خب باید اعتراف بکنم که آدمی وُرکوهولیک (بر وزن آلکوهولیک به معنی معتاد-به-کار) هستم. اگر ذهنم درگیر کار نباشد کلافه میشوم. یکی از دلایلش شاید نداشتنِ مهارتِ لذت بردن از اوقات فراغت باشد. تفریحِ دلپذیری ندارم که از گذراندنِ وقتم با آن لذت ببرم. در عوض در اوقات فراغت، وقتی ذهنم آزاد میشود، شروع میکند به فکر کردن در مسایل فلسفی مانند چیستیِ جهان، گذشته و تاریخ و اختیار بشر. لذا نتیجهاش میشود سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی. خب اینها فقط کلمات قلمبه-سلمبه بودند وگرنه آنچه که ذهنم بهش مشغول میشود به ترتیب مشکلات شخصی، تصمیمات غلط گذشته و ناتوانی در اصلاح آنها است. نتیجه اما همان است که گفتم: سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی.
یکی از بدترین و سختترین زمانها برای من تعطیلات عید بوده و هست. تا وقتی در ایران بودم عید نوروز این خاصیت را داشت (به خاطر فراغت از کار و فرصت یافتن فکر و خیال مخرب) و حالا تعطیلات کریسمس و سال نوی میلادی. چرا؟ چون حتی وقتی سرِ کار هم میروم تقریبا همه چیز تعطیل است. همکارها نیستند، استادمان در دسترس نیست، پستداک مان پیش خانوادهاش فیلم و سریال میبینید و دوست یونانیمان (دونت واری) هم تعطیلات است و لذا کارهایی که به آنها وابسته است جلو نمیرود. چند ساعتی که در اتاق کار سپری کنم، دوباره بیکار میشوم. حالا چه در آزمایشگاه خالی بمانم و چه به خانه بروم نتیجه یکی است: تنهایی، بیکاری، هجوم افکار فلسفی.
باز خدا را شکر که نعمت نوشتن را بر ما ارزانی کرد که هم وقت میگیرد و هم آرامش میدهد. قبلا بعضی متنها را در ژانر «نامه» مینوشتم. به نظر میرسد که این نوشتهها را باید بگذارم در دسته و ژانر «ناله»! البته همیشه میتوان اسمهای دهنپرکن برای آن انتخاب کرد، مثلا «مکانیزم تخلیه فشار روانی از مسیرِ اشتراکگذاری».
دو سال گذشته یک تصمیم نسبتا عاقلانه گرفتم و تعطیلات ایرانم را انداختم در همین زمان. خب وقتی دیگران در تعطیلات هستند منطقی است که شما هم به تعطیلات بروی. امسال مجبور شدم بمانم. شاید در یک دنیای موازی الان ایران هستم، گواهینامه دارم، سوار ماشین میشوم، میزنم به جادهی خلوت میروم به جنوب سیستان، آنجا که صحرا و دریا به هم میرسند، ماسهی صحرا و دریا یکی میشوند. طلوع، ظهر، غروب و شبش را تجربه میکنم. با دوربین نیکون دی-700 کلی عکس و تایملپس میگیرم، برای شام بعد از سالها ماهی و میگو میخورم. سر شب رو به آسمان طاق باز دراز میکشم و چند جملهی قصار میگویم که مثلا «اسیر گذشته و تاریخ، لاجِرَم آوارهی جغرافیاست». بعد لپتاپم را روشن میکنم و آخرین مقالهی ریجکت شده را اصلاح میکنم.
اما در همین دنیا فعلا خلاصهی وضعیت این است که شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی.