الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

مدت‌ها بود که احساس می‌کردم دارم فسیل می‌شوم. روزها و هفته‌ها یک تکرار سلسله‌وار بود، همه شبیه هم بدون تغییر. آدمی باید احساس کند که دارد به پیش می‌رود. باید نشانه‌های پیشرفت را حس کند. برای کسی مثل من که چند سال است مشغول یک کار خاص هستم بدون اینکه امکان ارتقاء شغلی داشته باشم، بدون اینکه درآمدم تغییر خاصی بکند، بدون اینکه در زندگی شخصی‌ام به مرحله جدیدی وارد بشوم احساس درجا زدن و مُردابگی (این هم هنر کلمه‌سازی؛ چیزی شبیه مرداب‌بودگی) طبیعی بود. بسیار پیش می‌آمد که حسرت دوران دانشجوییِ واقعی بهم دست می‌داد. برای کلاس رفتن، تمرین حل کردن، امتحان دادن، پروژه انجام دادن و غیره دلم تنگ می‌شد. این‌ها زمانی برای ما نشانه جلورفتن بود.

در کنار آن، مدت‌ها هم هست که عادت کتاب خواندن از سرم افتاده است. هم به این دلیل که دسترسی‌ام به کتاب کمتر شده است ولی بیشتر به دلیل جاذبه‌های کاذبی که محتوای اینترنتی دارد. خصوصا وقتی شما اینترنت پرسرعت نامحدود دارید، دسترسی به سایت‌های جذابی مثل یوتیوب، توئیتر و فیلم دارید کم‌کم اعتیاد پیدا می‌کنید به اینترنت و فیلم و سریال. خب همین باعث می‌شود که هر از چندگاهی به خودتان بیایید و ببینید که چیزی که به شما افزوده نشده است، نه معرفتی کسب کرده‌اید نه چیزی یاد گرفته‌اید.


راه‌حلی برای آن یافتم: دو تا سایت بسیار مشهور هست در زمینه ارائه درس‌های دانشگاهی به صورت آنلاین (کورسرا و اِدِکس). قالب ارائه دروس بسیار عالی و بی‌نظیر است. هر درس دارای چندین ویدئوی کوتاه است از توضیحات و اسلایدهای استاد. بعد از چند جلسه، معمولا یک مجموعه تمرین ساده داده می‌شود برای ارزیابی. در هر ساعت از شبانه روز که حس و حالش را داشته باشید می‌توانید یکی دو جلسه را نگاه کنید و یاد بگیرید. اگر مطلبی برایتان سخت بود چند بار ویدئو را با دقت نگاه کنید تا بالاخره یاد بگیرید. تنوع دروس هم نسبتا بالا و کیفیت تدریس عالی است. یکی دو درس را شروع کردم و دارم کم کم به پیش می‌برم. حالا حس دوباره‌ی یادگیری و فرار از بطالت دلپذیر و نشاط انگیز است. 


من که تصمیم دارم جمله یا حدیث «ز گهواره تا گور دانش بجوی» را از کلیشه خارج کنم، یک قدم بردارم برای یادگیری چیزی جدید. حالا هر کسی چیزی دوست دارد؛ می‌تواند درس حوزوی باشد، می‌تواند برنامه نویسی باشد، می‌تواند هنر باشد می‌تواند تاریخ کشورهای دیگر باشد، میتواند در منطق و مغالطه باشد. از کانالها و «پیج» ها چیزی جز بطالت و حسرتِ پیش‌آینده چیزی در نمی‌آید.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۷
ف ر د

از جمله آدم‌هایی بودم که از خرید کردن متنفرند. یعنی اصلا حس و حال و انگیزه اش را نداشتم، مثلا تا جایی که می تونستم عقب می انداختم. و وقتی هم که مجبور می شدم برم خرید، با اکراه بود. به همین دلیل مدت زیادی از کفش و لباس استفاده می‌کردم. به قول یکی از دوستان، «مصرف می‌کردم» یعنی بعد از اون واقعا قابلیت استفاده نداشت.

