نازنین بهار
سلام
تهران که رسیدم، شبش عازم مشهد شدیم با دو تا از دوستان عزیز و قدیمی. راه آهن تهران، برای من، نه به اندازهی مشهدیها، ولی خاطرات فراوان دارد؛ از اردوهای دانشگاه گرفته تا سفرهای شخصی که به همراه همخوابگاهیها رفتیم.
ظهر روز بعد مشهد بودیم. جای خیلیها خالی بود. علاوه بر زیارت چند تا از دوستان قدیمی را هم ملاقات کردم، بعد از نزدیک به دو سال.
حتما برای تو هم پیش آمده است که گاهی وقتی شعری، داستانی یا چیزی میشنوی احساس میکنی که با تمام وجود آن را تجربه کردهای. انگار همانچه را تو میخواستهای بگویی و نتوانستهای، کس دیگری بهتر از تو گفته است. برای من نمونه اش همان است که شاعر گفته است «از هر چه غصه دارد و غم میشود رها / هر سائلی به خدمت این شاه میرود». غمها و غصهها انگار همان دم بابالجواد، بابالرضا، با بقیه دربها میمانند، اذن دخول بهشان داده نشده است.
تنها چیزی که کمی هضماش برای من سخت بود این بود که بعد از نماز مغرب و عشا که ساعت شلوغی حرم است، خدّام دو قسمت دوستداشتی حرم را قُرُق میکردند، زائران را از جایشان بلند میکردند، حصاری میکشیدند و بعد، در فضایی که میتواند ۵۰-۶۰ نفر زائر را پذیرا باشد، ۱۵-۲۰ خادم دور مینشستند برای یک جور مراسم آیینی. شمعدان و رحل و قرآن میآوردند و به نوبت دعایی میخواندند.
این تمایز، برای من قابل فهم نیست. چرا باید در خانهای که شاه و گدا فرق ندارند، این تبعیض و ویژهانگاری انجام بگیرد؟ جلوی چشم زائرانی که باید از جایشان بلند شوند تا خادمان حرم و چند روحانی دور از مردم عادی، پشت حصارها مراسمی را برگزار کنند، در قلب حرم، هر شب.
بگذریم.
راستی، صحن گوهرشاد را بستهاند برای تعمیر و شاید تغییر. فقط قسمتی به عرض ۲ متر نزدیک به حرم باز است برای رفت و آمد بین رواقها. شب آخر رفتم همانجا. همان دو متر هم گویا کافی بوده است برای آن جماعتی که میآیند چند نفری، یک نفرشان شعر میخواند بلند، و چه خوب میخوانند ...