الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۳۹ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

خب باید اعتراف بکنم که آدمی وُرکوهولیک (بر وزن آلکوهولیک به معنی معتاد-به-کار) هستم. اگر ذهنم درگیر کار نباشد کلافه می‌شوم. یکی از دلایلش شاید نداشتنِ مهارتِ لذت بردن از اوقات فراغت باشد. تفریحِ دلپذیری ندارم که از گذراندنِ وقتم با آن لذت ببرم. در عوض در اوقات فراغت، وقتی ذهنم آزاد می‌شود، شروع می‌کند به فکر کردن در مسایل فلسفی مانند چیستیِ جهان، گذشته و تاریخ و اختیار بشر. لذا نتیجه‌اش می‌شود سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی. خب اینها فقط کلمات قلمبه-سلمبه بودند وگرنه آنچه که ذهنم بهش مشغول می‌شود به ترتیب مشکلات شخصی، تصمیمات غلط گذشته و ناتوانی در اصلاح آنها است. نتیجه اما همان است که گفتم: سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی.

یکی از بدترین و سخت‌ترین زمان‌ها برای من تعطیلات عید بوده و هست. تا وقتی در ایران بودم عید نوروز این خاصیت را داشت (به خاطر فراغت از کار و فرصت یافتن فکر و خیال مخرب) و حالا تعطیلات کریسمس و سال نوی میلادی. چرا؟ چون حتی وقتی سرِ کار هم می‌روم تقریبا همه چیز تعطیل است. همکارها نیستند، استادمان در دسترس نیست، پست‌داک مان پیش خانواده‌اش فیلم و سریال می‌بینید و دوست یونانی‌مان (دونت واری) هم تعطیلات است و لذا کارهایی که به آنها وابسته است جلو نمی‌رود. چند ساعتی که در اتاق کار سپری کنم، دوباره بیکار می‌شوم. حالا چه در آزمایشگاه خالی بمانم و چه به خانه بروم نتیجه یکی است: تنهایی، بیکاری، هجوم افکار فلسفی.

باز خدا را شکر که نعمت نوشتن را بر ما ارزانی کرد که هم وقت می‌گیرد و هم آرامش می‌دهد. قبلا بعضی متن‌ها را در ژانر «نامه» می‌نوشتم. به نظر می‌رسد که این نوشته‌ها را باید بگذارم در دسته و ژانر «ناله»! البته همیشه می‌توان اسم‌های دهن‌پر‌کن برای آن انتخاب کرد، مثلا «مکانیزم تخلیه فشار روانی از مسیرِ اشتراک‌گذاری».

دو سال گذشته یک تصمیم نسبتا عاقلانه گرفتم و تعطیلات ایران‌م را انداختم در همین زمان. خب وقتی دیگران در تعطیلات هستند منطقی است که شما هم به تعطیلات بروی. امسال مجبور شدم بمانم. شاید در یک دنیای موازی الان ایران هستم، گواهینامه دارم، سوار ماشین می‌شوم، میزنم به جاده‌‌ی خلوت می‌روم به جنوب سیستان، آنجا که صحرا و دریا به هم می‌رسند، ماسه‌ی صحرا و دریا یکی می‌شوند. طلوع، ظهر، غروب و شبش را تجربه می‌کنم. با دوربین نیکون دی-700 کلی عکس و تایم‌لپس می‌گیرم، برای شام بعد از سال‌ها ماهی و میگو می‌خورم. سر شب رو به آسمان طاق باز دراز می‌کشم و چند جمله‌ی قصار می‌گویم که مثلا «اسیر گذشته و تاریخ، لاجِرَم آواره‌ی جغرافیاست». بعد لپتاپم را روشن می‌کنم و آخرین مقاله‌ی ریجکت شده را اصلاح می‌کنم.

اما در همین دنیا فعلا خلاصه‌ی وضعیت این است که شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۴
ف ر د

قبلا یکی دو بار در مورد «جشن آخر سال آزمایشگاه» خاطراتی نوشته بودم. این جشن تقریبا اواسط یا هفته سوم دسامبر در گروه ما برگزار میشه. قبلا گفته بودم که این جشن بسیار یخ، نچسب و غیرقابل تحمل است. خب امسال حداقل برای من کمی تفاوت داشت.

برخلاف دو سال اخیر و مشابه چند سال قبل، قرار شد امسال این جشن را داخل آزمایشگاه برگزار کنیم و نه داخل رستوران. قرار بر این بود که هر کسی مقداری غذا یا شیرینی یا سالاد بیاورد و یک بوفه‌ی چند ملیتی و متنوع داشته باشیم. منِ حقیرِ سراپا تقصیر هم از آن جهت که (به لطف خدا و کم‌کاری دوستان) بسیار آشپز متبحر و خبره‌ای هستم وعده دادم که مختصری خورش فسنجان تهیه کنم.

صبح به جای اینکه بروم سمت ایستگاه تِرَم تا به سر کار بروم، ماندم در خانه و دست به گوشت‌کوب شدم. گردوها را با گوشت‌کوب له کردم، پیاز رنده‌شده را اضافه کردم، کمی بعدتر تکه‌های مرغ را ریختم و مرحله‌به‌مرحله فسنجان را آماده کردم. در کنار خورش‌ها، این حقیر دستی هم در پخت برنج آب‌کش شده دارد. ولی خب به خاطر ضیق وقت مجبور شدم از پلوپز استفاده کنم.

چند ساعتی طول کشید تا خورش آماده شد. بازی پرسپولیس-صنعت‌نفت که به پنالتی رسید مجبور شدم حرکت کنم به سمت دانشگاه. دو قابلمه را روی هم داخل یک کیسه پارچه ای گذاشتم و رفتم به سمت آزمایشگاه. وقتی رسیدم اول از همه نتیجه بازی را چک کردم، حالی دست داد.