خب دلیلش؟

یک دلیلش به نظر خودم نوع فروش در ایران بود. شما باید بروی داخل مغازه، بدون اینکه اطلاعی از وجود جنس دلخواه، کیفیت جنس و قیمتش داشته باشی. بعد از صاحب مغازه بخواهی که اجناسش را نشان بدهد، رنگ های مختلف، طرح های مختلف و ... . بعد باید سر قیمت به توافق برسید. و اگه در یکی از مراحل بالا خوش ات نیامد، بایستی با مغازه دار خداحافظی کنی، و بیایی بیرون. بعد بروی داخل مغازه بعدی، مثل هندوانه سربسته. همان مراحل قبل را طی کنی و الخ.

من شخصا از این جور خرید کردن خوشم نمی‌آید. اینکه با کسی سروکله بزنم و آخر کار بعد از نیم ساعت بگویم نه خوشم نیامد!

یک دلیل دیگرش هم قطعا این است که شما (من) هیچ شناختی از اجناس ندارید و لذا نمی‌تونید اطمینان کنید به جنس. یعنی حتی بعد از خرید هم گاهی هنوز تردید دارید که آیا جنس کیفیت لازم را دارد یا نه. به عبارت دیگر، ما برند معتبری در دسترس نداریم که از قبل بدانیم مثلا پلیور با فلان مارک کیفیت خوبی دارد که بتوانیم مستقیم برویم دنبال آن و بعد فقط بین رنگها و طرحها مردد باشیم.


به طور خلاصه، دو تا ضعف وجود دارد: یک، ناشناخته بودن برندها، وجود نداشتن برند معتبر، و دوم، اشکال در سیستم فروش و توزیع کالا.

این مشکل در کشورهای غربی تا حد خوبی حل شده است. یعنی نه تنها برندهای مختلفی با کیفیت شناخته شده وجود دارند، بلکه شما دقیقا می‌دانید که برای خرید آن به کجا مراجعه کنید. در فروشگاه‌ ها هم، راحتی مشتری کاملا لحاظ شده است. اولا که اکثر فروشگاه ها زنجیره‌ای هستند. یعنی در هر شهری شعبه‌ای از آن فروشگاه وجود دارد با (تقریبا) همان اجناس و همان تنوع و همان قیمت. دوم اینکه، شما وارد فروشگاه می‌شوید و آزادانه بدون اینکه نیازی به صحبت با کارکنان آنجا داشته باشید می‌توانید لباس‌های مختلف را بررسی کنید، پرو کنید، چرخ بزنید. در نهایت اگر پسند کردید لباس را با خودتان برمی‌دارید و به صندوق می روید، و اگر پسند نکردید راحت از فروشگاه خارج می‌شوید؛ بدون اینکه زیر نگاه سنگین فروشنده باشید. مهم تر اینکه اگر بعد از خرید از جنس خود راضی نبودید می توانید آن را پس بدهید و پولتان را بگیرید.


نمونه دیگر از آسان بودن «خرید»، فروشگاه های آنلاین هستند. نه تنها اکثر برندها و فروشگاه های شناخته شده فروش آنلاین هم دارند، بلکه برخی وبسایتهایی هستند که فروش حضوری ندارند و فقط خدمات آنلاین میدهند. شما به راحتی میتوانید در بین هزاران جنس آنها جستجو کنید، بر اساس قیمت و رنگ و مدل و ... اجناس را نگاه کنید. تقریبا تمامی این فروشگاه ها جنس فروخته شده را تا 2 هفته بعد به راحتی پس میگیرند؛ بدون اینکه شما نیازی به دلیل آوردن داشته باشید. مثلا چند وقت پیش سه تا لباس از فروشگاه آنلاین خرید کردم، یکی از آنها کمی برایم بزرگ بود. خودشان از قبل یک برچسب پستی داخل بسته گذاشته بودند که اگر جنس را نپسندیدید آن را بدون هزینه مرجوع کنید! یکی از لباسها را داخل بسته اش گذاشتم، برچسب را چسباندم و آن را پست کردم، دو روز بعد پول را برگرداندند.


دهها سایت تخصصی برای خرید آنلاین هست که میگردد و براش شما ارزانترین جنس را از بین فروشگاه ها پیدا میکند. این همه خدمات و تسهیلات، چه در فروش حضوری و چه در فروش اینترنتی برای اینکه مشتری راضی بشود، بیشتر خرید کند، چرخه تولید و مصرف بجرخد. البته برای من مشخص نیست که مرز این تعادل کجاست؟ تولید برای یک کشور لازم است (ایجاد اشتغال، گردش پول، ...) ولی از طرف دیگر لازمه ی آن مصرف کردن و مصرف‌گرایی است. اگر مشتری خرید نکند، رکود بازار باعث کاهش تولید و افزایش بیکاری میشود. تعادل مطلوب بین مصرف و تولید کجاست؟


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۸
ف ر د

نازنین سلام،

چند سال پیش افتاده بودم وسط وضعیتی که نتوانستم تغییرش بدهم، جرئتش را نداشتم، قدرتش را نداشتم. هرچقدر هم تلاش کردم که فراموشش کنم نتوانستم. حتی بعد از همه این سالها مدام می‌آید جلوی چشمانم. سنگینی می‌کند روی قلبم. هر از گاهی یادم می‌افتد، با خودم مرور می‌کنم که چطور شاید می‌توانستم خطای دیگران را اصلاح کنم، خودم را فقط کنار نکشم، فرار نکنم، کاری بکنم.

احساس می‌کنم که وقتی بهش فکر می‌کنم حالت چشمانم تغییر می‌کند. آمیزه‌ای می‌شود از ناامیدی و حسرت، شاید هم استیصال. احتمالا از این جور چشم‌ها دیده‌ای. بزدلی کردم نازنین! بگو انتقام دنیا از بزدل‌ها چیست؟


کاش به چهار کلمه دلم را قرص میکردی، آن وقت چشمانم برق میزد، جسارت موج می زد در چشم و صدایم. آن وقت شاید هزار حسرت کمتر میداشتم.

جمعه است، دلم گرفته است، به ورّاجی و زیاده‌گویی افتاده‌ام، ببخش.
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۵۳
ف ر د
رئیس یکی از دانشگاه‌های مطرح کشور می‌گفت که ترکیب «فرار مغزها» غلط است چون این پدیده «فرار» نیست و در حقیقت باید از عبارت «مهاجرت مغزها یا نخبگان» استفاده کرد. من با نیمی از حرف ایشان موافقم، و با نیمی دیگر مخالف. از نظر من قسمت غلط این ترکیب اطلاق «مغز» به همه مهاجران است و نه اطلاق «فرار» به تصمیم آنها. یعنی تمام کسانی که از کشور خارج میشوند برای تحصیل، نخبه و مغز نیستند. این افراد فارغ‌التحصیلان دانشگاهی هستند. این باشد برای مقدمه.

یکی از مسایلی که ذهن همه مهاجران را تا حدی درگیر می‌کند مسئله «بازگشت یا عدم بازگشت» است. من ادعا می‌کنم که تقریبا تمامی دانشجویانِ ایرانیِ خارج از کشور بر سر این دو راهی مشغول حساب و کتاب‌اند. چه آنهایی که موقع مهاجرت تصمیم گرفته بودند که به‌هیچ وجه برنمی‌گردند و چه آنهایی که تصمیم داشتند تحت هر شرایطی بازگردند، در میانه‌های راه وسوسه می‌شوند، فکر و محاسبه میکنند که چه تصمیمی بگیرند.

