الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نازنین» ثبت شده است

نازنین، سلام!

آدمی به چیزهایی حس عاشقانه یا شاعرانه دارد که در آرزوی شان است. چیزهایی که همیشه دم دست نیستند. مثلا تناظر عشق و باران ناشی از جغرافیای خشک ماست. جایی که باران غنیمت است و همیشه منتظرش هستیم و همیشه کم است. اگر در جایی زندگی می‌کردیم که همه سال ابری و بارانی بود احتمالا شعرهای‌مان را برای خورشید می‌گفتیم.

امروز تمام روز هوا آفتابی و مطبوع بود. دم عصر، وقت غروب، رگبار باران گرفت. اینجا چنین چیزی تقریبا عادت روزانه است. ولی خانه که هستم ذهن و فکرم انگار در جغرافیای دیگری است. صدای رعد و برق و بارش باران هنوز معنای نعمت دارد و هنگامه استجابت دعا است.

اینجور وقت ها سخت نیست که شعری/آهنگی چیزی پیدا کنی مناسب موقعیت. لذا یک کسی می‌خواند «بارون که میزنه یاد تو می افتم». و با لاطائلات مشابهی ادامه می‌دهد.

دیروز رفتم برای اتاق کارم یک گل خریدم. میخواهم روح زندگی داشته باشد دور و برم. عادت‌های قدیم شاید بروند، ولی دیر یا زود بر می‌گردند.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۳۱
ف ر د
سلام نازنین!
چند دقیقه وقت بگذار، بخوان این تقریرِ اقرارگونه را.

نه اینکه آشِ دهن‌سوز باشیم. خیر! اصلاً و ابداً، حتی بهتر است بگوییم: حاشا و کلّا!
در دسته‌بندی بنده‌هایش، یحتمل خدا سپرده است که فرشتگان ما را ذیل «بنجل‌ها و ته‌مانده‌ها» قرار بدهند.

بی‌خاصیت و به‌درد‌نخور بودن یک طرف، خطاکار بودن و معصیت‌کاری هم یک طرف. اینها را گفتم که خیال نکنی روی «خودمان» حساب ویژه‌ای باز کرده‌ایم. خودمان هیچ چیز برای عَرضه نداریم، دینداری‌مان زپرتی و غمسور است. حساب کتاب ما توی پارادایم «کَرَم» است.

لذا وهم و خیالمان این است که وعده‌های نصرت و گشایش از طرف خدا منحصر در بندگان وی-آی-پی و فِرست-کلاس نیست. خدا حتی پاپتی‌ها و فلک‌زده‌ها را هم ناامید رها نمی‌کند. شاید گوشمالی بدهد، بِچِلانَد، ولی ضجه که بزنی می‌بینی روزگار شل شد، گشاد شد، فَرَجی در کار حاصل شد.

حالا اینکه این صحبت‌ها چقدر پایه و اساس دارد، و چقدر درست‌اند را باید اهل فن‌اش بگویند. ولی فی‌الحال دل ما به همین خیال‌ها خوش است.

آیه‌ی زیر احتمالا بیشتر مربوط به جامعه و اجتماع است ولی بگذار فکر کنم که توی همین مصیبت‌های فردی هم کاربرد دارد. بگذار خیال کنم حالا که هی با خودم میگویم «پس دست خدا کو؟» جوابش این باشد که «همین نزدیکی». بگذار دل بچه خوش باشد.

البته شما --بر همان سبیل سابق-- دعا بفرما. دعای اهل محبت بلا بگردانَد!

"تنگدستی و ناخوشی به آنان رسید و تکانها خوردند تا آنجا که پیامبر و کسانی که همراه او ایمان آورده بودند گفتند پس نصرت الهی کی فرا می‌رسد؟ بدانید که نصرت الهی نزدیک است."

مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّىٰ یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَىٰ نَصْرُ اللَّـهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّـهِ قَرِیبٌ [بقره 214]

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۶
ف ر د

سلام نازنین،

اگر خاطرت باشد قبلا گفته بودم (حوصله‌ی پیدا کردن لینک مطلب را ندارم) که طرفدار عید نیستم. سالها بود که ایام عید آزاردهنده بود. از مهمانی و خلوتی خیابان و تعطیل بودن همه جا و گرفتار بودن همه کس اذیت می‌شدم. این جا هم که هستم هیچ‌وقت حسرت عید را نخوردم. نخواستم که این روزها ایران باشم.

