الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

با اجازه شما چند نمونه از خاطرات آخرین سفرم به ایران را اینجا می نویسم، هرچقدر حافظه یاری کند.

مدیریت انتظارات؛ آغاز از فرودگاه

فکر میکنم آدمهای زیادی هستند که می توانند جمله زیر را بگویند بدون اینکه دروغ گفته باشند: «فرودگاه امام از بدترین فرودگاه‌هایی است که تاکنون دیده‌ام». هم از نظر امکانات و هم از نظر مدیریت و خدمات. به یک نمونه‌اش اشاره میکنم: برای تحویل چمدان مسافرانِ ورودی، فقط دو نوار نقاله وجود دارد. بارها نه با دستگاه بلکه به وسیله نیروی انسانی حمل تخلیه و بارگذاری میشوند. انگار که مثلا با یک نیسان آبی رنگ چمدانها را از هواپیما برمیدارند و بعد می‌آورند کنار نوار نقاله، و بعد کارگرها یکی یکی چمدان‌ها را پرت میکنند روی نوار نقاله. حالا نیسان آبی را با یک کامیونت کوچک جایگزین کنید، بقیه اش عین واقعیت است. دقیقا صدای آمدن و رفتن کامیون را کنار نوار نقاله میشنوید. در پرواز ما که تعداد مسافر خیلی هم زیاد نبود چیزی نزدیک یک ساعت طول کشید تا چمدانها کامل برسد. اصل اول مدیریت: انتظارات را بالا نبرید.


دارندگی و برازندگی، یا گور بابای صرفه جویی

دارایی کشور ما چیست؟ انرژی. نفت و گاز که به وفور داریم؛ برق را هم یا از طریق سدسازی های افراطی تولید میکنیم یا نیروگاه های فسیلی. خب چه دلیلی دارد که صرفه جویی کنیم؟ از همان مسیر فرودگاه تا تهران باندهای بزرگراه با چند ردیف چراغ و پرژکتور نورپردازی شده است. ولی در آلمان به دلیل گران بودن انرژی هیچ بزرگراهی چراغ و روشنایی ندارد! نور لامپ ماشین ها کفایت میکند. گدا گودورهای نفت ندار!

در تهران چند جایی که رفتم، در منازل شوفاژ و بخاری تا درجه آخر روشن بود، جوری که اصلا لباس گرم در خانه نیاز نیست؛ همان تیشرت نیاز نیست؛ حکم عرق‌گیر را دارد. برای خوابیدن هم یک پتوی نازک کفایت میکند. در آلمانی ولی علاوه بر شیشه دوجداره و درهای درز بسته مردم معمولا با لباس گرم داخل منزل هستند. هزینه گرمایش زیاد است و هزینه لباس گرم و لحاف گرم کمتر. خوشا زندگی لاکچری ما ایرانی‌ها.


ویژوال هکینک یا ماها با هم نداریم

سرک کشیدن کلا پدیده رایجی است. حق اجتماعی ما این است که از کارهای همدیگر مطلع باشیم. مومن از حال مومن بی خبر نیست. مثلا اینکه من به گوشی چه کاری انجام میدهم برای بغل دستی من مهم است. موقعی که با دستگاه خودپرداز کار میکنم سر نفر بعدی روی شانه من است. مراقب است که چیزی را اشتباه نزنم. حتی متصدی بانک وقتی که پیامک فعال سازی برایم ارسال نشد گوشی را گرفت و یک دور کامل چک کرد که مطمئن شود مشکل از سیستم بانک نیست! همه با هم برادریم، یک ملتیم. حریم خصوصی نباید دستاویزی شود که ما را از هم دور کند.


باب هفتم: بعضی کارهای اداری

باید تمام کارتهایم را تعویض و تمدید میکردم. از گواهینامه و شناسنامه و کارت ملی تا کارتهای بانکی. برای گواهینامه به پلیس +۱۰ مراجعه کردم، هم خلوت بود هم برخورد نسبتا خوبی داشتند. ولی گفتند که برای تعویض شناسنامه و کارت ملی باید به پیشخوان دولت بروم. دفتر پیشخوان دولت گفت ما فقط کارت ملی را انجام میدهیم و شناسنامه را باید در دفتر دیگری تعویض کنی. همین رفت و آمد به ادارت و دفاتر مختلف باعث تحرک و سلامتی می شود. خدمات غیرمترکز منفعت هایی هم دارد.


