «نوشتن». کارها و استرس ها که زیاد بشه به این چیزها پناه میبریم. خب قاعدتا سرِ کار توی آزمایشگاه لحاف پیدا نمیشه، لذا این بار پناه بردم به «نوشتن از ماگ». و در ضمن یک ادای دین هم هست به ماگ آفتابگردان.