الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

حقیقتش این بود که نشسته بودم توی آشپزخانه‌ی دانشگاه؛ یک اتاق ۵-۶ متری درب و داغون که پنجره‌هایش با شیشه مات رو به خیابان اصلی هستند. یک میز، چند صندلی، یک یخچال کوچک، سینک ظرفشویی، مایکرویو و یک دستگاه قهوه ساز تمامِ دار و ندارش است. پشت به دیوار، رو به میز نشسته بودم، لیوان قهوه را گرفته بودم بین دست‌هایم.

پاییز در طی یکی-دو روز رسیده بود، هوا سرد می‌شد و برگ درخت‌ها زرد. یادم افتاد به پاییز سال قبل که تصمیم گرفته بودم بروم دیدن پراگ. چرا پراگ؟ نمی‌دانم! شاید به خاطر معماری و تاریخش. هوا سرد بود و به خودم وعده داده بودم که تابستان سال بعد حتما بروم. اما تابستان موعود آمده بود و رفته بود و من احساس یک آدم بدقول و بدحساب را داشتم. از کار نیمه تمام و بدقولی منتفرم. همان روز بلیت اتوبوس گرفتم برای دو هفته بعدش.

شب سفر لباس و حوله و کفش و خنزل‌پنزل و مقداری میوه و تنقلات را جاساز کردم توی کوله کوهنوردی. اسمش کوله کوهنوردی است ولی فقط یکی دوبار به کوه رفته است، بیشتر مسافرتی است. روزی که خریدمش را یادم هست. دوستی داشتم که یک کوله کوه ایرانی چلنجر داشت. چند باری با هم رفته بودیم کوه. هم با دوستم و هم با کوله اش! چند بار همنورد شده بودیم و چند بار هم کوله‌اش را قرض گرفته بودم. خیلی خوب بود. اواخر تابستان بود که یک روز عصر راه افتادم اتوبوس بی-آر-تی راه آهن را سوار شدم رفتم میدان منیریه، مرکز فروش لوازم ورزشی.

چند مغازه را گشتم تا اینکه بالاخره از پله های یک مغازه کوچک رفتم بالا. کوله چلنجر نارنجی ام را پسندیدم. بعد از چک و چونه فکر کنم حدود 90-100 هزار تومان دادم و آوردمش خانه. چند روز بعدش داشتم خشکبار و لباس و سبزی خشک هایی که مادرم آماده کرده بود را میچیدم داخلش که بیاورم به آلمان. یک چمدان داشتم، یک کیف دستی حاوی مدارک و این کوله پر از خرت و پرت.

برگردم به سفر پراگ. صبح زود کوله بر دوش و کلاه بر سر راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس. هوا قرار بود بارانی باشد ولی به ابر و خنکی خفیف بسنده کرده بود. به ایستگاه که رسیدم کوله کوه را گذاشتم توی صندوق اتوبوس و کوله لپتاب را بردم داخل. توی کوله دوم یکی دوتا موز، یک بطری آب و یکی دو ساندویچ بود؛ کنارشان هم شارژر موبایل، چوبِ سفلی و هدفون بود.

بین آلمان و چک مرزی وجود ندارد، آثار مرزهای قدیمی هم دیده نمی شود ولی وارد چک که شدیم متوجه شدم. نه اینکه خیلی باهوش باشم، نه! هم نوشته ی تابلوهای کنار جاده عوض شد و هم آنتن موبایل تغییر کرد. یکی دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به پایتخت، پراگ. ترافیکِ ورودی شهر را که پشت سر گذاشتیم رسیدیم به یک تونل طولانی که ما را از حاشیه شهر برد تا نزدیکی‌های ایستگاه مرکزی قطار. همانجا پیاده شدم, کوله نارنجی کوه را انداختم پشتم، کلاه را گذاشتم سرم و پیاده راه افتادم به سمت محل اسکان.

از طریق ایر-بی-اند-بی یک اتاق اجاره کرده بودم با حمام و دستشویی مستقل. وقتی رسیدم همه چیز فراتر از انتظارم بود. خانه به تازگی نوسازی شده بود. یک راه‌روی دراز داشت که درب سه اتاق و سه دستشویی به آن باز می شد و در انتهای آن هم یک آشپزخانه بزرگ قرار داشت با تمامی امکانات معمول. حمام و دستشویی هم بزرگ، تمیز و زیبا بود. تمامی اتاقها مخصوص مهمان بودند و صاحبخانه خودش جایی دیگر زندگی می کرد؛ زنی نسبتا جوان که سلیقه ای کم همتا در انتخاب لباس و خوش‌پوشی، و استعداد غیرقابل کتمانی در ساده-آراستن داشت، پختگی و سنگینی و وقارش بیشتر از سنش می‌زد و از کلیشه های مربوط به زنان اروپای شرقی فقط زیبایی‌اش را داشت. کنار شغل اصلی اش یکی دو خانه قسطی هم خریده بود، نوسازی شان کرده بود و تبدیل‌شان کرده بود به هتل های کوچک شخصی برای توریست‌ها.