برای تعویض یکی دیگر از عابربانک‌ها به بانک سپه رفتم. بسیار خلوت بود. کلا دو تا مشتری در بانک حضور داشت. کارمند پشت باجه ولی جلوی من شروع کرد به غر غر کردن که "مشتری‌ها تمام نمی‌شوند. مثل آب میجوشند!" آلمانی ها عقل معاش ندارند. مثلا بانکی که من در آن حساب دارم در صورتی که برایشان مشتری جدید ببرم مقداری مشخص جایزه نقدی میدهند. بانک سپه از داشتن مشتری گلایه دارد. تا من فرم را پر کنم همین کارمند فعال رفت و ۱۰ دقیقه ای استراحت کرد. بعد از معطلی ۱۰ دقیقه‌ای آمد و کارت را تحویل داد. پرسیدم اپلیکیشن هم دارید؟ با بی میلی گفت از روی سایت نگاه کن. وقتی به خانه رسیدم و سایتشان را چک کردم نوشته بود برای فعال سازی اپلیکیشن باید به شعبه مراجعه کنید. آیا آدم عاقل مراجعه میکند؟ خیر. تمام پولش را با همان روز میریزد به کارت بانک ملت! هم متصدی بانک خوشحال میشود هم من. ادخال سرور در قلب مومن ثواب دارد.

از خوبی هایش هم بگویم اینکه نحوه برخورد و خدمات دهی در آن شعبه پلیس+10 و همچنین بانک ملت بسیار خوب بود. بیش باد!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۵
ف ر د
لباس های بلااستفاده مان را در ایران چه میکنیم؟ خب قبلا -یعنی دهه 60 و 70- چیزی به عنوان لباس بلااستفاده وجود نداشت. لباسهای بچه بزرگ به بچه های کوچکتر میرسیدند. لباسهایی که واقعا کهنه میشدند تجزیه میشدند به اجزایی که مثلا یا دستگیره میشدند یا عایق حرارتی برای کف قابلمه یا مثلا  ریز ریز میشدند و میرفتند داخل بالشت و لحاف.

همه چیزمان در ایران دارد کم کم «کالایی» میشود. گاهی برای شوآف گاهی برای تسکین درد عذاب وجدان. مثلا کمک به نیازمندان که هر از چندگاهی به صورت تب فضای مجازی گرم میشود. مدتی «دیوار مهربانی» بود که لباس های بلااستفاده را از دیوار (!) آویزان میکردیم شبیه به ویترینی برای حس انسان دوستی و نایس بودنمان. زیر آفتاب و باران و برف و باد. که مثلا یکی که نیاز دارد بیاید و لباس را از دیوار بردارد و ببرد. خب همان هم ظاهرا تبش خوابید و لایکهای اینستاگرام که کم کم تمام شد دیگر خبری ازش نیست.

در شهرهای آلمان، در هر محله، سر خیابان جعبه های فلزی بزرگ شبیه کمد وجود دارد که سرپوشیده و محفوظ اند و چفت و بست دارند (تصویر زیر). اگر به لباسی نیاز ندارید می‌توانید آن را داخل پلاستیک بگذارید و داخل این جعبه ها بیندازید. جعبه ها یا متعلق به صلیب سرخ یا ان-جی-او های خیریه هستند.

اینکه این لباس‌ها دقیقا کجا مصرف می‌شود را نمی‌دانم. نیازمندان خیریه؟ مهاجران؟ فروش در کشورهای فقیر؟ بازیافت؟ ولی خب از نظر کارآیی با دیوار مهربانی کیلومترها فاصله دارد؛ هیاهو و شوآف ندارد. فصلی و هیجانی نیست. سالهاست دارد به خوبی کار میکند.

سازمان‌های مردم‌نهاد خیریه زیر ساخت را تهیه کرده اند، تعداد کافی جعبه در سطح شهر هست، در هر محله. لباس‌ها آسیب نمی بینند، هرچند وقت یکبار جمع آوری میشوند، یا بازیافت میشوند یا بعد از شستشو توزیع میشوند.