ساعت 5 عصر غذاها، شیرینی ها، سالادها و نوشیدنی ها را بردیم داخل سالن. چیدیم روی میزهایی که کنار دیوار بودند. روی بقیه میزها وسط سالن شمع روشن کرده بودند که حس و حال کریسمس و جشن داشته باشد. موعدش فرا رسید. معمولا در ابتدای چنین جشن هایی استادها (دو استاد) گزارش کوتاهی از سال قبل می‌دهند با آرزوی خرکاری و موفقیت بیشتر در سال آینده.

قبلش این را بگویم که یکی از دلایل یخ بودن و بی مزه بودن جشن‌های ما این است که فضا چندان دوستانه و طنز و راحت نیست. آدم‌ها عصا-قورت-داده و جدی هستند. البته این را هم اضافه کنم که سطح طنز آلمانی‌ها بسیار پایین است، و جوک‌ها بسیار ساده هستند.

ابتدای مراسم منشی جدیدمان به زبان آلمانی شروع به خوش آمدگویی و توضیح‌دادن کرد که مثلا «به به! انواع مختلف غذا و خوراکی و نوشیدنی هست، بخورید و بیاشامید و لذت ببرید ولی در آخر مراسم کمک کنید تا آشغالها را جمع کنیم و وسایل را برگردانیم به آشپزخانه». بعد به انگلیسی سوال کرد که چقدر از حرف‌های من را متوجه شدید؟ به شوخی گفتم: اینکه باید غذاها را بریزیم سطل آشغال و وسایل را برگردانیم آشپزخانه. حالا آنقدر هم خنده‌دار نبود ولی یخ مجلس را شکست و قبح خندیدن از بین رفت. روز بعد که به اتاق منشی رفتم داشت با یک آلمانی در مورد مهارت‌های زبان آلمانی من و طنز فاخر شب گذشته صحبت می‌کرد!

در آخر جشن، یکی از همکاران آلمانی در مورد رسم و رسوم منطقه خودشان چند اسلاید ارائه کرد. برای من جالب بود که فهمیدم آلمان بر خلاف تصور من آنقدر هم از لحاظ فرهنگی یک‌دست نیست. چون مطالبش برای بقیه آلمانی‌ها جدید بود. در آخر ارائه یکی از همکاران آلمانی رو به من گفت: لطفا در مورد آلمان تصور بد نکن، این رسم و رسوم مختص به یک منطقه خاص است!

این اولین باری بود که از بودن در یک جشن کاری لذت می‌برم. نمی‌دانم شاید به این دلیل که امسال فشار کارها نسبتا کمتر شده، یا به این دلیل که فکر می‌کنم این آخرین باری است که در چنین جمعی جشن آخر سال را برگزار خواهم کرد. یا شاید هم به این خاطر که جو آزمایشگاه کمی بهتر شده است با آمدن منشی جدید و رفتن چند همکار قدیمی.


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۹
ف ر د

حقیقتش این بود که نشسته بودم توی آشپزخانه‌ی دانشگاه؛ یک اتاق ۵-۶ متری درب و داغون که پنجره‌هایش با شیشه مات رو به خیابان اصلی هستند. یک میز، چند صندلی، یک یخچال کوچک، سینک ظرفشویی، مایکرویو و یک دستگاه قهوه ساز تمامِ دار و ندارش است. پشت به دیوار، رو به میز نشسته بودم، لیوان قهوه را گرفته بودم بین دست‌هایم.

پاییز در طی یکی-دو روز رسیده بود، هوا سرد می‌شد و برگ درخت‌ها زرد. یادم افتاد به پاییز سال قبل که تصمیم گرفته بودم بروم دیدن پراگ. چرا پراگ؟ نمی‌دانم! شاید به خاطر معماری و تاریخش. هوا سرد بود و به خودم وعده داده بودم که تابستان سال بعد حتما بروم. اما تابستان موعود آمده بود و رفته بود و من احساس یک آدم بدقول و بدحساب را داشتم. از کار نیمه تمام و بدقولی منتفرم. همان روز بلیت اتوبوس گرفتم برای دو هفته بعدش.

شب سفر لباس و حوله و کفش و خنزل‌پنزل و مقداری میوه و تنقلات را جاساز کردم توی کوله کوهنوردی. اسمش کوله کوهنوردی است ولی فقط یکی دوبار به کوه رفته است، بیشتر مسافرتی است. روزی که خریدمش را یادم هست. دوستی داشتم که یک کوله کوه ایرانی چلنجر داشت. چند باری با هم رفته بودیم کوه. هم با دوستم و هم با کوله اش! چند بار همنورد شده بودیم و چند بار هم کوله‌اش را قرض گرفته بودم. خیلی خوب بود. اواخر تابستان بود که یک روز عصر راه افتادم اتوبوس بی-آر-تی راه آهن را سوار شدم رفتم میدان منیریه، مرکز فروش لوازم ورزشی.

چند مغازه را گشتم تا اینکه بالاخره از پله های یک مغازه کوچک رفتم بالا. کوله چلنجر نارنجی ام را پسندیدم. بعد از چک و چونه فکر کنم حدود 90-100 هزار تومان دادم و آوردمش خانه. چند روز بعدش داشتم خشکبار و لباس و سبزی خشک هایی که مادرم آماده کرده بود را میچیدم داخلش که بیاورم به آلمان. یک چمدان داشتم، یک کیف دستی حاوی مدارک و این کوله پر از خرت و پرت.