سالهای قبل‌تر این‌طور نبود. مثلا سالهایی که مدرسه می‌رفتم، سال‌های دبیرستان. همان‌وقتی که شخصیت مستقل‌م شکل گرفته بود و هویتم داشت برای خودم مشخص می‌شد.

آن سالها دو چیز را دوست داشتم: طبق رسم بقیه جاها، بعد از تحویل سال (یا مثلا صبح روز بعد) مردم می‌رفتند به زیارت اهل قبور. برای من ترکیب دوست‌داشتنی بود. گلزار شهدا همیشه زنده بود و آن را راحت حس می‌کردم. ولی روز اول عید انگار قبرستان مرده‌ها هم زنده بود. سبزه و گلاب و لباس‌های نو، چه تابلوی زیبایی!

دومین چیز دوست داشتنی عیدها برای من شکوفه‌های بادام بود. در ناخودآگاه من زیباترین تصویر طبیعت این است: شکوفه‌های صورتی بادام در پس زمینه‌ی آبی پررنگ آسمان. 

اگر قدم رنجه کردی و به زیارت اهل قبور رفتی فاتحه‌ای هم برای این دل بخوان.

سیزده‌به‌در هم نزدیک است. اگر گذرت به باغ و دشت و صحرا افتاد، اگر چشمت افتاد به شکوفه‌های بادام، جای من را هم خالی کن.

البته عرض اصلی این است که جای من را در دل مهربانت خالی کن. باز هر جور که صلاح کار می‌دانی.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۴۸
ف ر د

سلام نازنین!

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار، تو!

ساقی، تو! یار، تو! سبب انتظار، تو!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۴۹
ف ر د

سلام نازنین،

روزهای آخر سال و لحظه تحویل سال و روز اول سال را سفر پوشاند. فرصت نشد که نامه را مفصل تر کنم. فقط خواستم مکتوب کنم که امسال را سال جهش نامگذاری کردم، امید که پسند شود.

زیاده عزت شما باد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۱
ف ر د

سلام نازنین!

زمان را که منقبض کنی، جهان های موازی به هم می رسند و در هم ادغام می شوند. این بخشی از رساله‌ی دکترای من است در یک دنیای مجازی. بدیل همان قضیه است که دو خط موازی در بینهایت به هم می‌رسند. چند سال بعد همین نامه را سند میکنم که علمای فیزیک مجاب شوند اولین کسی بودم که ملتفت آن شدم.

با کمی تاخیر -و با کمی تغییر- به آرزوی چند وقت قبل رسیدم. رفتم جنوب سیستان، همانجا که کویر و دریا همدیگر را به آغوش میکشند. همانجا که از میان گیسوان نخلها موج دریا پیداست. صبح و ظهر و غروب و شبش را دیدم. به تلافی چندین سال گذشته، ماهی خوردم. در آسمانِ زیبایِ شبش دنبال ستاره قطبی و دُبّ اکبر گشتم. صدای شکستن موج بعد از غروب را شنیدم. روی ماسه های خیس ساحل پابرهنه قدم زدم. در باران صبحش خیس شدم، در گرمای بعد از ظهرش خشک و کلافه شدم.

دنیای دیگری را تجربه کردم. دنیایی که همه چیزش متفاوت بود با اینجایی که زندگی میکنم. آبش، هوایش، دمایش، زمینش، آسمانش، غذایش، زبانش و مردمش، مردمش، مردمش!


زمان که کمی منبسط شد، خودم را دیدم که نشسته بودم در قطار 22:30 شب تهران-مشهد. گاهی وقتها دنیا چه جای قشنگی است!
شبیه صحنه‌ی تئاتر، نشسته بودیم در کوپه و همسفرمان از غذای حضرتی می‌گفت. و بعد یکی از همسفران مان از قطار جا ماند. وقتی با اتوبوس بعدی آمد سه عدد کارت غذای حضرتی در دستش بود. انگار خدا فرستاده باشدش دنبال کاری.