پروژه‌ها جوری اجرا می‌شوند که به اهداف‌شان برسند. اگر دنبال نمایش مهربانی و نوع‌دوستی مان هستیم راه حل همان «دیوار» است، اگر دنبال برطرف کردن منطقی و عقلانی مشکل هستیم راه حل جعبه دربسته است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۱۹
ف ر د

لحظه‌هایی هست که آدم دیگه از یه چیزی کاملا ناامید می‌شه. یهو همه چیز فرو می‌ریزه، آدم شل می‌شه. همون لحظه است که می‌فهمی «انگار یه سطل آب سرد ریخته باشند روی سرم» یعنی چی.

 

بعد از اون لحظه، من پناه می‌آورم به گوش دادن به این نوا:



 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۲
ف ر د

دیشب تا ساعت 11:30 شب در آزمایشگاه مشغول بودیم. من و دو نفر دیگر از همکارها.

گفته بودم که دستگاه قهوه‌ساز آزمایشگاه خراب شده بود. چند بار تلاش کردیم برای تعمیرش ولی هر بار شکست خوردیم. دست آخر تصمیم گرفتیم که یک دستگاه مشابه دست دوم بخریم و بعدا سر فرصت آن یکی را تعمیر کنیم (بیماری اختلال وسواس فکری که مانع از بیخیال شدن میشود).

تا هفته پیش همه اعضای آزمایشگاه به نوعی درگیر ددلاین‌های مهم بودیم. لذا دیروز اولین فرصتی بود که قهوه ساز جدید را تمیز کنیم. بعد از تمیز کردن متوجه شدیم که این قهوه ساز هم ایراد دارد. ایرادش هم این است که قهوه را درشت آسیاب میکند. لذا محصول خروجی اش مزه ی آب زیپو میدهد.

دل و روده دستگاه را بیرون ریختیم که مشکل را پیدا کنیم. این قهوه‌ساز نسبتا پیچیده است، چون اصطلاحا تمام اتوماتیک است. یک مخزن دارد برای دانه درشت قهوه، خودش قهوه را آسیاب میکند، فشرده میکند، آب جوش را از آن عبور میدهد و قهوه تازه میدهد.

ایراد قاعدتا از آسیاب بود. موتور آسیاب را خارج کردیم، قطعات را جدا کردیم تا بالاخره مشکل را یافتیم؛ تعمیرکار قبلی قطعات را به خوبی روی هم سوار نکرده بود. برای تست و یافتن مشکل حدود 10-20 بار ماشین را سر هم کردیم، از آن قهوه گرفتیم و دوباره بازش کردیم. دست آخر با ممارست فراوان و استقامت بی نظیر توانسیتم همه ایرادات را برطرف کنیم و شب هنگامی که ماشین را دوباره سر هم کردیم و تست آخر را گرفتیم طعم و عطر قهوه توی آشپزخانه پاشید. حیف که دوربین مدار بسته نداشتیم برای ضبط کردن 6 ساعت تلاش مستمر.

قرار شد اگر کارمان را از دست دادیم، برای استخدام در شرکت فیلیپس اقدام کنیم و بعد در رزومه مان تعمیر و نگهداری دستگاه های قهوه‌ساز را اضافه کنیم. اگر روزی این گروه را ترک کنم، نامی که از من به یادگار می‌ماند این است که «در مواجه با قهوه‌ساز، تعمیرکارِ دلسوزی بود».

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۲۶
ف ر د

نازنین! سلام،

چند روز پیش، از انتظار برای خواب شنبه صبح نوشته بودم. جمعه روز بسیار پر کار و خسته کننده‌ای بود، شب دیر وقت به خانه رسیدم، کوفته. ولی باز تا دیر وقت (حدود ۱ نیمه شب) نخوابیدم. چشم‌ها را که بستم به خواب عمیقی رفتم. ساعت ۵ صبح سر حال و سرزنده بیدار شدم. یکی دو ساعت مشغول بودم تا چند مطلب بنویسم (از جمله چند مطلب جدید برای بلاگ).

هوا که داشت روشن میشد دوباره به خواب رفتم. تا نزدیکی های ۱۰ صبح از گیجی و خواب و لحاف لذت بردم. مجبور بودم بیدار شوم که ظرفها را بشویم و حدود ظهر از خانه بزنم بیرون برای تحویل یک امانتی.