برگردم به سفر پراگ. صبح زود کوله بر دوش و کلاه بر سر راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس. هوا قرار بود بارانی باشد ولی به ابر و خنکی خفیف بسنده کرده بود. به ایستگاه که رسیدم کوله کوه را گذاشتم توی صندوق اتوبوس و کوله لپتاب را بردم داخل. توی کوله دوم یکی دوتا موز، یک بطری آب و یکی دو ساندویچ بود؛ کنارشان هم شارژر موبایل، چوبِ سفلی و هدفون بود.

بین آلمان و چک مرزی وجود ندارد، آثار مرزهای قدیمی هم دیده نمی شود ولی وارد چک که شدیم متوجه شدم. نه اینکه خیلی باهوش باشم، نه! هم نوشته ی تابلوهای کنار جاده عوض شد و هم آنتن موبایل تغییر کرد. یکی دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به پایتخت، پراگ. ترافیکِ ورودی شهر را که پشت سر گذاشتیم رسیدیم به یک تونل طولانی که ما را از حاشیه شهر برد تا نزدیکی‌های ایستگاه مرکزی قطار. همانجا پیاده شدم, کوله نارنجی کوه را انداختم پشتم، کلاه را گذاشتم سرم و پیاده راه افتادم به سمت محل اسکان.

از طریق ایر-بی-اند-بی یک اتاق اجاره کرده بودم با حمام و دستشویی مستقل. وقتی رسیدم همه چیز فراتر از انتظارم بود. خانه به تازگی نوسازی شده بود. یک راه‌روی دراز داشت که درب سه اتاق و سه دستشویی به آن باز می شد و در انتهای آن هم یک آشپزخانه بزرگ قرار داشت با تمامی امکانات معمول. حمام و دستشویی هم بزرگ، تمیز و زیبا بود. تمامی اتاقها مخصوص مهمان بودند و صاحبخانه خودش جایی دیگر زندگی می کرد؛ زنی نسبتا جوان که سلیقه ای کم همتا در انتخاب لباس و خوش‌پوشی، و استعداد غیرقابل کتمانی در ساده-آراستن داشت، پختگی و سنگینی و وقارش بیشتر از سنش می‌زد و از کلیشه های مربوط به زنان اروپای شرقی فقط زیبایی‌اش را داشت. کنار شغل اصلی اش یکی دو خانه قسطی هم خریده بود، نوسازی شان کرده بود و تبدیل‌شان کرده بود به هتل های کوچک شخصی برای توریست‌ها.

اتاق من نسبتا بزرگ بود با سه تا تخت خواب که با فاصله از هم چیده شده بودند، لباس ها را از چوب لباسی آویزان کردم، نقشه ها را نگاه کردم، نزدیک ترین مکان توریستی را انتخاب کردم و راه افتادم به سمت مرکز شهر ...


پراگ؟ کاملا بستگی به خلقیات‌تان دارد. از دید معماری و تاریخ؟ خلاصه ی اروپای غربی! معماری و تاریخ و طبیعت پراگ تقریبا تجمیعی از آلمان و اتریش و بلژیک است. نقطه پیوند و برخورد پرولتاریا و بورژوازی، و نقطه ای کانونی در جنگ جهانی. از کاخ قدیمی و سنتی پادشاه بر تپه‌ی مشرف به پراگ تا کلیساهای کهن مرکز شهر، چیزهای زیادی برای یک علاقه‌مند به معماری پیدا می‌شود.

شب‌های پراگ؟ بیدار، نورانی و همراه با صدای موسیقی زنده! بافت قدیمی و سنگ‌فرش‌های خیابان و کوچه‌ها جان میدهد برای آنانکه فانتزی قدم زدن رمانتیک دارند. ترکیبی از فروشگاه‌های مدرن پر زرق و برق با کافه‌ها و بارها و رستوران‌های قدیمی.


صبح‌های پراگ؟ جان می‌دهد برای نشستن در یک قهوه‌خانه‌ی قدیمی کنار پنجره‌ی چوبی رو به خیابان سنگی شلوغ.

برای همچو مایی؟ سه چهار روز گشتم و قدم زدم و دیدم و آخرش به این نتیجه رسیدم که «این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست»، و به مضمون نقل قولی از جناب شوپنهاور اگر شادمانی در درون تو نباشد آن را در سفر دیگر شهرها هم پیدا نخواهی کرد.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۲:۰۲
ف ر د

هنوز بعد از چند سال زندگی در آلمان، با مناسبت‌ها و تعطیلی‌های آلمانی ارتباطی برقرار نکرده‌ام. برای ما مهاجران، این مناسبت‌ها فقط یک روز تعطیل شبیه بقیه روزها است؛ خالی از مفهوم، خالی از نوستالوژی، خالی از احساس. تعطیلات عید پاک مطلقا تفاوتی با روز اتحاد ندارد. برای ما، این تعطیلی‌ها نه یادآور خاطرات شیرین کودکی است و نه همراه است با مسافرت و دورهمی‌های خانوادگی (خلاف آنجه در نوروز داریم). نه همراه با یک ارتباط اجتماعی است (شبیه محرم) و نه حاوی یک مضمون روحانی و عاطفی است (شبیه ماه رمضان). از دید ماها، همه مناسبت‌های تقویم یکسان و بی‌روح است!


در آخرین ماه میلادی سال هستیم. کم‌کم نزدیک کریسمس و جشن سال نو میشویم. دکور مغازه قشنگ‌تر شده است، با تِم های درخت کاج و برف و رنگ‌های قرمز و سبزِ تیره. بازارچه‌های موقت کریسمس هم شب‌ها دایر شده‌اند.

امروز که به محل کار آمدیم، یک تکه شکلات کوچک (عکس پایین) روی میز هرکدام مان بود. از هر نظر کوچک و کم ارزش. همکار آلمانی‌مان که آمد گفت که امروز مثلا روز نیکولای است و احتمالا این شکلات را مُنشی‌مان به همین مناسبت روی میزها گذاشته! بعد توضیح داد که طبق رسم قدیمی‌شان، در این روز بچه‌ها کفش‌های‌شان را بیرون در می‌گذارند و جناب "نیکولای" نیمه شب هدیه‌ای داخل آن می‌گذارد! رسمی شبیه به سنتاکلاز یا بابانوئل آمریکایی‌ها.

خب با قرار دادن یک شکلات روی میزها، منشی ما باعث شد که کمی بیشتر با فرهنگ‌شان آشنا بشویم. در مورد رسم‌هایشان بیشتر بدانیم و نام جناب سَنت نیکولای به گوش‌مان آشنا بشود. راستی دیشب در فضای مجازی اینطور به نظر می‌آمد که احتمالا امروز روز میلاد پیامبر است!


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۱۴:۱۲
ف ر د
زمانی که  دانشجو بودم چند سال بین تهران و شهرستان رفت و آمد کردم. تنها راهش هم اتوبوس بود. اکثرا شب حرکت میکرد و نزدیکهای صبح می رسید به مقصد. همسفری هم که نبود، تمام مسیر تنها بودم. چراغهای داخل اتوبوس که خاموش میشد کمی میخوابیدم بعد بیدار میشدم و زل میزدم به جاده.


بعد از آمدن به آلمان چند باری تجربه سفر با اتوبوس را داشتم، برای رفتن به فرودگاه یا برگشتن. همیشه هم یا صبح یا ظهر در راه بودم. اما این اولین بار بود که شبْ مسافر اتوبوس می‌شدم. داشتم از سفر برمی‌گشتم. خط اتوبوس را باید در شهری بین راه عوض می‌کردم. اتوبوس دوم آمد، راننده‌اش یک پیرمرد تپل ترک بود که آلمانی را به طنز حرف می‌زد.


قبلا اینجا چیزکی نوشته بودم درباره اتوبوس‌های آلمان. ولی این‌بار با دفعات قبلی فرق می‌کرد. مبدا اتوبوس شهر دیگری بود و ما وسط مسیر داشتیم سوار می‌شدیم. اتوبوس تقریبا پر بود. ردیف سوم چهارم یک صندلی خالی پیدا کردم، نشستم کنار دست یک مسافر دیگر. راننده ردیف اول را قرق کرده بود با خرت و پرتهایش. یک پسربچه نوجوان هم کنار دستش بود شبیه شاگردْ راننده‌های ایران، که احتمالا پسرش بود.


هرچند بلیت خریدن اینترنتی است ولی از راننده هم میشود قبل حرکت بلیت خرید که خب هم گران‌تر است و هم ممکن است اتوبوس پر شده باشد. مسافرها که سوار شدند راننده همراه یک مرد مسافر جوان بالا آمد. به شاگردش گفت که فلان مقدار پول از مسافر بگیرد و بعد با دستگاه برایش بلیت صادر کرد. همانجا ردیف اول را مرتب کرد و مرد جوان را جا داد. آلمانی‌اش اصلا خوب نبود و به زحمت حرف‌های همدیگر را متوجه می‌شدند. ولی این هم نتوانست مانع راننده شود تا سر صحبت را با مسافر جوان باز کند. اول از همه مشخص کرد که مسافر عرب است. از اونجایی که معمولا تناظری بین عرب و مسلمان برقرار است، راننده هم شروع کرده بود به یک بحث دینی اسلامی. به چه زبانی؟ ترکیبی از ترکی عربی و آلمانی.


بین حرفهایش، راننده گاهی هم یک «الله اکبر» میگفت. حالا به چه مناسبتی من نمی دانم. فقط تصور کنید که یک مسافر آلمانی هستید، در اخبار شنیده اید که فلان تروریست با فریادهای «الله اکبر» به فلان‌جا حمله کرد. حالا داخل اتوبوسی نشسته اید که راننده‌اش دارد به عربی-ترکی با یک مسافر اهل خاورمیانه صحبت میکند و بین صحبت‌هایش هر از گاهی یک «الله اکبر» هم میگوید!


کمی که گذشت صبحت‌ها تمام شد، چراغ‌های داخل اتوبوس خاموش شد، همه خوابیدند، من چرتی زدم و بیدار که شدم زل زدم به جاده! یک‌دفعه احساس کردم دارم میروم به خانه. نه آن خانه‌ای که خودم کرایه کرده‌ام در شهری غریب، بلکه خانه‌ی پدری در ایران.

همان‌جا فهمیدم که اگر کسی در غربت دلش هوای وطن کرد باید بزند به دلِ شبِ جاده. جاده‌های شب در تمام دنیا یکی‌اند؛ ردیفی از چراغهای قرمز که می‌روند، ردیفی از چراغهای زرد که می آیند و یک راه. شب همانند پرده‌ای می‌افتد روی بقیه چیزها و تفاوت‌ها را می‌پوشاند. هدفون را می‌زنم به گوشی، آهنگی که تازه پیدا کرده‌ام را پلی میکنم و زل میزنم به جاده: «میخوابم تا رویای لبخند تو را ...»

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۸
ف ر د

هوا تاریک شده است، تقریبا همه رفته‌اند، ساعت کاری تمام شده. دوچرخه را سوار می‌شویم و به سمت حاشیه شهر حرکت می‌کنیم. منطقه مسکونی که تمام می‌شود می‌رسیم به باغچه‌ها و کارگاه‌ها و شرکت‌ها. می‌پیچیم داخل یک خیابان باریک: خیابان هشتم. کمی جلوتر روبروی درب حیاط چند جوان ایستاده‌اند برای راهنمایی کردن: ماشین‌دارها کجا پارک کنند، مردها از کدام درب وارد شوند و ورودی خانم از کدام طرف است.

