در شهرهای آلمان، خصوصا در محلههای قدیمیتر، گاهی توی پیادهرو و جلوی برخی خانهها یک پلاک طلایی (برنجی) رنگ میبینید که بر روی آنها نامی و تاریخی نگاشته شده است. این پلاکها در حقیقت یادبود قربانیانی هستند که توسط نازیهای آلمان کشته یا تبعید شده اند و جلوی خانه قربانیان نصب شده اند.
این یادبودها کم کم به بقیه کشورهای اروپایی مثل چک و ایتالیا و هلند و ... هم سرایت کرده است و الان بزرگترین «یادبود غیرمتمرکز» قربانیان در جهان است.
اگر سر به زیر باشید از این پلاکها بر سر راهتان زیاد میبینید.
خانم جولیا پطرس خواننده مسیحی لبنانی در جریان جنگ ۳۳ روزه لبنان ترانه ای ساخته است که بر اساس جوابنامه سیدحسن نصرا... به رزمندگان میدان نبرد است. این ترانه در لبنان بسیار محبوب است و با غرور ملی آنها پیوندی عمیق دارد. احتمالا در این چند روز این ترانه و ترجمه اش را شنیده و دیده اید.
ولی ایشان ترانه دیگری هم در حمایت از رزمندگان مقاومت اجرا کرده است. ترانه ای که لحظه لحظه و کلمه به کلمه سرشار از حماسه و شکوه و غرور است. مو بر تن آدمی سیخ میکند.
ترجمه آزاد:
عظمت و جلال شما [دشمن] با تحقیر و شکست لکه دار شد،
هنگامی که «جنوب» به مقاومت ایستاد.
تاریخ کرامت و بزرگی کاملا بیدار است،
و در سرزمین ما داستان پیروزیها را مینویسد.
مصمم هستم که اراده ها را یادآوری کنم،
این شمشیر من است که برافراخته مرگ را صدا میزند.
تمام مردم من کشوری مقاوم هستند،
به هیچ چیزی کمتر از عزت و شکوه راضی نمیشوند.
هرگز در برابر تحقیر سر خم نکردیم، هرگز مصالحه نکردیم
هنوز بعد از چند سال زندگی در آلمان، با مناسبتها و تعطیلیهای آلمانی ارتباطی برقرار نکردهام. برای ما مهاجران، این مناسبتها فقط یک روز تعطیل شبیه بقیه روزها است؛ خالی از مفهوم، خالی از نوستالوژی، خالی از احساس. تعطیلات عید پاک مطلقا تفاوتی با روز اتحاد ندارد. برای ما، این تعطیلیها نه یادآور خاطرات شیرین کودکی است و نه همراه است با مسافرت و دورهمیهای خانوادگی (خلاف آنجه در نوروز داریم). نه همراه با یک ارتباط اجتماعی است (شبیه محرم) و نه حاوی یک مضمون روحانی و عاطفی است (شبیه ماه رمضان). از دید ماها، همه مناسبتهای تقویم یکسان و بیروح است!
در آخرین ماه میلادی سال هستیم. کمکم نزدیک کریسمس و جشن سال نو میشویم. دکور مغازه قشنگتر شده است، با تِم های درخت کاج و برف و رنگهای قرمز و سبزِ تیره. بازارچههای موقت کریسمس هم شبها دایر شدهاند.
امروز که به محل کار آمدیم، یک تکه شکلات کوچک (عکس پایین) روی میز هرکدام مان بود. از هر نظر کوچک و کم ارزش. همکار آلمانیمان که آمد گفت که امروز مثلا روز نیکولای است و احتمالا این شکلات را مُنشیمان به همین مناسبت روی میزها گذاشته! بعد توضیح داد که طبق رسم قدیمیشان، در این روز بچهها کفشهایشان را بیرون در میگذارند و جناب "نیکولای" نیمه شب هدیهای داخل آن میگذارد! رسمی شبیه به سنتاکلاز یا بابانوئل آمریکاییها.
خب با قرار دادن یک شکلات روی میزها، منشی ما باعث شد که کمی بیشتر با فرهنگشان آشنا بشویم. در مورد رسمهایشان بیشتر بدانیم و نام جناب سَنت نیکولای به گوشمان آشنا بشود. راستی دیشب در فضای مجازی اینطور به نظر میآمد که احتمالا امروز روز میلاد پیامبر است!
[هشدار! ممکن است با خواندن این مطلب وقتتان را تلف کنید]
از سال ۸۴-۸۵ وبلاگ مینویسم. گاهی زود به زود و گاهی هم دیر به دیر نوشتهام ولی سرِ رشته را نگه داشتهام. میشود گفت که همیشه سعی کردهام ناشناس بنویسم. مدتها سعی میکردم مخفی اش کنم. حتی دوستان نزدیکم هم اطلاعی از وبلاگم نداشتند، به جز تعداد انگشتشماری.