نازنین! «خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد.»
شاعر درست گفت که
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است. خودت تصور کن.
شب جمعه را حرم بودیم، همه صحن ها را گشتم، از بست طبرسی وارد صحن انقلاب شدم. از صحن هنری جمهوری عبور کردم. رسیدم به گوهرشاد. کنار ستون گوهرشاد ایستادم کنار دل شکسته ها. خودم را بین‌شان جا کردم.
لذتی دارد نگاه کردن به اینکه کلیددارها چطور قفل باز میکنند.

همه چیز این سفر دوست داشتنی است. حیف از این عمر که نابجا هدر می‌دهیم.

شاید بعدها شرح سفر را مفصل‌تر برایت نوشتم. غرض فعلا تنها عرض سلامی بود.

و الامر الیک.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۳۹
ف ر د

سلام نازنین،

من قبل از هر چیز به کفش ها نگاه میکنم. کفش ها راویِ صادق زندگی آدمی اند. در کفشهای هر کسی --از سبک زندگی اش تا افکار و شخصیت و طرز فکرش-- نشانه هایی هست برای آنان که می اندیشند. هیچ چیزی مثل کفش آدم ها را از هم متمایز نمی کند.


اما کفش ها چیزی از احساسات نمی گویند. برای یافتن آنچه در دل میگذرد باید به چشم ها نگاه کرد. چشم ها افشاگران احساس اند. راهِ ورود به قلب اند، چه برای کنکاش چه برای تسخیر.

چه سرزمین هایی را ویران کرده اند، چه سلطنت هایی را برپا کرده اند! کارهای بزرگی میکنند [بعضی] چشم ها.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۲۹
ف ر د

سلام نازنین

این یک حس را بعید می دانم تجربه کرده باشی؛ حس لوزری و بازنده بودن. چه کسی حس لوزری میکند؟ مثلا کسی که در یک مسابقه ای آخر بشود به این دلیل که فکرش به چیز دیگری مشغول بوده است در تمام مدت.

دلم چه میخواهد؟ اینکه بنشینم در قطار تهران-مشهد. همان قطاری که 10:30 شب حرکت میکند و صبح میرسد به مشهد. تمام کوپه را رزرو کنم. همه طول مسیر را بیدار بمانم و برایت تعریف کنم همه آنچه که سر دلم مانده است. همه تشویش ها، همه دل نگرانی ها، همه دلهره ها را برایت یکی یکی بگویم. از همان حس لوزری برایت بگویم. از اینکه سرمایه را دود کردیم و بر باد هیچ دادیم. همه ی عمر را در سرگردانی گذراندیم.

سرم را پایین بندازم. نگاه نگران را کسی نباید ببیند.

بعد بگویی که «وقتی هنوز به خط پایان نرسیده ایم معلوم نیست چه کسی بازنده و چه کسی برنده است». همین جور که ادامه بدهی نگاهم امیدوارتر می شود. سرم را بالا می آورم. به صحن گوهرشاد فکر میکنم. به اینکه داریم به جایی میرویم که هیچ غم و دل آشوبی و غصه ای به آنجا راه ندارد.

همان جایی که روشن ترین لحظات زندگی ام را تجربه کرده ام. حالا دلم می خواهد بروم گوشه ی رواق تنها بنشینم. از تمام خطاها و خیره سری ها و معاصی بازگردم. آنقدر همانجا بمانم تا حس کنم بخشیده شده ام.

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام

فاضل نظری

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۴۲
ف ر د
سلام نازنین!
چه میخواهیم از خدا؟ گاهی وقت‌ها خودمان هم نمی‌دانیم. گاهی وقت‌ها آنچه می‌خواهیم عوض می‌شود.
الان مدتی است آنچه من می‌خواهم این است که بیای و بخندی؛ تا باز خنده هاتو ... نه! این شعر یک آهنگ بود! منظورم این است که بیای و بخندی و بپرسی «تمام شد؟!». و من بتوانم با خیال راحت و با لحنی که سرشار از خلاصی است بگویم «تمام شد نازنین، تمام!». همه‌ی حس رهایی و خلاصی را بریزم توی آن میمِ آخرِ «تمام». بگویم که بعد از چند سال چشم انتظاری و جان کندن و دلهره و نگرانی و دست و پا زدن، آخر الامر خورشیدِ فارغی ز مشرق دانشکده طلوع کرد.