انتظار خواب شنبه صبح چه بود؟ مکانیزمی برای تحمل مشکلات و سختی ها. در آنجور مواقع به خوشی بعد از مشکلات فکر میکنم، به گشایش بعد از سختی. و گواهی میدهم که در تمام عمر تا امروز بعد از هر سختی، گشایشی بوده است.

حالا یکشنبه ظهر است، هوا ابری و تاریک است؛ ترکیبی که اصلا دوست ندارم. دلگیر در دلگیر. من نشسته‌ام و می‌خواهم به خوشی‌های آینده فکر کنم. به اینکه اگر قسمت شد می نشینم در ورودی صحن گوهرشاد. هوا خنک باشد، آفتاب زمستان بتابد در بعد از ظهر. و باز گواهی میدهم که هربار آنجا بوده ام «از هرچه غصه دارم و غم می شوم رها». صبر میکنم تا یکی از آن هزاران خوش نفس، خسته از راه سفر برسد، بایستد در ورودی صحن، بلند بلند شروع کند به شعر خواندن.

نازنین! روز به روز بدتر شده ام، خطاکارتر و گنهکارتر. ولی آخرین چیزی که از دست خواهم داد امید است. با شعله ی امیدی در دل مسافر مشهد میشوم؛ از تمام خطاها باز میگردم؛ با دلی که هزار بار گرم تر است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۸
ف ر د
مطلبی خواندم از خطیب معروف جناب حاجی قاسمیان با این عنوان که غربی‌ها نان بازو می‌خورند (لینک تلگرام). در قسمتی از این مطلب آمده است که "یکبار حدود ساعت ۱۰-۱۱ شب به کتابخانه مرکز رولکس سوئیس رفته بودم، بیخ تا بیخ دانشجوها نشسته بودند و درس می خواندند. عکس آنرا منتشر کردم و نوشتم مفت چنگشان! دنیا را میخورند بخاطر این همه زحمت و پشتکاری هست که دارند. دانشجو بود که تحقیق میکرد، می نوشت و ..."

من هر چند با کلیت نتیجه گیری تا حد زیادی هم‌عقیده هستم. ولی به نظرم جناب قاسمیان از جهت علت پیشرفت غربی‌ها دچار خطای ساده‌سازی شده اند و مسئله را بسیار تقلیل داده‌اند.
 
بگذارید از اینجا شروع کنم که «کتابخانه مرکز رولکس سوئیس» در حقیقت نام کتابخانه‌ی دانشگاه ای-پی-اف-ال است. این دانشگاه تقریبا بهترین دانشگاه فنی سوئیس است. چیزی شبیه دانشگاه صنعتی شریف در ایران. احتمالا شرکت رولکس هزینه‌ی احداث این کتابخانه را پرداخت کرده و به همین دلیل اسم رولکس را روی این ساختمان گذاشته اند.
خب در چنین دانشگاهی کاملا طبیعی است که شما ساعت ۱۰-۱۱ شب دانشجویان را در حال مطالعه ببینید. آیا اگر به دانشگاه شریف یا تهران بروید دانشجویان تا این ساعت درس نمیخوانند؟ میخوانند. لذا از این حیث تفاوتی بین دانشگاه ما و دانشگاه آنها نیست.

چرا ما موقع ریشه‌یابی مشکلات، انگشت اتهام را میگیریم سمت کسانی که در هِرَم تصمیم گیری در پایین ترین رده هستند؟ چرا از دید ما مقصر مردم و دانشجویان و طلبه‌ها هستند؟ کسانی که اختیار تصمیم گیری کلان ندارند، بلکه معلول و مفعول سیاست‌گذاری هستند؟

در دانشگاه قبلی ما (ایران)، کتابخانه دانشگاه ساعت ۱۰ شب تعطیل میشد. به خاطر مسایل فرهنگی و حراستی! هر چند ما به عنوان دانشجو تمایل و نیاز داشتیم به مکانی که بتوانیم تا دیر وقت درس بخوانیم ولی امکانش وجود نداشت. همان کتابخانه‌ای که تا ۱۰ باز بود هم آنقدر کوچک بود که هیچ وقت به اندازه کافی جا نداشت برای دانشجویان. بعضی‌ها میرفتند توی نمازخانه‌ی خوابگاه. من خودم از کسانی بود که اصلا توی خوابگاه نمی توانستم درس بخوانم. دنبال سوراخ سمبه‌های دانشگاه بودیم که یک میز و صندلی خالی داشته باشد برای درس خواندن. چرا نباید به مسئولین دانشگاه اعتراض کرد که مکان کافی برای مطالعه در اختیار دانشجوها نمی گذارند؟ چرا کاری نمیکنیم که در ایران هم بشود تا ساعت ۱۱-۱۲ در دانشگاه ماند برای مطالعه؟ چرا همیشه تقصیر دانشجوی بی نواست؟

دانشگاه‌های آلمان (مثل خیلی از جاهای دیگر در دنیا) نرده و نگهبان و حصار ندارد. جزوی از شهر است. هر کسی میتواند از داخل آن عبور کند. کتابخانه‌ی دانشگاهی که الان در آن مشغول هستم به صورت شبانه‌روزی باز است. درب ورودی اش با کارت دانشجویی باز می‌شود. فرقی نمیکند لحظه تحویل سال نو باشد یا عید پاک یا ساعت ۴ صبح، دانشجو میتواند وارد بشود. هفت هشت طبقه کتابخانه عظیم که دارای سالن مطالعه مخصوص هست. و میشود در کنار مخزن کتاب ها هم مطالعه کرد. چنین امکانی در کدام کتابخانه‌ی ایران هست؟ خیر. به طور کلی دلیلش «امنیت» است. نبود امنیت در ایران تقصیر دانشجو است یا مسئله‌ای کلان و سیستمی؟

آیا برای پیشرفت کردن فقط نیازمند این هستیم که دانشجویان (و طلبه‌ها) تا دیر وقت درس بخوانند؟ خب همان کسانی که مثلا در دانشگاه تهران یا شریف یا ... شبانه‌روزی درس میخواندند الان کجای کشور هستند؟ در کدام تصمیم گیری مهم شرکت دارند (جز انتخابات!).

آنچه در آلمان یا سوئیس یا فلان کشور میبینیم به عنوان پیشرفت، حاصل یک سیستم است که به صورت هدفمند اجزایش با همدیگر هماهنگ هستند. اگر چنین سیستم کارآمدی در کشور ما وجود ندارد باید انگشت اتهام را به سمت مسئولین و تصمیم‌گیران کلان گرفت نه به سمت بی‌تاثیر‌ترین و بی‌اختیارترین ها.

اگر حاج آقا قاسمیان بیشتر دقت کرده بود احتمالا در همان کتابخانه‌ی دانشگاه ای-پی-اف-ال تعداد زیادی دانشجوی ایرانی میدید که تا ساعت ۱۱ مشغول مطالعه اند. آن وقت میدیدند که ما کمبود دانشجوی درس‌خوان نداریم. و باید سوال کنیم این چرا سوئیسی‌ها نان بازوی ایرانی‌ها را میخورند؟ جواب همان سیستم فشل و ناکارآمدی است که عرض شد. گاهی اوقات خطای ساده‌سازی از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیک‌تر است.
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۵۴
ف ر د

سلام نازنین،

گفته بودم که سفر من به شهرمان، سفر جغرافیا و مکان نیست، سفر تاریخ و زمان است. همین که پایم می‌رسد، یک جوان کم سن و سال هستم در ظهرِ سرد ولی آفتابی زمستان. منظره‌ی بالاسر آمیزه‌ای از آبیِ خوشرنگِ آسمان و سفیدیِ پف کرده‌ی ابرهاست. منظره‌ی افق، کمی دورتر در حاشیه‌ی شهر، کوه‌هایی است که از سر تا دامن‌شان پوشیده از برف سفید است.

از گوشه‌ی خیابانی قدم می‌زنم که جوی‌هایش پر از برفِ قهوه‌ای رنگ است؛ آمیخته با گِل و لای خیابان. پیاده‌رو اش باریک و خاکی است و همین کافی است که همه‌ی پیاده‌ها از روی آسفالت گوشه خیابان قدم بر می‌دارند. بعضی دیوارها هنوز کاه‌گِلی اند با یک درب باریک فلزیِ رنگ‌پریده‌ی آبی یا زرد، این وسط خانه‌های نوسازتر آجری هم دیده می‌شود. خانه‌ها بدون استثناء همه حیاط دارند. نوسازها درب بزرگ‌تری دارند که بشود ماشین را برد داخل حیاط.