اتاق من نسبتا بزرگ بود با سه تا تخت خواب که با فاصله از هم چیده شده بودند، لباس ها را از چوب لباسی آویزان کردم، نقشه ها را نگاه کردم، نزدیک ترین مکان توریستی را انتخاب کردم و راه افتادم به سمت مرکز شهر ...


پراگ؟ کاملا بستگی به خلقیات‌تان دارد. از دید معماری و تاریخ؟ خلاصه ی اروپای غربی! معماری و تاریخ و طبیعت پراگ تقریبا تجمیعی از آلمان و اتریش و بلژیک است. نقطه پیوند و برخورد پرولتاریا و بورژوازی، و نقطه ای کانونی در جنگ جهانی. از کاخ قدیمی و سنتی پادشاه بر تپه‌ی مشرف به پراگ تا کلیساهای کهن مرکز شهر، چیزهای زیادی برای یک علاقه‌مند به معماری پیدا می‌شود.

شب‌های پراگ؟ بیدار، نورانی و همراه با صدای موسیقی زنده! بافت قدیمی و سنگ‌فرش‌های خیابان و کوچه‌ها جان میدهد برای آنانکه فانتزی قدم زدن رمانتیک دارند. ترکیبی از فروشگاه‌های مدرن پر زرق و برق با کافه‌ها و بارها و رستوران‌های قدیمی.


صبح‌های پراگ؟ جان می‌دهد برای نشستن در یک قهوه‌خانه‌ی قدیمی کنار پنجره‌ی چوبی رو به خیابان سنگی شلوغ.

برای همچو مایی؟ سه چهار روز گشتم و قدم زدم و دیدم و آخرش به این نتیجه رسیدم که «این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست»، و به مضمون نقل قولی از جناب شوپنهاور اگر شادمانی در درون تو نباشد آن را در سفر دیگر شهرها هم پیدا نخواهی کرد.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۲:۰۲
ف ر د

در شهرهای آلمان، خصوصا در محله‌های قدیمی‌تر، گاهی توی پیاده‌رو و جلوی برخی خانه‌ها یک پلاک طلایی (برنجی) رنگ میبینید که بر روی آنها نامی و تاریخی نگاشته شده است.
این پلاک‌ها در حقیقت یادبود قربانیانی هستند که توسط نازی‌های آلمان کشته یا تبعید شده اند و جلوی خانه قربانیان نصب شده اند.

این یادبودها کم کم به بقیه کشورهای اروپایی مثل چک و ایتالیا و هلند و ... هم سرایت کرده است و الان بزرگترین «یادبود غیرمتمرکز» قربانیان در جهان است.

اگر سر به زیر باشید از این پلاک‌ها بر سر راه‌تان زیاد میبینید.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۶ ، ۱۵:۳۳
ف ر د

خانم جولیا پطرس خواننده مسیحی لبنانی در جریان جنگ ۳۳ روزه لبنان ترانه ای ساخته است که بر اساس جواب‌نامه سیدحسن نصرا... به رزمندگان میدان نبرد است. این ترانه در لبنان بسیار محبوب است و با غرور ملی آنها پیوندی عمیق دارد. احتمالا در این چند روز این ترانه و ترجمه اش را شنیده و دیده اید.

ولی ایشان ترانه دیگری هم در حمایت از رزمندگان مقاومت اجرا کرده است. ترانه ای که لحظه لحظه و کلمه به کلمه سرشار از حماسه و شکوه و غرور است. مو بر تن آدمی سیخ میکند.

ترجمه آزاد:

عظمت و جلال شما [دشمن] با تحقیر و شکست لکه دار شد،

هنگامی که «جنوب» به مقاومت ایستاد.

تاریخ کرامت و بزرگی کاملا بیدار است،

و در سرزمین ما داستان پیروزی‌ها را می‌نویسد.

مصمم هستم که اراده ها را یادآوری کنم،

این شمشیر من است که برافراخته مرگ را صدا میزند.

تمام مردم من کشوری مقاوم هستند،

به هیچ چیزی کمتر از عزت و شکوه راضی نمی‌شوند.

هرگز در برابر تحقیر سر خم نکردیم، هرگز مصالحه نکردیم

و با وجود تجاوز مهاجم پیروز شدیم.

ای پایتخت‌ها! همه آزادگان خواهند دید،

که چگونه شکوه در وطن‌ها دائمی می‌شود.

 

 


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 20 ثانیه
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۲۶
ف ر د

هنوز بعد از چند سال زندگی در آلمان، با مناسبت‌ها و تعطیلی‌های آلمانی ارتباطی برقرار نکرده‌ام. برای ما مهاجران، این مناسبت‌ها فقط یک روز تعطیل شبیه بقیه روزها است؛ خالی از مفهوم، خالی از نوستالوژی، خالی از احساس. تعطیلات عید پاک مطلقا تفاوتی با روز اتحاد ندارد. برای ما، این تعطیلی‌ها نه یادآور خاطرات شیرین کودکی است و نه همراه است با مسافرت و دورهمی‌های خانوادگی (خلاف آنجه در نوروز داریم). نه همراه با یک ارتباط اجتماعی است (شبیه محرم) و نه حاوی یک مضمون روحانی و عاطفی است (شبیه ماه رمضان). از دید ماها، همه مناسبت‌های تقویم یکسان و بی‌روح است!


در آخرین ماه میلادی سال هستیم. کم‌کم نزدیک کریسمس و جشن سال نو میشویم. دکور مغازه قشنگ‌تر شده است، با تِم های درخت کاج و برف و رنگ‌های قرمز و سبزِ تیره. بازارچه‌های موقت کریسمس هم شب‌ها دایر شده‌اند.

امروز که به محل کار آمدیم، یک تکه شکلات کوچک (عکس پایین) روی میز هرکدام مان بود. از هر نظر کوچک و کم ارزش. همکار آلمانی‌مان که آمد گفت که امروز مثلا روز نیکولای است و احتمالا این شکلات را مُنشی‌مان به همین مناسبت روی میزها گذاشته! بعد توضیح داد که طبق رسم قدیمی‌شان، در این روز بچه‌ها کفش‌های‌شان را بیرون در می‌گذارند و جناب "نیکولای" نیمه شب هدیه‌ای داخل آن می‌گذارد! رسمی شبیه به سنتاکلاز یا بابانوئل آمریکایی‌ها.

خب با قرار دادن یک شکلات روی میزها، منشی ما باعث شد که کمی بیشتر با فرهنگ‌شان آشنا بشویم. در مورد رسم‌هایشان بیشتر بدانیم و نام جناب سَنت نیکولای به گوش‌مان آشنا بشود. راستی دیشب در فضای مجازی اینطور به نظر می‌آمد که احتمالا امروز روز میلاد پیامبر است!


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۱۴:۱۲
ف ر د
[هشدار! ممکن است با خواندن این مطلب وقت‌تان را تلف کنید]

از سال ۸۴-۸۵ وبلاگ می‌نویسم. گاهی زود به زود و گاهی هم دیر به دیر نوشته‌ام ولی سرِ رشته را نگه داشته‌ام. می‌شود گفت که همیشه سعی کرده‌ام ناشناس بنویسم. مدت‌ها سعی می‌کردم مخفی اش کنم. حتی دوستان نزدیکم هم اطلاعی از وبلاگم نداشتند، به جز تعداد انگشت‌شماری.


هیچ وقت تبلیغی نکردم که پرخواننده بشود. به دلیل دیگری می نوشتم. البته اعتراف میکنم که از اینکه خوانده بشوم لذت برده ام. از برخی بازخوردها لذت برده‌ام. ولی اصلی ترین انگیزه ام برای نوشتن «خاطره نگاری و لحظه نگاری و وضع‌نگاری» بوده است. امروز می نویسم که چند سال بعد برگردم و بخوانم. و راستش را بخواهید گاهی برمیگردم و مطالب گذشته را می‌خوانم. از تغییرات گاهی شوکه می‌شوم، ولی بسیار راضی ام از اینکه حالات گذشته را تا حدی ثبت کرده ام و حسرت میخورم که با جزئیات بیشتر ننوشته‌ام.


بعد از مدتی متوجه می شوم که آشناهای بیشتری اینجا را میخوانند. و این ممکن است گاهی باعث خودسانسوری بشود. ترس از قضاوت دیگران و ترس از رمزگشایی شدن آدم را از نوشتن برخی چیزها منصرف می‌کند. گاهی هم احساس کرده ام که بعضی حرفها و کلمات باید در کَتم بمانند که به دنیای شنیده شدن هبوط نکنند. بعضی از همین حرف‌های ساده گاهی فقط باید به گوش دوستان آشنا برسد.

یک کارکرد نوشتن برای من، خلق کردن و آفریدن موقعیت است. به خاطر علاقه ای که قبلا به خواندن داستان و رمان داشتم، همیشه گوشه ذهنم یک نویسنده -هرچند کم استعداد، مقلد و غیرجدی- وجود داشته است. بسیاری از نوشته‌ها نوعی تقلید است از آنچه خوانده ام؛ و تلاشی است برای اینکه گاهی هم به جای خواننده‌ی ماجراها، روایتگر آنها باشم.

نوشتن یک کارکرد دیگر هم داشته و آن حفظ تعادل روحی آدم است، حتی در احادیث هم آمده که «دل آدمی با نوشتن آرام می‌گیرد». به همین خاطر وقتی که تحت فشار و استرس بیشتر بوده ام، بیشتر نوشته ام. در مواقعی برای بیان احساس یا خاطره و مطلبی مجبور بوده ام که طرف گفتگو را در نوشته‌ها قرار بدهم. گویی خواننده شبیه کسی است که ایستاده است و مکالمه ای را گوش میکند. برخی نوشته ها، خاطرات و مشاهداتی هستند که احتمالا حاوی اطلاعاتی جالب از یک محیط کار و زندگی است و برخی دیگر روایتگر حالات روزانه در قالبی داستان-گونه.

پیام این مطلب چیست؟ هیچ. فقط اینکه باز به خودم یادآوری کنم که میخواهم بنویسم بدون ترس از رمزگشایی یا قضاوت شدن. آنچه مهم است این است که اگر عمری بود و چند سال بعد برگشتم مطالب امروز را بخوانم، حسرت نخورم از اینکه اینجا چیزی برای خواندن نیست.
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۶ ، ۰۱:۳۱
ف ر د

نازنین! سلام،

آدمی آخرش نیاز به یک «ساپورت سیستم» نیاز دارد. یک جور حمایت عاطفی، روحی و فکری. حالا یک کسی دنبال شانه‌ای است که مواقع دلتنگی و سَرخوردگی روی آن گریه کند، یکی دنبال رفیق ِشفیقِ همراه است که در مواقع اضطراب و تشویش با او دردِ دل و مشورت کند. یکی هم نگاه می‌کند به خانواده‌اش که می‌تواند در زمانه عسرت پناهگاهش باشد. یکی هم -مثل دوست خواننده مان- سقوط میکند به زیرسیگاری. خلاصه که باید یک جایی باشد که آدم به آن پناه ببرد.


به جز چند سال اول جوانی که باد در سر داشتیم و سر در ابرها، بقیه عمر هر چقدر نگاه کردیم در آینه‌ی معنا، خویشتن را در قامت لوزر دیدیم. جوانی را در آتش تباهی سوزاندیم و عمر گرانمایه را در نهایت خیره سری و بلاهت به باد(!) فنا دادیم. جوری فرصت‌ها را نظاره کردیم انگار قرار است تا سر کوچه بروند و دوباره برگردند. ولی می‌دانی؟ برنگشتند! هر از چندی که به خودمان آمدیم، دستی بر زانو گرفتیم و زوری زدیم که بلند شویم از خاک. هر بار اما تلنگ‌مان در رفت و بعد آرام و سر به زیر برگشتیم سر جای خودمان.


خب همه اینها غصه دارد. ولی همیشه یک شعله‌ی کوچک امید در دل تاریک و سیاه ما زنده و روشن مانده است. همیشه چیزی در درون ما، بعد از هر بار زمین خوردن، دست ما را گرفته است و بعد باز دست بر زانو گرفتیم و بلند شدیم. خسته شدیم، نشستیم، اما باز راه افتادیم.

نازنین! شعله شمع در آغوش باد را دیده‌ای؟ آن هنگام که رقصِ مرگ می‌کند؟ شبیه امید ماست در این روزگار؛ دست در کمرِ تقدیر می‌چرخد، تا مرز خاموشی می‌رود، ولی باز قد می‌کشد. هیچ زمستانی را ندیدیم مگر آنکه از پسِ آن بهاری آمد. بر هیچ سختی استقامت نکردیم جز بر امیدوار ماندن.


دل را گرمی می‌دهد، چشم را روشن می‌کند، بعد از غرور، سرمایه‌ی ماندگار ماست. بیش باد امید ما، خاصًه حالا که در میانه‌ی زمستانیم!

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۶ ، ۰۰:۴۶
ف ر د