نه تنها ساختمان بلکه کل منطقه حالت شرکتی و کارگاهی دارد، بدون سکنه. دلیل اینکه محل حسینیه را اینجا کرایه کرده‌اند هم بخاطر ارزان‌تر بودنش است و هم به این دلیل که همسایه‌ای ندارد که سر و صدا اذیتش کند. اینجا بعد از ساعت ۱۰ شب ایجاد مزاحمت صوتی ممنوع است.

مکان حسینیه قبلا یک شرکت بوده است: یک سالن بزرگ و چند اتاق همراه با دستشویی و آشپزخانه. کف را موکت کرده‌اند و دور تا دور سالن را هم پرچم سیاه زده‌اند. سالن تقریبا از جمعیت پر شده است، ولی هنوز مراسم شروع نشده. اینجا از چایی خبری نیست، نه اول مراسم و نه آخر آن.

وضو می‌گیریم و داخل یکی از اتاق‌ها نماز می‌خوانیم. بعد از نماز، نوجوان عراقی -که معلوم بود منتظر ایستاده تا نماز ما تمام بشود- جلو می‌آید و به فارسی لهجه‌دار می‌گوید: «من به ایران که بودم پسر عمه‌ام به من فارسی یاد داد». می‌پرسم چند مدت ایران بودی؟ جواب می‌دهد ۴ هفته! در مدت ۴هفته اینقدر فارسی یادگرفتن هنر است. می‌پرسم کدام شهر ایران بودی، و منتظر می‌مانم که مثلا بگوید تهران و یا مشهد. کمی فکر می‌کند و می‌گوید: شهر جولای! یادم می‌آید که در عربی «شهر» به معنای ماه تقویم است. مثلا آنجا که می‌گوید «شهرُ الرمضان الذی ...» و مثلا جایی نداریم که کسی بگوید «شهرُ تهران الذی فلان».

یک چشم که بچرخانی داخل جمعیت لبنانی، عراقی، افغانی و چند ایرانی می‌بینی. اکثر این آدمها نه همدیگر را می‌شناسند، و نه حتی زبان مشترکی دارند. درست‌ترین جمله‌ای که بشود نوشت سردرِ حسینیه این است که: حبُّ الحسین یجمعنا.

مراسم با زیارت عاشورا و قرآن شروع می‌شود تا بعد که سخنران می‌رود پشت میکروفن. رسم عرب‌ها (لبنانی و عراقی‌ها) ظاهرا این است که سخنران ابتدا با روضه شروع می‌کند. چند دقیقه‌ای ذکر مصیبت می‌کند و چراغ‌ها خاموش است برای گریه. بعد با «و سیعلم الذین ظلموا» چراغ‌ها روشن می‌شود و می‌رود سراغ سخنرانی.

آخر سخنرانی دعای فرج را می‌خوانند و همه بلند می‌شوند برای سینه‌زنی. مداح ظاهرا از شهر دیگری می‌آید، جدید است. شروع می‌کند به خواندن واحد و سنگین.  کلا سبک «واحد» رگه‌های حماسه دارد. همان‌طور که از همان ابتدا، شیعه بعد از حادثه عاشورا از زیر آن سوگ و ماتم بی‌نظیر قامت بلند می‌کند و سرفرازانه رجزخوانی می‌کند.

مداح نه در ماتم توقف کرده و نه در سال ۶۱ هجری. میرسد به بندی با این مضمون که «با خون حسینی از راه حسین مراقبت می‌کنیم، با روح و جسم‌مان هر دو قبله را (قدس و کعبه) را آزاد خواهیم کرد». و من با خودم می‌گویم ناتانائیل! تو هم بکوش که «شور» در شعر و کلام تو باشد نه فقط در ضرب‌آهنگ آن.

مجلس که تمام می‌شود میزی را می‌آورند و می‌گذارند وسط. مقداری خوراکی نذری که خانواده‌ها آورده اند را می‌گذارند روی میز. هلیم را در ظروف یکبار مصرف ریخته اند. بقیه اش کمی کیک و شیرینی است. لبنانی ها رسم شام دادن ندارند. پذیرایی‌شان با شیرینی‌جات است.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۲
ف ر د

اولین مواجهه‌ی من با قهوه برمی‌گردد به دوره نوجوانی، مقطع راهنمایی. پسرخاله‌ام یک بسته پودر قهوه ترک داشت که گمانم برایش سوغات آورده بودند. پودری به نرمیِ آرد ولی به رنگ قهوه‌ای تیره. پسرخاله ام قاعدتا باریستا (قهوه‌چی) نبود و احتمالا اولین بار بود که قهوه درست می‌کرد. آن زمان هم نه از گوگل خبری بود و نه اینترنتِ همراه که بشود دستور تهیه همه چیز را در چشم‌هم‌زدنی گیر آورد. بر پایه شنیده‌ها و حدسیات خودش، قهوه را جوشانده بود و به خوردِ ما داد. تجربه‌ای نه چندان خوب!

سال‌ها بعد، در دانشگاه و خوابگاه نسکافه را تجربه کردیم. همان پودر ترکیب شکر و شیر و قهوه یا اصطلاحا 3در1 که در بسته‌های پلاستیکیِ شبیه به ماژیک بود و باید داخل آب‌جوش حل می‌کردی. اواخر دانشگاه هم گه‌گاه «قهوه فوری» می‌خوردیم که همان پودر بود بدون شیر و شکر که باید در آب‌جوش حلش می‌کردی. همین جا بگویم که هیچ کدام از آنها لایق نام قهوه نیستند، قهوه‌نما هستند. در تمام آن سال‌ها هیچ وقت باور نداشتم که قهوه یا چای تاثیری روی خواب و بیداری آدم داشته باشد. همیشه -بی توجه به این چیزها- می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. شب‌های امتحان هم آنقدر داغان و استرسی بودیم که تمایلی به بیدار ماندن نداشتیم.