انتهای خیابان خانه خودمان است، ده دقیقه که بگذرد میرسم به سر کوچه‌ای که خانه ی خاله قرار دارد. پنج دقیقه‌ی دیگر که پیاده بروم میرسم به ابتدای خیابان جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری قرار دارد. یکی از همان خانه‌های کاه گلی با درب باریک ولی چوبی.

در خیالم، این جوان با دوچرخه اش می‌رود کتابخانه‌ی جدید شهر، جایی که یک اتاق مطالعه بزرگ دارد. می‌نشیند و  مسئله‌های حسابان را حل می‌کند، دم غروب نشسته است در لابی کتابخانه وسط روزنامه‌های مشارکت و عصر آزادگان و کیهان. شب که می‌شود از همان کتابخانه می‌رود به مسجد کوچک وسط شهر جایی که دوست‌ها و چند هم‌کلاسی‌اش هر شب جمع می‌شوند. هنوز جوانی هستم که آرزوهای بزرگ در سر دارد، ناگهان بر میگردم به زمان حال، آرزوها را برباد رفته می‌بینم.

برمیگردم به زمان گذشته. در ذهنم، این جوان -که آرزوهای بزرگ داشت- یاد گذشته اش می‌افتد. در ذهن او یک نوجوان هستم که مدرسه راهنمایی می رود. ظهر پنج‌شنبه قدم می‌زند می‌رود تا کتابخانه‌ی شهر (که هنوز ساختمان جدیدش را نساخته اند، یک خانه‌ی کرایه‌ای است)، جایی که تمام کتابهای پلیسی-جنایی آگاتاکریستی و سرآرتور کنان دویل را خوانده است، جایی که ساعتها مجله ماشین را ورق زده است.

عصر پاییز چهارشنبه از سرویس مدرسه راهنمایی پیاده شده است و باید ده دقیقه را تا خانه پیاده برود همراه با دوست خوبش. پاییز که می‌گویم یعنی آفتابی که کم رمق شده است، باد سردی که گرد و خاک را بلند می‌کند و از روبرو به صورتت می‌کوبد. فوبیای این نوجوان چیست؟ شاید باورت نشود ولی نزدیک خانه که می‌رسد با خودش فکر می‌کند نکند پدربزرگِ مادرم (جد؟) فوت کرده باشد! با خودش فکر می‌کند اگر این اتفاق افتاده باشد چه باید کرد و چه می‌شود؟ تعداد زیادی از عصرهای پاییز چهارشنبه ها برای او با این خیال و فکر گذشت. برای این نوجوان ولی پنج شنبه شب‌ها چقدر دوست داشتی است. سر شب تلویزیون فیلم مورد علاقه اش را پخش می‌کند. نه استرس مدرسه را دارد نه ترس از دست دادن پدرِ مادربزرگش را.


اما دم غروب لعنتی جمعه که می‌شود انگار جانش را بخواهند بگیرد. چه چیز سخت‌تر از صبح شنبه است برای یک تینیجر راهنمایی؟ خصوصا وقتی قاطی بشود با استرس جاماندن از سرویس لعنتی مدرسه‌ی دورافتاده‌اش. توی همین هاگیر-واگیر در ذهن این نوجوان یک بچه -مدرسه‌ای هستم که دبستان میروم. هنوز حیاط خانه‌مان خاکی است. اطراف خانه هنوز خاکی است، خبری از خیابان و مغازه و همسایه نیست. خیابان را پیاده می‌روم تا جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری است. خانه‌های بیشتری کاه‌گلی هستند.

نازنین! گم می‌شوم در این تونل تو-در-توی زمان. چوب نیستم، هر قدمی که می زنم دلم برای چیزی می‌سوزد برای چیزی تنگ می‌شود، غصه‌ی چیزی را میخورم. هر چقدر هم که گوشی موبایل یا اخبار تلویزیون بگوید که سال نود و چند هستیم افاقه نمی‌کند. به هر چیزی که نگاه می‌کنم دریچه‌ای است به گذشته، مثلا به سال‌های هفتاد و چند. سال‌هایی که کم‌کم حیاطمان درخت‌دار شده بود. عصرهای تابستانِ خانه مان سایه‌دار شده بود. زیر سایه‌ها گاهی زیرانداز و سفره بود. سر سفره هر بار یک جور آش بود. میبینی؟ باز گرفتار تونل زمان شدم!