هیچ وقت تبلیغی نکردم که پرخواننده بشود. به دلیل دیگری می نوشتم. البته اعتراف میکنم که از اینکه خوانده بشوم لذت برده ام. از برخی بازخوردها لذت بردهام. ولی اصلی ترین انگیزه ام برای نوشتن «خاطره نگاری و لحظه نگاری و وضعنگاری» بوده است. امروز می نویسم که چند سال بعد برگردم و بخوانم. و راستش را بخواهید گاهی برمیگردم و مطالب گذشته را میخوانم. از تغییرات گاهی شوکه میشوم، ولی بسیار راضی ام از اینکه حالات گذشته را تا حدی ثبت کرده ام و حسرت میخورم که با جزئیات بیشتر ننوشتهام.
بعد از مدتی متوجه می شوم که آشناهای بیشتری اینجا را میخوانند. و این ممکن است گاهی باعث خودسانسوری بشود. ترس از قضاوت دیگران و ترس از رمزگشایی شدن آدم را از نوشتن برخی چیزها منصرف میکند. گاهی هم احساس کرده ام که بعضی حرفها و کلمات باید در کَتم بمانند که به دنیای شنیده شدن هبوط نکنند. بعضی از همین حرفهای ساده گاهی فقط باید به گوش دوستان آشنا برسد.
یک کارکرد نوشتن برای من، خلق کردن و آفریدن موقعیت است. به خاطر علاقه ای که قبلا به خواندن داستان و رمان داشتم، همیشه گوشه ذهنم یک نویسنده -هرچند کم استعداد، مقلد و غیرجدی- وجود داشته است. بسیاری از نوشتهها نوعی تقلید است از آنچه خوانده ام؛ و تلاشی است برای اینکه گاهی هم به جای خوانندهی ماجراها، روایتگر آنها باشم.
نوشتن یک کارکرد دیگر هم داشته و آن حفظ تعادل روحی آدم است، حتی در احادیث هم آمده که «دل آدمی با نوشتن آرام میگیرد». به همین خاطر وقتی که تحت فشار و استرس بیشتر بوده ام، بیشتر نوشته ام. در مواقعی برای بیان احساس یا خاطره و مطلبی مجبور بوده ام که طرف گفتگو را در نوشتهها قرار بدهم. گویی خواننده شبیه کسی است که ایستاده است و مکالمه ای را گوش میکند. برخی نوشته ها، خاطرات و مشاهداتی هستند که احتمالا حاوی اطلاعاتی جالب از یک محیط کار و زندگی است و برخی دیگر روایتگر حالات روزانه در قالبی داستان-گونه.
پیام این مطلب چیست؟ هیچ. فقط اینکه باز به خودم یادآوری کنم که میخواهم بنویسم بدون ترس از رمزگشایی یا قضاوت شدن. آنچه مهم است این است که اگر عمری بود و چند سال بعد برگشتم مطالب امروز را بخوانم، حسرت نخورم از اینکه اینجا چیزی برای خواندن نیست.
آدمی آخرش نیاز به یک «ساپورت سیستم» نیاز دارد. یک جور حمایت عاطفی،
روحی و فکری. حالا یک کسی دنبال شانهای است که مواقع دلتنگی و سَرخوردگی
روی آن گریه کند، یکی دنبال رفیق ِشفیقِ همراه است که در مواقع اضطراب و
تشویش با او دردِ دل و مشورت کند. یکی هم نگاه میکند به خانوادهاش که
میتواند در زمانه عسرت پناهگاهش باشد. یکی هم -مثل دوست خواننده مان- سقوط میکند به زیرسیگاری. خلاصه که باید یک جایی باشد که آدم به آن پناه ببرد.
به جز چند سال اول جوانی که باد در سر داشتیم و سر در ابرها، بقیه عمر
هر چقدر نگاه کردیم در آینهی معنا، خویشتن را در قامت لوزر دیدیم. جوانی
را در آتش تباهی سوزاندیم و عمر گرانمایه را در نهایت خیره سری و بلاهت به باد(!) فنا دادیم. جوری فرصتها را نظاره کردیم انگار قرار است تا
سر کوچه بروند و دوباره برگردند. ولی میدانی؟ برنگشتند! هر از چندی که به
خودمان آمدیم، دستی بر زانو گرفتیم و زوری زدیم که بلند شویم از خاک. هر
بار اما تلنگمان در رفت و بعد آرام و سر به زیر برگشتیم سر جای خودمان.