از بین ده‌ها دلیل برای ماندن یا نماندن، برخی دلایل دو-دو-تا-چهارتا هستند یعنی حساب و کتاب و بالا-پایین کردن؛ مثل شرایط متفاوت کسب‌و‌کار، آزادی اجتماعی و غیره. اما یک دسته از دلایل کمتر گفته شده اند، آن هم دلایل روانشناختی است که کمتر به زبان آورده می‌شوند. به نظر من یکی از آن‌ها  «انتظار برای رؤیای دست‌نیافته» است. هر کسی هنگام مهاجرت رؤیایی دارد، می‌رود که فلک را سقف بشکافد، حالا یا به دنبال گشودن درهای موفقیت و کامیابی به روی خودش است و ایستادن بر قله‌های شهرت/ثروت/اعتبار/منزلت، یا به دنبال اندوختن دانش برای حل معضلات بی‌شمار کشور. در هر صورت خیال می‌کند که بعد از چند صباحی یگانه دوران می‌شود از نظر علم و دانش و تخصص و لاجرم او را بر صدر می‌نشانند، چه بماند چه بازگردد. این تصور، خیالی بیش نیست.

هنگامی که کسی با یک تصور یا رؤیا مهاجرت می‌کند، نمی‌تواند قبل از محقق شدنش بازگردد. جرئت و جسارت زیادی می‌خواهد که کسی دست بکشد از دنبال کردن سراب و قبول کند که شاید از همان ابتدا راه را به بی‌راهه رفته است. لذا می‌ماند، تلاش می‌کند و انتظار می‌کشد برای دستیابی به همان رؤیایی که برایش مهاجرت کرده بود، حتی اگر دست نیافتنی باشد.

-- از سلسله بحث‌های ادامه‌دار
۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۹
ف ر د

جوان‌تر که بودم -اوایل دوره لیسانس- علاقه زیادی پیدا کردم به رانندگی. فانتزی‌هایم بیشتر حول و حوش رانندگی می‌چرخید. بالاخره یکی از تابستان‌هایی که تهران بودم -و مثلا ترم تابستانی داشتم- رفتم یک آموزشگاه رانندگی ثبت‌نام کردم. به پول آن روز حدود 100 هزار تومان بابت ثبت نام پیاده شدم که خب پول قابل ذکری بود برای یک دانشجویی که از پس انداز شخصی‌اش میخواست بدهد.

مربی‌ام یک مرد میان‌سال بود که اصالتا اهل یکی از شهرهای یزد بود؛ طناز و بی‌ادب. کارهای عجیبی می‌کرد، مثلا وسط آموزش می‌گفت: حالا 100 متر دنده عقب برو، عقب که میرفتم می‌رسیدیم به خانمی که کنار خیابان ایستاده بود. متلکی می‌انداخت و می‌گفت: حالا حرکت کن!

خیلی عجیب نبود که در آن مدت در مورد کار و درس و زندگی و رشته تحصیلی و شهر تولدم سوال کند. ولی کمی برایم عجیب بود که بعد از پرسیدن این سوال‌ها می‌خواست که دست مرا در دست یکی از دخترهای فامیل‌شان بگذارد و سنت حسنه match making را به‌جا بیاورد. خیلی جدی و پیگیر بود در این مورد. راستش را بخواهید اولش من هم رفتم به فکر، حساب و کتاب کردم شاید بشود کاری کرد، تا اینکه بالاخره گرخیدم و همه چیز در نطفه لگدمال شد.

موقع تمرین -نمی‌دانم چرا و به کدام عادت- آرنج چپم را می‌گذاشتم لب پنجره، مثل راننده‌های کهنه کار، مثل کسانی که خاک جاده خورده‌اند. بالاخره رفتم برای امتحان و مثل خیلی‌های دیگه در اولین امتحان رد شدم (به خاطر یک گیر کوچک و الکی). مجبور شدم یک جلسه‌ی تمرین اضافی هم بروم. این بار مربی‌ام کسی دیگه بود. وقتی ماشین را روشن کردم و راه افتادم از تسلطم تعجب کرد که چطور در امتحان رد شده‌ام. کمی که گذشت و آرنجم را دید که لبه‌ی پنجره است شاکی شد و گفت مگر تو راننده کامیون هستی؟ بردار دستت را! بگذار روی 10:10.