چه می‌شود کرد نازنین؟ ما اسیر ذهن هستیم، تماشاچیانِ مقهورِ شعبده‌بازیِ فکر و خیال، بدون اختیارِ ترک کردن این نمایش -که گاهی شکنجه‌ای‌ست دردآور، گاهی دردی است دوست‌داشتنی به یادگار از دوست-.

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۳۶
ف ر د
سلام نازنین،
امشب حس کردم خوشبخت ترین مرد زمین هستم. به خاطر دوستانم. کاش سعدی زنده بود، از زبان من می سرود که چقدر دوست‌شان دارم. بیان بعضی حس ها فقط از عهده سعدی بر می آید.
بگذار علی الحساب از ته قلب از خدا بخواهم که بهترین ها را در دنیا و آخرت نصیبشان کند.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۵۶
ف ر د

الان که بعد از ظهر روز سه شنبه است و آزمایشگاه تقریبا خالی است و فضا سوت و کور است، بیشتر از هر وقت دیگری به لحاف و تاریکی فکر می‌کنم. نه به خاطر چیزهایی که گفتم. بلکه چون خسته ام. یکی دو درجه تب دارم. یک حالت ضعف مختصر عمومی هم در من مشاهده میشه. چایی-زنجبیل-عسل دیشب خیلی افاقه نکرده. امروز هم از بس حرف زدم مغزم خسته شد. مکالمه به زبانِ غیرمادری خیلی خسته کننده است. شیره‌ی مغز را می‌کشد.

حالا حس رضا عطاران را می فهمم اون وقتی که میگفت «خوابم میاد». هم خسته ام و هم دور از لحاف احساس ناامنی میکنم. دوست دارم زمان را بگذارم روی دور تند، خیلی تند. زود زمان بگذرد و برسم به شنبه صبح. زیر لحاف جمع بشوم و تا لنگ ظهر در تاریکی روزهای زمستان بخوابم. صبح شنبه کم از شام پادشاهی نیست.

چقدر فاصله ام با شنبه صبح زیاد است. تا موقعی که بتوانم راحت تا صلاة ظهر بخوابم، در سکوت و آرامش. توی تقویم کمتر از 4-5 روز است ولی برای من مثل چهار-پنج سال به نظر می آید. گاهی چیزها از آنچه در آینه‌ی معنا می‌بینید از شما دورترند.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۱۸
ف ر د
فرزندم!

مرگ -به باور من- نعمت مغفول خداست. وقتی خدا در مورد نعمتهایش میگوید لَا تُحْصُوهَا، به گمان من می‌گوید نمی‌توانید برشمرید. یعنی فقط به خاطر تعداد زیاد نعمت‌ها نیست (که در شمار نیاید)، بلکه تاکیدی است بر اینکه حواسمان به برخی نعمت‌ها نیست. احتمالا مرگ یکی از آنهاست.

فکر می‌کنی چه چیزی رنگ نعمت به مرگ می‌زند؟

مرگ ناگزیر است. هیچ کسی را گریز از مرگ نیست. آدمها در هر چیزی که بهره و سهم متفاوت داشته باشند در یک چیز تفاوتی ندارند و آن وقوع مرگ است. و همین است که آن را نعمت شگفت کرده است. حتی اگر کسی زندگی بعد از مرگ را انکار کند، مرگ را نمی‌تواند.

چه چیزی از این آرامش دهنده‌تر است!؟ اینکه در میان این تکاثرها و سبقت‌ها در برساختن دنیا، می‌دانی و می‌بینی که همه ما آدم‌ها آرام آرام به سمت مرگ می‌رویم. جایی که تمام این عناوین و جایگاه‌های پوچ به یک‌باره بی‌ارزش شده و از دست می‌رود.

برای یک لحظه دنیای بدون مرگ را تصور کن؛ زندانی ترسناک، دلهره‌آور و بی پایان!
۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۵:۲۷
ف ر د