ماه‌های اول بود که آمده بودم آلمان. ظهرها حدود ساعت ۲، بعد از ناهار، به شدت احساس خواب آلودگی می‌کردم. اینجا ولی چیزی مثل مسجد دانشگاه وجود نداره که بشود برای دقایقی دراز کشید و استراحت کرد. من در عوض، بالا تا پایین ساختمان را مثل دیوانه‌ها می‌گشتم شاید جایی در یک آزمایشگاه متروک یا انبار خالی پیدا کنم که بتوانم دراز بکشم برای ۱۰ دقیقه. از شدت کلافگی و خواب آلودگی خودم را به در و دیوار می‌زدم.

یک‌بار بالاخره توانستم در زیرزمین، یک آزمایشگاه پیدا کنم که به ندرت کسی از آن استفاده می‌کرد. یک میز خالی در وسط اتاق بود. روی میز رفتم و دراز کشیدم. سفت بود ولی همین که بشود روی آن افقی شد برای من کافی بود. هنوز چشمانم گرم نشده بود که یک دفعه صدای کلید را در قفل نشیدم! تا به خودم بیایم دیدم که پست-داک گرامی همراه با ۵-۶ دانشجو وارد شدند و با تعجب به من نگاه می‌کنند! فکرش را بکنید درب را باز کنید و روبروی شما یک هیکل روی میز افتاده باشد. به سلامی بسنده کردم، بدون حرف اضافه خودم را جمع و جور کردم و رفتم [یادم باشد یک روز برایش توضیح بدهم ماجرا را].


هیچ چاره‌ای به ذهنم نمی‌رسید. تا اینکه کوتاه آمدم. با خودم گفتم: قهوه تاثیری ندارد ولی بگذار امتحان کنیم شاید خدا گشایشی حاصل کرد. قبلش این را بگویم که قهوه در آلمان بسیار بسیار فراگیر و معمول است. جا به جای شهر مغازه‌هایی هستند که قهوه می‌فروشند، تقریبا تمامی شرکت‌ها و ادارات و ... دستگاه قهوه‌ساز دارند. جایگاه چای را در ایران در نظر بگیرید، نفوذ قهوه در آلمان از آن هم بیشتر است. در آزمایشگاه ما هم یک دستگاه قهوه ساز اتومات هست که دانه قهوه را میگیرد، آسیاب میکند و قهوه تازه داغ به شما می‌دهد. یک کاغدی هم در کنار آن هست که بعد از گرفتن قهوه، جلوی اسم خودتان علامت می‌زنید برای حساب و کتاب کردن. آخر ماه یک نفر علامت ها را جمع می‌زند و از حساب هر کسی کم می‌کند. دستگاه قهوه در حقیقت متعلق به بچه‌هاست، خودگردان است؛ یک نفر مسئول مالی است که قهوه و شیر را آنلاین سفارش می‌دهد و حساب کتاب‌ها را انجام می‌دهد. حالا بچه‌های ما کمی خلاقیت داشتند یک وبسایت درست کرده‌اند برای بخش حساب و کتاب‌ها. این وب‌سایت نشان می‌دهد هر کسی چقدر قهوه و چقدر شیر مصرف کرده است، چقدر پول داده است و چقدر بدهکار است و در ضمن پرمصرف‌ترین‌ها را هم معرفی می‌کند به عنوان قهرمان!


اولین قهوه‌ی واقعی‌ام را که خوردم تاثیرش را بلافاصله دیدم. مثل جغد سرزنده و هشیار شدم. ایمان آوردم به رابطه قهوه و خواب و بیداری. از آن به بعد هر روز صبح حدود ساعت ۱۰ و بعد از ظهرها هم یک قهوه داغ می‌خوردم و مشکل خواب برطرف شد. مدتی که گذشت -از آنجا که ایرانی حتی اگر در ثریا باشد باید بر قله هر چیزی بایستند- شدم جزو نفراتِ اولِ مصرف قهوه در آزمایشگاه. هر کسی می‌دید فکر می‌کرد معتاد قهوه شده‌ام و از آنجایی که ایرانی هرکجا باشد حاضر نیست بپذیرد به چیزی وابسته است شروع کردم به کم کردن و ترک کردن قهوه. رساندمش به روزی یک لیوان و حتی کمتر. بعضی روزها هم چایی می‌خوردم.


قبلا نوشته بودم که یک خصیصه خوب آلمانی این است که اهل جمع کردن خرت و پرت و وسایل اضافی نیستند، اگر چیزی را احتیاج نداشته باشند یا به مبلغ اندکی می‌فروشند یا مفتی ردش می‌کنند. انبار خانه‌شان سمساری نیست. مثلا همان اوایل که آمده بودم، یک آگهی دیدم برای چوپ اسکی رایگان از طرف یکی از استادهای دانشگاه. بعد از یک عمر اسکی کردن، حالا می‌خواست وسایلش را رد کند بروند. اول کار بود، جوگیر بودم فکر می‌کردم هِمّتش را دارم که بروم اسکی. چوب‌ها را ازش گرفتم.

مدتی پیش هم یک دستگاه قهوه ساز فول اتومات نیمه کارکرده و سالم گیر آوردم رایگان. اولش دو دل بودم که بگیرمش یا نه. قاعده «مفت باشه، کوفت باشه» اینجا صادق نبود. توی ترک بودم و می‌دانستم داشتن چنین دستگاهی در خانه مصرفم را بالاتر می‌برد. بالاخره به وسوسه‌ی یکی از دوستان گرفتمش. چند قلم چیز برایش خریدم: قرص و پودر برای تمیز کردنش و یک بسته دانه‌قهوه خوب. یکی دو ساعت صرف تمیز کردنش کردم. نسبتا ساده و سرراست است: یکی از قرص‌های مخصوص و مقداری پودر مخصوص (تقریبا جوهر لیمو) داخل محفظه آب و قهوه اش می‌ریزی و خودش شروع میکند به مکیدن آب از محفظه و بیرون ریختنش. با اینکار تمام دل و روده اش تمیز می‌شود.