امتحان بعدی را قبول شدم، سرشار از ذوق، سرم روی ابرها بود. هزاران فانتزی و فکر شیرین کودکانه به سراغم می‌آمد. خودم را پشت فرمان تصور می‌کردم در حالی جاده تحت فرمانم بود. آخر تابستان بود، باید می‌رفتم خانه شهرستان. لحظه می‌شمردم که نامه رسان بیاورد نامه‌ی دلگشای دوست! اولین گواهینامه را. چه انتظار سخت و شیرینی!

آخرش یک روز آمد، با هزاران امید در دستش! باز کردم و خوب نگاهش کردم. باز نگاهش کردم و با خودم گفتم «دیگر میان من و تو فراق نیست...»

از آن روزِ آخر شهریور 5 سال گذشت، مدت انقضای گواهینامه سر آمد. بعد نگاه کردم به 5 سال گذشته و دیدم که حتی یکبار هم رانندگی نکرده‌ام! آخرین بار، همان امتحان رانندگی بود. یاد آن همه ذوق و شور و شوق و فانتزی افتادم. این قصه‌ی دنیاست و آرزوهای کوچک و کودکانه‌ی ما. دنیا گاهی همین چیزهای حقیری که می‌خواهیم را هم از ما دریغ میکند. شاید راهش این است که کوتاه بیاییم، رغبت نشان ندهیم، ذوق اضافه نکنیم، افسارِ این شترِ چموش را رها کنیم برود پیِ کارش. در عوض افسار بزنیم بر فانتزی‌ها و آرزوها، آرامَش کنیم تا آرام شویم.


قصد دارم دفعه بعد که برگشتم ایران، گواهینامه را تمدید کنم، بیایم اینجا هم گواهینامه‌ام را بگیرم. این بار بدون ذوق، فقط برای اینکه شتر بارکشی و راهبری‌ام باشد.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۸
ف ر د

استاد عزیز ما از سفرش به ایران چند تا خاطره‌ی برجسته داشت. اول اینکه او را برده بودند سر مزار «چند دانشمند و محقق دانشگاهی که به دست آمریکا ترور شده بودند». ظاهرا منظور همان شهدای هسته‌ای بوده است. حدس می‌زنم که یادمانی برای شهدای هسته‌ای جایی ساخته باشند و منظور او از مزار، همان یادمان بوده باشد. برایش توضیح دادم که این اتفاق همین چند سال پیش افتاد، متهمان آن هم اسرائیل و آمریکا بوده‌اند.

یکی دیگر از خاطرات جالبش این بود که او را برده بودند به «بازار بزرگ تهران». گفت انتظار داشتم با یک محیط قدیمی و سنتی روبرو شوم ولی محصولات همه مدرن بود، آدمها همه مدرن.

و میگفت که قرار بوده او را به مسجدی ببرند در «بازار تهران» ولی ترس داشته از اینکه ممکن است راهش ندهند یا برخورد بدی با او داشته باشند، ولی بعد از اینکه رفته است استقبال خیلی خوبی دیده بود و تعجب کرده بود از مهربانی ایرانی‌ها. میگفت مردم با ما خوش و‌ بش می‌کردند، عکس می‌گرفتند و این خلاف چیزی بود که انتظارش را داشت.


پرسیدم که آیا بعد از سفرت به ایران برای رفتن به آمریکا مشکلی نداشتی؟ چون قانونی تصویب کرده‌اند که شما باید برای آمریکا درخواست ویزا بدهی. گفت من خیلی خوش شانس بودم چون گرین کارت داشتم، ولی برخی کسانی بودند که به مشکل خورده‌اند. برایش عجیب بود که چطور بعد از توافق ایران و آمریکا، چنین قانونی تصویب شده است از سمت آمریکایی‌ها.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۲
ف ر د

سلام نازنین،

لحظه‌ی تحویل سال است، لحظه‌ی آغاز بهار ...