کی آن روز می‌آید؟ خدا می‌داند. ولی واقعا منتظر تمام کردنش هستم. نه اینکه آنقدر خوش خیال و خام باشم که فکر کنم سهم‌مان را از سختی دنیا کشیده‌ایم و بعد از آن فصل راحتی می‌رسد، خیر! و نه آنکه ارزشی بیش از پشیز برای این کاغذپاره‌ها قائل شوم، هرگز!

فقط میخواهم تمام کنم. از سختیِ تکراری خسته ام!
سختیِ جدید می‌خواهم؛ سختی یادگرفتن یک کار جدید، کشف آدمهای جدید، عادت کردن به شهر جدید، سختی یادگرفتن یک زبان جدید.

نامه‌ام را که خواندی برایم بنویس. تو از خدا چه میخواهی این روزها؟
با کدام سختی دست به گریبانی؟ منتظر کدام سختیِ جدید هستی؟

هدفون را روی گوش گذاشته ام، صدای آهنگ را بسیار زیاد کرده ام، از بین کلماتش «عیونک، حیاتی، و حُب» را میفهمم. دلم برایت تنگ‌تر می‌شود.
این تکه را نشنیده [نخوانده] بگیر ولی بگذار اعتراف کنم که وسط این شلوغی ها و سختی ها، همیشه در خیال منی. به تمامی زبانهای دنیا «دوستت دارم».

زیاده جسارت است، ایام عزت مستدام.
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۵۶
ف ر د

نازنین! سلام،

چند روز پیش، از انتظار برای خواب شنبه صبح نوشته بودم. جمعه روز بسیار پر کار و خسته کننده‌ای بود، شب دیر وقت به خانه رسیدم، کوفته. ولی باز تا دیر وقت (حدود ۱ نیمه شب) نخوابیدم. چشم‌ها را که بستم به خواب عمیقی رفتم. ساعت ۵ صبح سر حال و سرزنده بیدار شدم. یکی دو ساعت مشغول بودم تا چند مطلب بنویسم (از جمله چند مطلب جدید برای بلاگ).

هوا که داشت روشن میشد دوباره به خواب رفتم. تا نزدیکی های ۱۰ صبح از گیجی و خواب و لحاف لذت بردم. مجبور بودم بیدار شوم که ظرفها را بشویم و حدود ظهر از خانه بزنم بیرون برای تحویل یک امانتی.

انتظار خواب شنبه صبح چه بود؟ مکانیزمی برای تحمل مشکلات و سختی ها. در آنجور مواقع به خوشی بعد از مشکلات فکر میکنم، به گشایش بعد از سختی. و گواهی میدهم که در تمام عمر تا امروز بعد از هر سختی، گشایشی بوده است.

حالا یکشنبه ظهر است، هوا ابری و تاریک است؛ ترکیبی که اصلا دوست ندارم. دلگیر در دلگیر. من نشسته‌ام و می‌خواهم به خوشی‌های آینده فکر کنم. به اینکه اگر قسمت شد می نشینم در ورودی صحن گوهرشاد. هوا خنک باشد، آفتاب زمستان بتابد در بعد از ظهر. و باز گواهی میدهم که هربار آنجا بوده ام «از هرچه غصه دارم و غم می شوم رها». صبر میکنم تا یکی از آن هزاران خوش نفس، خسته از راه سفر برسد، بایستد در ورودی صحن، بلند بلند شروع کند به شعر خواندن.

نازنین! روز به روز بدتر شده ام، خطاکارتر و گنهکارتر. ولی آخرین چیزی که از دست خواهم داد امید است. با شعله ی امیدی در دل مسافر مشهد میشوم؛ از تمام خطاها باز میگردم؛ با دلی که هزار بار گرم تر است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۸
ف ر د