یک لوله بخار آب دارد که مخصوص کاپوچینو است؛ شیر را داخل لیوان می‌ریزی، لوله را داخل شیر می‌کنی و همان بخار آب شیر را برای شما گرم و کف‌دار می‌کند. حالا هر روز صبح کار من همین است. دانشگاه هم که باشم از سر تفنن و تفریح باید یکی دو لیوان قهوه بخورم. در هر شهر هم جذاب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین مکان، قهوه‌خانه است. سفر هم که بروم اول از همه آدرس قهوه‌خانه‌های قدیمی را پیدا می‌کنم.

همه ما آدم‌هایی در اطرافمان دیده‌ایم که فکر می‌کنند در هر لحظه بخواهند می‌توانند فلان عادتشان را ترک کند -ولی هرگز نمی‌کند-. من؟ من هم هنوز به جِدّ فکر می‌کنم که به قهوه وابستگی ندارم؛ هر لحظه بخواهم ترکش میکنم! البته وقتش که برسد.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۴
ف ر د

جوان‌تر که بودم -اوایل دوره لیسانس- علاقه زیادی پیدا کردم به رانندگی. فانتزی‌هایم بیشتر حول و حوش رانندگی می‌چرخید. بالاخره یکی از تابستان‌هایی که تهران بودم -و مثلا ترم تابستانی داشتم- رفتم یک آموزشگاه رانندگی ثبت‌نام کردم. به پول آن روز حدود 100 هزار تومان بابت ثبت نام پیاده شدم که خب پول قابل ذکری بود برای یک دانشجویی که از پس انداز شخصی‌اش میخواست بدهد.

مربی‌ام یک مرد میان‌سال بود که اصالتا اهل یکی از شهرهای یزد بود؛ طناز و بی‌ادب. کارهای عجیبی می‌کرد، مثلا وسط آموزش می‌گفت: حالا 100 متر دنده عقب برو، عقب که میرفتم می‌رسیدیم به خانمی که کنار خیابان ایستاده بود. متلکی می‌انداخت و می‌گفت: حالا حرکت کن!

خیلی عجیب نبود که در آن مدت در مورد کار و درس و زندگی و رشته تحصیلی و شهر تولدم سوال کند. ولی کمی برایم عجیب بود که بعد از پرسیدن این سوال‌ها می‌خواست که دست مرا در دست یکی از دخترهای فامیل‌شان بگذارد و سنت حسنه match making را به‌جا بیاورد. خیلی جدی و پیگیر بود در این مورد. راستش را بخواهید اولش من هم رفتم به فکر، حساب و کتاب کردم شاید بشود کاری کرد، تا اینکه بالاخره گرخیدم و همه چیز در نطفه لگدمال شد.

موقع تمرین -نمی‌دانم چرا و به کدام عادت- آرنج چپم را می‌گذاشتم لب پنجره، مثل راننده‌های کهنه کار، مثل کسانی که خاک جاده خورده‌اند. بالاخره رفتم برای امتحان و مثل خیلی‌های دیگه در اولین امتحان رد شدم (به خاطر یک گیر کوچک و الکی). مجبور شدم یک جلسه‌ی تمرین اضافی هم بروم. این بار مربی‌ام کسی دیگه بود. وقتی ماشین را روشن کردم و راه افتادم از تسلطم تعجب کرد که چطور در امتحان رد شده‌ام. کمی که گذشت و آرنجم را دید که لبه‌ی پنجره است شاکی شد و گفت مگر تو راننده کامیون هستی؟ بردار دستت را! بگذار روی 10:10.

امتحان بعدی را قبول شدم، سرشار از ذوق، سرم روی ابرها بود. هزاران فانتزی و فکر شیرین کودکانه به سراغم می‌آمد. خودم را پشت فرمان تصور می‌کردم در حالی جاده تحت فرمانم بود. آخر تابستان بود، باید می‌رفتم خانه شهرستان. لحظه می‌شمردم که نامه رسان بیاورد نامه‌ی دلگشای دوست! اولین گواهینامه را. چه انتظار سخت و شیرینی!

آخرش یک روز آمد، با هزاران امید در دستش! باز کردم و خوب نگاهش کردم. باز نگاهش کردم و با خودم گفتم «دیگر میان من و تو فراق نیست...»

از آن روزِ آخر شهریور 5 سال گذشت، مدت انقضای گواهینامه سر آمد. بعد نگاه کردم به 5 سال گذشته و دیدم که حتی یکبار هم رانندگی نکرده‌ام! آخرین بار، همان امتحان رانندگی بود. یاد آن همه ذوق و شور و شوق و فانتزی افتادم. این قصه‌ی دنیاست و آرزوهای کوچک و کودکانه‌ی ما. دنیا گاهی همین چیزهای حقیری که می‌خواهیم را هم از ما دریغ میکند. شاید راهش این است که کوتاه بیاییم، رغبت نشان ندهیم، ذوق اضافه نکنیم، افسارِ این شترِ چموش را رها کنیم برود پیِ کارش. در عوض افسار بزنیم بر فانتزی‌ها و آرزوها، آرامَش کنیم تا آرام شویم.