بهار ماهِ توست، از همان دمِ آغازش.

خجسته باد بر ما، گذر روزهای تو.


آغاز سال 1396، سال خوبی‌ها، سال امید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۰
ف ر د
[اوایل زمستان نوشته شد در آلمان، با تاخیر منتشر شد در ایران]

نازنین، سلام،

این تغییر فصل حال آدم را دگرگون می‌کند. همه چیز را می‌ریزد به هم. حالا اضافه کن به آن تغییر ساعت را، روزهای کوتاهِ تاریک را و یکی دو خبر بد و خستگیِ فرسوده شدنِ کار را. یکنواختی هم هست، چه در کار چه در زندگی. هیچ هفته‌ای با هفته‌ی قبل و بعدش متفاوت نیست. دست و دلم به کار نمی‌رود. ناآشنا نیستم با این وضع. مرا می‌برد به سال‌ها قبل، نمی‌دانم تا حالا شده که نه اشتیاقی به خوابیدن داشته باشی، نه حالِ بیدار شدن، نه انگیزه‌ی سرِکار رفتن داشته باشی، نه حوصله‌ی برگشتن به خانه از کار؟ اگر داشته‌ای، حال مرا بهتر می‌فهمی.

دلم که می‌گیرد چاره‌ای ندارم جز اینکه دست ببرم به کاغذ و قلم، نامه‌ای برایت بنویسم از حال و روزم. یادم افتاد به یک تصنیف قدیمی. تا جایی که خاطرم هست از آن سال‌هایی که مشتری شباهنگام رادیو پیام بودم در ذهنم مانده است. از «به رغم خزان نوبهار منی» می‌خواند تا جایی که «تو با من بمان، بمان جلوه‌ی جاودان جهان».

غرض اینکه گوییا حال من و تو را دیگران هم داشته‌اند. و یحتمل دیگران هم همچون تو الطفاتی به این قِسم عِزّ و جِزّ ها نداشته‌اند. پرنده‌ی فکر و خیال را جایی دیگر پَر داده‌بوده‌اند. بگذریم. دست دعای ما که به آسمان بلند است که هر جایی هستی هم‌نشین سرخوشی باشی.

برنامه ریخته‌ام که تعطیلات سال نوی میلادی را بروم به تعطیلات. برگردم ایران، خانه. داشتم به این فکر می‌کردم که این سفرها برای من بیشتر از اینکه سفرِ جغرافیا و مکان باشند، انگار سفرِ زمان هستند. بیشتر از اینکه تفاوت مکان را حس کنم، تفاوت زمان را می‌بینم. پرت می‌شوم به سالهای قبل؛ روزها و حادثه‌ها و خاطرات مثل نواری از فیلم سینمایی قدیمی (راستی بالاخره بعد از مدتها نشستم و «سینما پارادیزو» را تماشا کردم، عجب فیلمی!) از جلوی چشمانم عبور می‌کنند. و حتما تا حالا این حس را تجربه کرده‌ای که موقع تماشای فیلم انگار یادت می رود که کجا هستی یا در کدام سینما نشسته‌ای و در کدام شهر. همین است که مکان را فراموش می‌کنی.

ایران که آمدم بیشتر می‌نویسم برایت.
ایام عزت مستدام

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۴
ف ر د

قبلا گفته بودم از گرفتاری با «دونت واری». راستش بعد از آن ماجرا با خودم گفتم: پشت دستم را داغ می‌کنم که دیگر اینطور به این دوست اعتماد کنم و تخم‌مرغ‌ها را در سبد سوراخش قرار بدهم.

