در ستایش خواب صبح شنبه آینده
الان که بعد از ظهر روز سه شنبه است و آزمایشگاه تقریبا خالی است و فضا سوت و کور است، بیشتر از هر وقت دیگری به لحاف و تاریکی فکر میکنم. نه به خاطر چیزهایی که گفتم. بلکه چون خسته ام. یکی دو درجه تب دارم. یک حالت ضعف مختصر عمومی هم در من مشاهده میشه. چایی-زنجبیل-عسل دیشب خیلی افاقه نکرده. امروز هم از بس حرف زدم مغزم خسته شد. مکالمه به زبانِ غیرمادری خیلی خسته کننده است. شیرهی مغز را میکشد.
حالا حس رضا عطاران را می فهمم اون وقتی که میگفت «خوابم میاد». هم خسته ام و هم دور از لحاف احساس ناامنی میکنم. دوست دارم زمان را بگذارم روی دور تند، خیلی تند. زود زمان بگذرد و برسم به شنبه صبح. زیر لحاف جمع بشوم و تا لنگ ظهر در تاریکی روزهای زمستان بخوابم. صبح شنبه کم از شام پادشاهی نیست.
چقدر فاصله ام با شنبه صبح زیاد است. تا موقعی که بتوانم راحت تا صلاة ظهر بخوابم، در سکوت و آرامش. توی تقویم کمتر از 4-5 روز است ولی برای من مثل چهار-پنج سال به نظر می آید. گاهی چیزها از آنچه در آینهی معنا میبینید از شما دورترند.