خب همه اینها غصه دارد. ولی همیشه یک شعلهی کوچک امید در دل تاریک و سیاه ما زنده و روشن مانده است. همیشه چیزی در درون ما، بعد از هر بار زمین خوردن، دست ما را گرفته است و بعد باز دست بر زانو گرفتیم و بلند شدیم. خسته شدیم، نشستیم، اما باز راه افتادیم.
نازنین! شعله شمع در آغوش باد را دیدهای؟ آن هنگام که رقصِ مرگ
میکند؟ شبیه امید ماست در این روزگار؛ دست در کمرِ تقدیر میچرخد، تا مرز
خاموشی میرود، ولی باز قد میکشد. هیچ زمستانی را ندیدیم مگر آنکه از پسِ آن بهاری آمد. بر هیچ سختی استقامت نکردیم جز بر امیدوار ماندن.
دل را گرمی میدهد، چشم را روشن میکند، بعد از غرور، سرمایهی ماندگار ماست. بیش باد امید ما، خاصًه حالا که در میانهی زمستانیم!
گریه هیچ وقت این قدر راحت نبود. همیشه زور زدم برای چهارتا قطرهاش. حالا نگاه میکنم به این صفحه، به این عکسها و فیلمها. چشمم میافتد به این زائران پیادهی اربعین. به اندازه یک دل سیر نه! به قدر هزار دل شکسته گریه به خودم بدهکارم. هر قدمی که هر زائر اربعین بر میدارد یک قطره اشک به خودم بدهکار میشوم. کاش لااقل اسم ما را می نوشتند جزو کسانی که «تَوَلَّوا وَّأَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَنًا».
نازنین من عاشق گم شدن هستم. عاشق اینکه قاطی شوم، قایم شوم بین جمعیت. غبطه میخورم به جایی که چنین جمعیتی باشد. بسپار فردا-روزی روی سنگ قبرم بنویسند: قطره بود، شوق دریا شدن داشت.
نازنین خسته ایم از غربت. و البته کیست که در این جهان غریب نیست؟ اما وقتی میروی زیر پرچم حسین، به چشمها نگاه کن. هیچ کس غریبه نیست. انگار در پسِ هر نگاه هزار سال آشنایی هست. انگار چشمهایی که برای حسین گریه کردهاند آشنای هماند.
فدایت! دست ها را بالاتر ببر. چهارتا دعا هم خرج ما کن، دریغ نکن. بگذار دل ما هم گرم شود، اینجا سرما جانسوز تر است.
اجداد غارنشین ما در مواجهه با چیزهای ترسناک چکار میکردند؟ قاعدتا فرار میکردند و میخزیدند داخل غار. جایی که گرم بود، نسبتا تاریک بود و محفوظ بود. آنجا احساس امنیت و آرامش و راحتی بیشتری میکردند.
خب احتمالا همین چیزها داخل ژن ما هم باقی مانده است. وقتی کارها زیاد میشود از یک جایی به بعد احساس میکنیم نمیتوانیم از پسش بر بیاییم. احساس میکنیم بیشتر از توانایی ماست. یک دفعه یک ندایی در درون ما میگوید: اوه اوه اوه، "لاطاقة لَنا بِه".
این جور مواقع خیلی از ماها (خودم را عرض میکنم) استرس و ترس
میگیریم و آرام میخزیم زیر لحاف که هم گرم است هم نسبتا تاریک و هم محفوظ. ولی خب حقیقت این است که همانطور که خزیدن به غار نتوانست یک راه حل کامل و پایدار باشد، از جایی به بعد لحاف هم پناهگاه مناسبی نخواهد بود.
ما تئوری پردازهای خوبی هستیم. یعنی خیلی زیاد به بخش تئوری می پردازیم. به راحتی میشود مقالههای روانشناختی نوشت با عنوان «لحاف گرایی به مثابه
مکانیزم دفاعی» یا حتی سمینارهایی برگزار کرد با عنوان «لحاف گرایی و استرس
گریزی؛ تهدیدها و فرصتها». فیلمسازها هم میتوانند سوژههای خوبی پیدا کنند برای فیلم «لحافگراها به بهشت نمیروند».
آیا نویسنده هم جزو آن دسته از افراد است که طرح مسئله میکنند بدون ارائه راه حل؟ خب تا حدی بله. ولی چند نسخه را امتحان کرده است. مثلا یکی از نسخهها در چنین وضعیتی این است که آدم دست از کمالگرایی بردارد و بپذیرد که قرار نیست «همه کارها» را به «تمام و کمال» انجام دهد. لیست کارها را باید نوشت از کوچکترین به بزرگترین. بعد خودت را قانع کنی که آسان ها را انجام بده بقیه را فراموش کن. و همین طور با استراتژی هویج به پیش ببری.