احتمالا حدس زدید که سر رشته‌ی کلام به کدام سمت است. درست حدس زدید: دوباره اعتماد کردم و الان دوباره در همان وضعیت هستیم! یکی دو روز مانده است به ددلاین. من به صورت رسمی در تعطیلات به سر می‌برم ولی به صورت عملی کماکان پای کامپیوتر منتظرم که نتیجه آزمایش‌ها بیرون بیاید از تنور شاطر. تازه نتایج که بیرون بیاید باید شکلها را رسم کنیم، نتایج را تحلیل کنیم و ... . یعنی اینطور است که دقیقه نود انتظار هت‌تریک داریم از دوست دل‌گنده‌مان.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۶
ف ر د

سلام نازنین،

امروز دل را زدم به دریا، قبل از اینکه رَئیس را مطلع یا قانع کنم برنامه سفر را قطعی کردم. امسال تعطیلات سال نوی مسیحی را لازم نیست در شهری تاریک و غریب بگذرانم. در عوض به قول شاعر، چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد. می‌آیم به تهران، به ایران، به خانه.


اگر قسمت شد، یک سر می‌روم زیارت. می‌روم استخوانی سبک کنم. میروم گوشه‌ای که بر این عمرِ رفته زار گریه کنم، شاید که سبک شدم، شاید که شاد شدم بعد از مدت‌ها. بعد می‌روم به دیدن دوستان قدیمی. خدایا چه سرّی هست در این گذر زمان، چه سرّی است در این گذر عمر که هر چه بیشتر می‌گذرد، گذشته برای آدمی پررنگ‌تر می شود. خاطرات قدیمی، دوستان قدیمی، مکان‌های قدیمی شیرین‌تر و دلپذیرتر می‌شوند.


سفرم البته کوتاه است، شاید وقت نکنم به همه کارهایی که دوست دارم برسم. ولی کاش بشود که سفر بروم. خیلی دوست دارم باز بروم جنوب، این بار قشم؛ یا اگر نشد مثلا همین قزوین که نزدیک‌تر است به تهران.

ایران که بیایم سرم خلوت‌تر می‌شود، فکرم آزادتر می‌شود، بیشتر یاد گذشته می‌افتم، بیشتر حسرت فرصت‌ها را می‌خورم و بیشتر احساس تنهایی و غربت می‌کنم و همین باعث می‌شود که بیشتر بیایم اینجا و بیشتر بنویسم برایت از اینکه روزها و شب‌ها چطور می‌گذرند، از اینکه به کجا رفتم و چه کردم. نه اینکه واقعا فکر کنم شنیدن اینها برایت مهم است، نه! نوشتنش برای من مهم است.


هر بار که می‌آیم، موقع رفتن حسرت می‌خورم از اینکه فلان کار را نکردم و به خودم وعده می‌دهم که بار دیگر نگذارم حسرت کارهای نکرده جای خاطره‌ی شیرین‌شان را بگیرد. کارهایی که شاید در ابتدا ساده به نظر بیایند ولی هر کدام به دلیلی مهم‌اند: زنگ نزدن به فلان دوست یا آشنا، نرفتن به فلان برنامه کوهنوردی، گعده نکردن با فلان جمع قدیمی، یا حتی امتحان نکردن فلان غذا. همین چیزهای کوجک گاهی اوقات جمع می‌شوند و آدم را دلتنگ می‌کنند برای زودتر برگشتن.


بگذار این را بگویم، نه اینکه ادعای جهان‌دیدگی و جهان‌گردی داشته باشم، نه اصلا و ابدا. ولی جاهای مختلفی که تجربه کرده‌ام. شهرهای مختلفی که دیده‌ام، فکر می‌کردم روزهایشان متفاوت‌اند از این روزهای ملال‌انگیز و شب‌هایشان پرفروغ‌اند برخلاف این شب‌های بی‌روح. جاهایی که فکر می‌کردم چیزی متفاوت خواهند بود، اما همه شبیه هم بودند، بسیار شبیه. این فرق‌های جزئی چیزی را عوض نمی‌کنند. در همه‌ی این شهرها، در مشرق و مغرب عالم، نیست نشان زندگی گر نبوَد نشان تو.


زیاده جسارت است،

ایام عزت مستدام.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۰
ف ر د