امشب حس کردم خوشبخت ترین مرد زمین هستم. به خاطر دوستانم. کاش سعدی زنده بود، از زبان من می سرود که چقدر دوستشان دارم. بیان بعضی حس ها فقط از عهده سعدی بر می آید.
بگذار علی الحساب از ته قلب از خدا بخواهم که بهترین ها را در دنیا و آخرت نصیبشان کند.
نازنین! سلام،
آدمی آخرش نیاز به یک «ساپورت سیستم» نیاز دارد. یک جور حمایت عاطفی، روحی و فکری. حالا یک کسی دنبال شانهای است که مواقع دلتنگی و سَرخوردگی روی آن گریه کند، یکی دنبال رفیق ِشفیقِ همراه است که در مواقع اضطراب و تشویش با او دردِ دل و مشورت کند. یکی هم نگاه میکند به خانوادهاش که میتواند در زمانه عسرت پناهگاهش باشد. یکی هم -مثل دوست خواننده مان- سقوط میکند به زیرسیگاری. خلاصه که باید یک جایی باشد که آدم به آن پناه ببرد.
به جز چند سال اول جوانی که باد در سر داشتیم و سر در ابرها، بقیه عمر هر چقدر نگاه کردیم در آینهی معنا، خویشتن را در قامت لوزر دیدیم. جوانی را در آتش تباهی سوزاندیم و عمر گرانمایه را در نهایت خیره سری و بلاهت به باد(!) فنا دادیم. جوری فرصتها را نظاره کردیم انگار قرار است تا سر کوچه بروند و دوباره برگردند. ولی میدانی؟ برنگشتند! هر از چندی که به خودمان آمدیم، دستی بر زانو گرفتیم و زوری زدیم که بلند شویم از خاک. هر بار اما تلنگمان در رفت و بعد آرام و سر به زیر برگشتیم سر جای خودمان.
خب همه اینها غصه دارد. ولی همیشه یک شعلهی کوچک امید در دل تاریک و سیاه ما زنده و روشن مانده است. همیشه چیزی در درون ما، بعد از هر بار زمین خوردن، دست ما را گرفته است و بعد باز دست بر زانو گرفتیم و بلند شدیم. خسته شدیم، نشستیم، اما باز راه افتادیم.
نازنین! شعله شمع در آغوش باد را دیدهای؟ آن هنگام که رقصِ مرگ میکند؟ شبیه امید ماست در این روزگار؛ دست در کمرِ تقدیر میچرخد، تا مرز خاموشی میرود، ولی باز قد میکشد. هیچ زمستانی را ندیدیم مگر آنکه از پسِ آن بهاری آمد. بر هیچ سختی استقامت نکردیم جز بر امیدوار ماندن.
دل را گرمی میدهد، چشم را روشن میکند، بعد از غرور، سرمایهی ماندگار ماست. بیش باد امید ما، خاصًه حالا که در میانهی زمستانیم!
گریه هیچ وقت این قدر راحت نبود. همیشه زور زدم برای چهارتا قطرهاش. حالا نگاه میکنم به این صفحه، به این عکسها و فیلمها. چشمم میافتد به این زائران پیادهی اربعین. به اندازه یک دل سیر نه! به قدر هزار دل شکسته گریه به خودم بدهکارم. هر قدمی که هر زائر اربعین بر میدارد یک قطره اشک به خودم بدهکار میشوم. کاش لااقل اسم ما را می نوشتند جزو کسانی که «تَوَلَّوا وَّأَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا».
نازنین من عاشق گم شدن هستم. عاشق اینکه قاطی شوم، قایم شوم بین جمعیت. غبطه میخورم به جایی که چنین جمعیتی باشد. بسپار فردا-روزی روی سنگ قبرم بنویسند: قطره بود، شوق دریا شدن داشت.
نازنین خسته ایم از غربت. و البته کیست که در این جهان غریب نیست؟ اما وقتی میروی زیر پرچم حسین، به چشمها نگاه کن. هیچ کس غریبه نیست. انگار در پسِ هر نگاه هزار سال آشنایی هست. انگار چشمهایی که برای حسین گریه کردهاند آشنای هماند.
فدایت! دست ها را بالاتر ببر. چهارتا دعا هم خرج ما کن، دریغ نکن. بگذار دل ما هم گرم شود، اینجا سرما جانسوز تر است.
نازنین،
خانوادهی ما از قدیم اهل این سوسول بازیها نبود. یعنی فکر میکنم اکثر متولدین دهه 60 همین وضع و اوضاع را داشتهاند. جشن تولد به طور کلی چیز بیمعنی و ناشناختهای بود. خیلی احساس تبعیض یا کمبود هم نمیکردیم چون کسی را در اطرافمان نمیشناختیم که جشن تولد بگیرد. شاید هم میگرفتند ولی پزش را به دیگران نمیدادند.
من البته این شانس را داشتم که بعضی سالها روز تولدم مصادف میشد با روز جهانی کودک! چرا بعضی سالها؟ خب همان داستان سال کبیسه و میلادی و شمسی. روز کودک، تلویزیون از صبح زود تا دم غروب کارتون و برنامهکودک پخش میکرد. به همین دلیل هم من بیشتر منتظر رسیدن روز جهانی کودک بودم تا روز تولد. بعضی سالها هم که یک روز پس و پیش میشد غمی نبود.
اولین جشن تولدی که یادم میآید برمیگردد به سالهای آخر دانشگاه. در حقیقت دانشگاه را تمام کرده بودم ولی هنوز رفت و آمد داشتم به خوابگاه. بچههای خوابگاه «سورپرایز پارتی» گرفتند با کیک و شمع؛ جشن تولدی مشترک با یکی از دوستان. فکر کنم کمتر از یک سال بعدش آمدم آلمان.
آلمان که آمدم حتی تاریخ تولدم را هم گاهی فراموش میکردم. البته نه کاملا. دوستی داشتم که برای تولدها خیلی حافظه خوبی داشت -یا حتی شاید تقویم موبایلش را کوک میکرد!- یک روز قبلش پیام میداد یا با وایبر یا چت یا ایمیل. و حقیقتش این است که هنوز هم مفهوم جشن تولد را درک نمیکنم، مگر اینکه یک بهانه باشد برای جمع شدن چهارتا آدم. یکی دو سال را همراه بقیه دوستان دورهمی گرفتیم. شامی پختیم دور هم و کمی بگو بخند و جک و جفنگ. هر چه بود یادآوری سال تولد هنوز غمانگیز نبود.
یکی دو سال بعدش، سالروز تولد را مسافرت بودم. رفته بودم برای کنفرانس. ناهار را که در محل کنفرانس میخوردیم ولی یک رستوران حلال پیدا کرده بودم برای شام. روز تولدم که شد کنفرانس تمام شده بود، رفتم به رستوران و ناهار را که خوردم یک کاپوچینو هم سفارش دادم برای هدیه تولد خودم. رفتم بیرون مغازه نشستم روی صندلی کنار پیاده رو. همانطور که مناظر اطراف را نگاه میکردم قهوهام را کم کم مزه میکردم و آنجا بود که دیگر احساس کردم یادآوری سال تولد مثل همان قهوه دارد تلخ میشود.
عمر را تلف کردهایم؟ بدون شک! ولی میدانی نازنین؟ من همیشه معتقد بودهام به «بازگشت»، به «زیر و زِبَر شدن»، به «دگرگونی ایام». هیچ کسی بازندهی همیشگی نیست، شاید در یک چشمبرهمزدنی ورق برگردد. مثلا شنیدهای که خدا میگوید بدیهایت را تبدیل به خوبی میکنم؟ از همین جنس چیزها. اینکه میشود یک شبه هم عقب ماندگی راه صدساله را جبران کرد. فقط کافیست خدا بخواهد. خسته نمیشوم از گفتنش که «آدمی به امید زنده است».
نازنین سلام،
چند سال پیش افتاده بودم وسط وضعیتی که نتوانستم تغییرش بدهم، جرئتش را نداشتم، قدرتش را نداشتم. هرچقدر هم تلاش کردم که فراموشش کنم نتوانستم. حتی بعد از همه این سالها مدام میآید جلوی چشمانم. سنگینی میکند روی قلبم. هر از گاهی یادم میافتد، با خودم مرور میکنم که چطور شاید میتوانستم خطای دیگران را اصلاح کنم، خودم را فقط کنار نکشم، فرار نکنم، کاری بکنم.
احساس میکنم که وقتی بهش فکر میکنم حالت چشمانم تغییر میکند. آمیزهای میشود از ناامیدی و حسرت، شاید هم استیصال. احتمالا از این جور چشمها دیدهای. بزدلی کردم نازنین! بگو انتقام دنیا از بزدلها چیست؟
سلام نازنین،
لحظهی تحویل سال است، لحظهی آغاز بهار ...
بهار ماهِ توست، از همان دمِ آغازش.
خجسته باد بر ما، گذر روزهای تو.
آغاز سال 1396، سال خوبیها، سال امید.
سلام نازنین،
امروز دل را زدم به دریا، قبل از اینکه رَئیس را مطلع یا قانع کنم برنامه سفر را قطعی کردم. امسال تعطیلات سال نوی مسیحی را لازم نیست در شهری تاریک و غریب بگذرانم. در عوض به قول شاعر، چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد. میآیم به تهران، به ایران، به خانه.
اگر قسمت شد، یک سر میروم زیارت. میروم استخوانی سبک کنم. میروم گوشهای که بر این عمرِ رفته زار گریه کنم، شاید که سبک شدم، شاید که شاد شدم بعد از مدتها. بعد میروم به دیدن دوستان قدیمی. خدایا چه سرّی هست در این گذر زمان، چه سرّی است در این گذر عمر که هر چه بیشتر میگذرد، گذشته برای آدمی پررنگتر می شود. خاطرات قدیمی، دوستان قدیمی، مکانهای قدیمی شیرینتر و دلپذیرتر میشوند.
سفرم البته کوتاه است، شاید وقت نکنم به همه کارهایی که دوست دارم برسم. ولی کاش بشود که سفر بروم. خیلی دوست دارم باز بروم جنوب، این بار قشم؛ یا اگر نشد مثلا همین قزوین که نزدیکتر است به تهران.
ایران که بیایم سرم خلوتتر میشود، فکرم آزادتر میشود، بیشتر یاد گذشته میافتم، بیشتر حسرت فرصتها را میخورم و بیشتر احساس تنهایی و غربت میکنم و همین باعث میشود که بیشتر بیایم اینجا و بیشتر بنویسم برایت از اینکه روزها و شبها چطور میگذرند، از اینکه به کجا رفتم و چه کردم. نه اینکه واقعا فکر کنم شنیدن اینها برایت مهم است، نه! نوشتنش برای من مهم است.
هر بار که میآیم، موقع رفتن حسرت میخورم از اینکه فلان کار را نکردم و به خودم وعده میدهم که بار دیگر نگذارم حسرت کارهای نکرده جای خاطرهی شیرینشان را بگیرد. کارهایی که شاید در ابتدا ساده به نظر بیایند ولی هر کدام به دلیلی مهماند: زنگ نزدن به فلان دوست یا آشنا، نرفتن به فلان برنامه کوهنوردی، گعده نکردن با فلان جمع قدیمی، یا حتی امتحان نکردن فلان غذا. همین چیزهای کوجک گاهی اوقات جمع میشوند و آدم را دلتنگ میکنند برای زودتر برگشتن.
بگذار این را بگویم، نه اینکه ادعای جهاندیدگی و جهانگردی داشته باشم، نه اصلا و ابدا. ولی جاهای مختلفی که تجربه کردهام. شهرهای مختلفی که دیدهام، فکر میکردم روزهایشان متفاوتاند از این روزهای ملالانگیز و شبهایشان پرفروغاند برخلاف این شبهای بیروح. جاهایی که فکر میکردم چیزی متفاوت خواهند بود، اما همه شبیه هم بودند، بسیار شبیه. این فرقهای جزئی چیزی را عوض نمیکنند. در همهی این شهرها، در مشرق و مغرب عالم، نیست نشان زندگی گر نبوَد نشان تو.
زیاده جسارت است،
ایام عزت مستدام.
سلام نازنین!
از آخرین نامهام چند ماهی گذشته است. چند ماهی که سختی و راحتی، خوشی و ناخوشی خودش را داشته است.
راستش تازگیها یک تلنگری خوردم. رفته بودم سفر. یک روز قبل از ارائه مقالهام دیدم نه اسلایدها آماده اند و نه متن ارائه و نه زمانبندی اش. به خودم آمدم و دیدم چقدر تنبل و بیخیال و پشتگوشانداز شدمام. هرجقدر گشتم اثری از انگیزه و کوشایی جوانی نبود. منظورم همان مدتی از زمان دانشجویی است که هدف پیدا کرده بودم و برایش میجنگیدم.
وقتی نگاه میکنم به آخرهفتهها و روزهای تعطیل و وقتهای فراغت چیزی جز بطالت و وقتگذرانی نمیبینم. نه حتی خوشگذرانی! به معنای واقعی صرفا وقت میگذرانم. خودم را با فیلم و اینترنت سرگرم میکنم بدون اینکه چیزی اضافه کنم به خودم، بیآنکه چیزی یاد بگیرم. بدون اینکه فایدهای حاصل بشود از این گذر عمر. اینها تقصیر هدفها و انگیزههاست ...
بگذریم.
حالا نشسته ام کُنج استارباکس، دورترین گوشه، پشت به دیوار، پشت یک میز قهوهای تیره، گرد و کوچک با سه صندلی چوبی. نورپردازی ملایم و کمرمقی دارد و یک موزیک جاز ملایم هم در پسزمینه پخش میشود. صدای درهم و نامفهوم مکالمه بقیه مشتریها هم در بین بقیهی صداها گم میشود. این کافهرفتن هم کمکم به عادت یکشنبهها ظهر تبدیل شده است. جالب است که برای فرار از تنهایی به اینجا میآیم؛ طاقتش را ندارم که تمام روز در خانه بمانم. ترجیح میدهم اگر قرار است تنها باشم حداقل اطرافم شلوغ باشد. مسخره است، نه!؟
سلام نازنین،
دور از تو تنها چیزی که از این سالها ندیدهایم «نو شدن» بود، سال ما به تو نو میشود. عید، چشمان توست وقتی بخندی.
سخت، چشم انتظاری ماست ...
و الامر الیک