برخی دیگر نسخه میدهند که مدام به خودت یادآوری کنی که مهم نیست «اگر مراد نیابم»، تنها لازم است که «به قدر وسع بکوشم». اما این از همان نسخههای شکستخورده است. چه اینکه تمام انگیزه ما از کوشش همان یافتن مراد است. اساسا بشر موجودی مرادگراست.
و نسخهی نهایی که پیشنهاد نویسنده نیز هست، ادبیات و فلسفه است. اگر [فکر میکنید] صدای خوبی دارید شعرهایی هست که میتوانید زمزمه کنید و به معنای ضد استرس آن فکر کنید؛ مثلا:
به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک میگفت: که این دنیا نمی ارزد به کاهی
تابستانی که داشتیم آماده می شدیم بار سفر ببندیم از دبیرستانِ شهرستان برویم به دانشگاهِ پایتخت یکی دو نفر آمدند شهرمان برای سخنرانی. موضوع: طب سنتی و تخطئهی طب مدرن از بیخ و بن. ما هم البته خودمان را جزئی از قشر فرهیخته و دانشآموخته علوم جدید میدانستیم که قرار است تا یکی دو ماه دیگر علمآموز فن و تکنیک و علم مدرن بشود. برایمان سخت و سنگین بود جلوی چشممان تکنولوژی و پزشکی مدرن را نفی و تکفیر کنند.
نوار عمر را که بگذاریم روی دور تندش، زود میرسیم به سالهای آخر دانشگاه. آن زمان دیگر در نظرمان یال و کوپال تکنولوژی به کل فروریخته بود و قداستش لکهدار شده بود. شروع کرده بودم به شنیدن سخنرانیهای یکی از مبلغین طب سنتی. این بار بدون گارد داشتم می شنیدم، با دید مثبت و اعتماد، آماده برای قبول کردن.
اعتبار یک متخصص برای من وقتی از بین می رود که بی مهابا وارد حوزهای بشود که در تخصصاش نیست. طبیب مورد نظر یک بار وسط سخنرانی وقتی داشت از توطئه انگلیسیها برای تغییر عادات غذایی و طبی ایران صحبت میکرد شروع کرد به تحلیل لالایی «اتل متل توتوله». بند به بند خواند و تفسیر کرد و تحلیل کرد و افشا کرد. تنها چیزی که کم داشت این بود که آخرش بگوید «شوخی کردم، طنز بود». نگفت. و همین یکباره تمام اعتبارش در چشم من را همانند اعتمادم بر باد داد.
آنچه که داریم بیشتر طب سنتی است تا طب اسلامی. میراث ناقصی که از قدیم مانده و دستخوش تغییر و تحریف هم شده. در دعوای طب سنتی و مدرن، بلاهت است که هر کدام را به کل زیر سوال برد. کاسبکار هم که همیشه و همه جا هست، چه دکتر چه طبیب و حکیم. گاهی وقتها هم تشخیصش ساده است. مثلا وقتی کسی میگوید شیخ ساوجبلاغی در قرن ۵ گفته که چربی روی دندان مفید است و پاکش نکنید (لذا نباید مسواک بزنید) در تناقض با احادیث پیامبر است که میگفت از مستحبات نماز مسواک زدن است.
طب آلمانی ها چطور است؟ خدا را شکر تنم به ناز طبیبان زیاد نیازمند نشد. سالی یک بار مریض میشوم. آنفولانزا میگیرم ولی تا امروز آمپولی نزده ام. در همه موارد تنها درمان، خوردن و نوشیدن میوه و مایعات بود. کل نسخه پزشک یکبارقرص چرکخشککن بود و یک بار هم اسپری بینی برای سینوزیت ها که بعدا خودم با روغن سیاهدانه جایگزینش کردم.
در فروشگاههای بهداشتی (و نه داروخانهها) یک قفسه بزرگ هم هست برای دمنوشها. شبیه عطاریهای خودمان، ولی در بسته بندی شیک به صورت چای کیسهای. محتویات همان داروهای گیاهی است ولی اسمهایشان اینطور است: چایِ سرماخوردگی، چایِ خواب و اعصاب، چای کلیه و مثانه، گوارشی و سرفه و برونشیت و استرس و چند کوفت و زهرمار دیگر. میزان تجویز دارو برای مریضی ها بسیار بسیار کمتر از ایران است، بسیاری از بیماری ها بدون دارو با همین دمنوشها و مراقبت درمان میشوند.
به نظر میرسد که حداقل آلمانی ها از دعوای سنت و مدرنیته عبور کردهاند، سنتی و صنعتی را قاطی کردهاند. دیر یا زود ما هم چارهای نداریم که قاطی کنیم.