قصد دارم دفعه بعد که برگشتم ایران، گواهینامه را تمدید کنم، بیایم اینجا هم گواهینامه‌ام را بگیرم. این بار بدون ذوق، فقط برای اینکه شتر بارکشی و راهبری‌ام باشد.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۸
ف ر د

قبلا گفته بودم از گرفتاری با «دونت واری». راستش بعد از آن ماجرا با خودم گفتم: پشت دستم را داغ می‌کنم که دیگر اینطور به این دوست اعتماد کنم و تخم‌مرغ‌ها را در سبد سوراخش قرار بدهم.

احتمالا حدس زدید که سر رشته‌ی کلام به کدام سمت است. درست حدس زدید: دوباره اعتماد کردم و الان دوباره در همان وضعیت هستیم! یکی دو روز مانده است به ددلاین. من به صورت رسمی در تعطیلات به سر می‌برم ولی به صورت عملی کماکان پای کامپیوتر منتظرم که نتیجه آزمایش‌ها بیرون بیاید از تنور شاطر. تازه نتایج که بیرون بیاید باید شکلها را رسم کنیم، نتایج را تحلیل کنیم و ... . یعنی اینطور است که دقیقه نود انتظار هت‌تریک داریم از دوست دل‌گنده‌مان.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۶
ف ر د

آمده‌ام سفر کاری. هتلی که گرفته‌ام در حقیقت «مُتل» است یعنی یک سوئیت جمع و جور که علاوه بر تخت خواب و تلویزیون و میز و صندلی، یک آشپزخانه‌ی نقلی هم دارد شامل یخچال و گاز و مایکرویو. البته وسایل آشپزخانه را داخل اتاق سوئیت نگذاشته‌اند و اگر کسی نیاز داشت برایش می‌آورند. کمی عجیب است این مسخره بازی ولی با توجه به اینکه جای ارزانی است قابل فهم است.

این متل کمی از شهر دورتر است، یعنی دقیقا داخل محدوده شهر نیست. ایده‌ی اصلی متل‌ها هم همین است که کنار جاده باشند، برای کسانی که مسافرند و با ماشین زده‌اند به جاده، حالا شب را می‌خواهند جایی سر کنند و فردا صبح علی‌الطلوع دوباره بزنند به جاده.

این متل ما گفته بود که صبحانه هم مشمول هزینه‌هاست یعنی رایگان است. ولی در حقیقت چیزی که به آن صبحانه اطلاق می‌کنند یک لیوان قهوه به همراه یک کیک است! من که از خیر هر دو گذشتم. صبح با «اوبر» می‌روم به محل کنفرانس، یک قهوه‌ی شیرین برای خودم می‌ریزم که گرسنگی را رفع کند تا موقع نهار.

معمول است که کنفرانس‌ها نهار را برعهده می‌گیرند و در همان محل کنفرانس سرو می‌کنند. ولی این کنفرانس یا به دلیل خساست یا واقعا به این دلیل که تعداد زیادی رستوران در اطراف محل کنفرانس هست، نهار را به عهده خودمان گذاشته است.

نهار امروز را در نظر داشتم به یک رستوران حلال افغانی بردم ولی به اجبار و رودربایستی، همراه چند نفر دیگر شدیم و رفتیم مرکز شهر. کمی چرخیدیم تا در نهایت به پیشنهاد دوست هندی‌مان رفتیم به یک رستوران مکزیکی. اولین مشاهده‌ی جالب: اینجا هم مانند آتن آب رایگان است. نحوه‌ی سفارش دادن هم برایم جدید بود. برگه‌های کوچکی سر میز بود که لیست تمام آیتم‌ها را داشت. شما مقابل هر کدام از آیتم‌ها تعداد مورد نظر را مشخص میکنی.

من بایستی غذای گیاهی را انتخاب می‌کردم، یک پیاله برنج بخار‌پز و چهار عدد تاکوی فلافل. تاکو در حقیقت چیزی شبیه لقمه خودمان است بدون اینکه پیچیده شده باشد. یک تکه نان که وسطش چیزی می‌گذراند. غذا که تمام شد گارسون صورت‌حساب‌ها را آورد. در سیستم آمریکایی معمول این است که اکثر پرداخت‌ها با کارت اعتباری انجام می‌شود و کارت‌ها هم رمز ندارند. لذا شما کارت اعتباری خودت را روی صورت‌حساب می‌گذاری به گارسون پس می‌دهی. گارسون کارت شما را می‌برد پشت پیش‌خوان، کارت را می‌کشد و یک صورت‌حساب جدید می‌آورد که از شما سوال می‌پرسد چقدر مایل هستید انعام بدهید؟ مبلغ انعام را می‌نویسید، امضا می‌کنید، کارت را برمی‌دارید و می‌روید. دقت کردید؟ برای کسر انعام دیگر نیازی به کارت اعتباری شما نیست، همان بار اول اطلاعات کارت شما ذخیره می‌شود و برای کم کردن انعام نیازی به کارت کشیدن مجدد نیست!

البته احتمالا مدل‌های دیگری هم وجود دارد که همان بار اول از شما مقدار انعام را می‌پرسد. و این نکته جالب است که انعام دادن در رستوارن در آمریکا تا حد اجبار جا افتاده است. یعنی ۱۰-۲۰٪ درصد مبلغ اصلی را همیشه باید انعام داد، مگر اینکه واقعا از سرویس ناراضی باشید و مثلا با گارسون دعوا کرده باشید. در غیر اینصورت انعام ندادن بسیار زشت و ناپسند است.


نکته‌ی دیگری که برای من جالب بود، این بود که در این رستوران مکزیکی حتی یک کارگر/کارمند مکزیکی دیده نمی‌شد! گارسون ما چینی بود، سرپرست گارسون‌ها آمریکایی. این هم نمونه‌ای دیگر از زوال معنای مرز و نژاد و میراث فرهنگی!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۷
ف ر د