حقیقتش این بود که نشسته بودم توی
آشپزخانهی دانشگاه؛ یک اتاق ۵-۶ متری درب و داغون که پنجرههایش با شیشه
مات رو به خیابان اصلی هستند. یک میز، چند صندلی، یک یخچال کوچک، سینک
ظرفشویی، مایکرویو و یک دستگاه قهوه ساز تمامِ دار و ندارش است. پشت به
دیوار، رو به میز نشسته بودم، لیوان قهوه را گرفته بودم بین دستهایم.
پاییز در طی یکی-دو روز رسیده
بود، هوا سرد میشد و برگ درختها زرد. یادم افتاد به پاییز سال قبل که
تصمیم گرفته بودم بروم دیدن پراگ. چرا پراگ؟ نمیدانم! شاید به خاطر معماری
و تاریخش. هوا سرد بود و به خودم وعده داده بودم که تابستان سال بعد حتما
بروم. اما تابستان موعود آمده بود و رفته بود و من احساس یک آدم بدقول و
بدحساب را داشتم. از کار نیمه تمام و بدقولی منتفرم. همان روز بلیت اتوبوس
گرفتم برای دو هفته بعدش.
شب سفر لباس و حوله و کفش و خنزلپنزل و مقداری میوه و تنقلات را جاساز کردم توی کوله کوهنوردی. اسمش کوله کوهنوردی است ولی فقط یکی دوبار به کوه رفته است، بیشتر مسافرتی است. روزی که خریدمش را یادم هست. دوستی داشتم که یک کوله کوه ایرانی چلنجر داشت. چند باری با هم رفته بودیم کوه. هم با دوستم و هم با کوله اش! چند بار همنورد شده بودیم و چند بار هم کولهاش را قرض گرفته بودم. خیلی خوب بود. اواخر تابستان بود که یک روز عصر راه افتادم اتوبوس بی-آر-تی راه آهن را سوار شدم رفتم میدان منیریه، مرکز فروش لوازم ورزشی.
چند مغازه را گشتم تا اینکه بالاخره از پله های یک مغازه کوچک رفتم بالا. کوله چلنجر نارنجی ام را پسندیدم. بعد از چک و چونه فکر کنم حدود 90-100 هزار تومان دادم و آوردمش خانه. چند روز بعدش داشتم خشکبار و لباس و سبزی خشک هایی که مادرم آماده کرده بود را میچیدم داخلش که بیاورم به آلمان. یک چمدان داشتم، یک کیف دستی حاوی مدارک و این کوله پر از خرت و پرت.
برگردم به سفر پراگ. صبح زود کوله بر دوش و کلاه بر سر راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس. هوا قرار بود بارانی باشد ولی به ابر و خنکی خفیف بسنده کرده بود. به ایستگاه که رسیدم کوله کوه را گذاشتم توی صندوق اتوبوس و کوله لپتاب را بردم داخل. توی کوله دوم یکی دوتا موز، یک بطری آب و یکی دو ساندویچ بود؛ کنارشان هم شارژر موبایل، چوبِ سفلی و هدفون بود.
بین آلمان و چک مرزی وجود ندارد، آثار مرزهای قدیمی هم دیده نمی شود ولی وارد چک که شدیم متوجه شدم. نه اینکه خیلی باهوش باشم، نه! هم نوشته ی تابلوهای کنار جاده عوض شد و هم آنتن موبایل تغییر کرد. یکی دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به پایتخت، پراگ. ترافیکِ ورودی شهر را که پشت سر گذاشتیم رسیدیم به یک تونل طولانی که ما را از حاشیه شهر برد تا نزدیکیهای ایستگاه مرکزی قطار. همانجا پیاده شدم, کوله نارنجی کوه را انداختم پشتم، کلاه را گذاشتم سرم و پیاده راه افتادم به سمت محل اسکان.
از طریق ایر-بی-اند-بی یک اتاق
اجاره کرده بودم با حمام و دستشویی مستقل. وقتی رسیدم همه چیز فراتر از
انتظارم بود. خانه به تازگی نوسازی شده بود. یک راهروی دراز داشت که درب
سه اتاق و سه دستشویی به آن باز می شد و در انتهای آن هم یک آشپزخانه بزرگ
قرار داشت با تمامی امکانات معمول. حمام و دستشویی هم بزرگ، تمیز و زیبا
بود. تمامی اتاقها مخصوص مهمان بودند و صاحبخانه خودش جایی دیگر زندگی می
کرد؛ زنی نسبتا جوان که سلیقه ای کم همتا در انتخاب لباس و خوشپوشی، و
استعداد غیرقابل کتمانی در ساده-آراستن داشت، پختگی و سنگینی و وقارش بیشتر
از سنش میزد و از کلیشه های مربوط به زنان اروپای شرقی فقط زیباییاش را
داشت. کنار شغل اصلی اش یکی دو خانه قسطی هم خریده بود، نوسازی شان کرده
بود و تبدیلشان کرده بود به هتل های کوچک شخصی برای توریستها.
اتاق من نسبتا بزرگ بود با سه تا تخت خواب که با فاصله از هم چیده شده بودند، لباس ها را از چوب لباسی آویزان کردم، نقشه ها را نگاه کردم، نزدیک ترین مکان توریستی را انتخاب کردم و راه افتادم به سمت مرکز شهر ...
پراگ؟ کاملا بستگی به خلقیاتتان دارد.
از دید معماری و تاریخ؟ خلاصه ی اروپای غربی! معماری و تاریخ و طبیعت پراگ
تقریبا تجمیعی از آلمان و اتریش و بلژیک است. نقطه پیوند و برخورد
پرولتاریا و بورژوازی، و نقطه ای کانونی در جنگ جهانی. از کاخ قدیمی و سنتی
پادشاه بر تپهی مشرف به پراگ تا کلیساهای کهن مرکز شهر، چیزهای زیادی
برای یک علاقهمند به معماری پیدا میشود.
شبهای پراگ؟ بیدار، نورانی و همراه با صدای موسیقی زنده! بافت قدیمی و سنگفرشهای خیابان و کوچهها جان میدهد برای آنانکه فانتزی قدم زدن رمانتیک دارند. ترکیبی از فروشگاههای مدرن پر زرق و برق با کافهها و بارها و رستورانهای قدیمی.
صبحهای پراگ؟ جان میدهد برای نشستن در یک قهوهخانهی قدیمی کنار پنجرهی چوبی رو به خیابان سنگی شلوغ.
برای همچو مایی؟ سه چهار روز گشتم و قدم زدم و دیدم و آخرش به این نتیجه
رسیدم که «این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست»، و به مضمون نقل قولی از
جناب شوپنهاور اگر شادمانی در درون تو نباشد آن را در سفر دیگر شهرها هم
پیدا نخواهی کرد.