الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گوهرشاد» ثبت شده است

سلام نازنین!

زمان را که منقبض کنی، جهان های موازی به هم می رسند و در هم ادغام می شوند. این بخشی از رساله‌ی دکترای من است در یک دنیای مجازی. بدیل همان قضیه است که دو خط موازی در بینهایت به هم می‌رسند. چند سال بعد همین نامه را سند میکنم که علمای فیزیک مجاب شوند اولین کسی بودم که ملتفت آن شدم.

با کمی تاخیر -و با کمی تغییر- به آرزوی چند وقت قبل رسیدم. رفتم جنوب سیستان، همانجا که کویر و دریا همدیگر را به آغوش میکشند. همانجا که از میان گیسوان نخلها موج دریا پیداست. صبح و ظهر و غروب و شبش را دیدم. به تلافی چندین سال گذشته، ماهی خوردم. در آسمانِ زیبایِ شبش دنبال ستاره قطبی و دُبّ اکبر گشتم. صدای شکستن موج بعد از غروب را شنیدم. روی ماسه های خیس ساحل پابرهنه قدم زدم. در باران صبحش خیس شدم، در گرمای بعد از ظهرش خشک و کلافه شدم.

دنیای دیگری را تجربه کردم. دنیایی که همه چیزش متفاوت بود با اینجایی که زندگی میکنم. آبش، هوایش، دمایش، زمینش، آسمانش، غذایش، زبانش و مردمش، مردمش، مردمش!


زمان که کمی منبسط شد، خودم را دیدم که نشسته بودم در قطار 22:30 شب تهران-مشهد. گاهی وقتها دنیا چه جای قشنگی است!
شبیه صحنه‌ی تئاتر، نشسته بودیم در کوپه و همسفرمان از غذای حضرتی می‌گفت. و بعد یکی از همسفران مان از قطار جا ماند. وقتی با اتوبوس بعدی آمد سه عدد کارت غذای حضرتی در دستش بود. انگار خدا فرستاده باشدش دنبال کاری.

نازنین! «خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد.»
شاعر درست گفت که
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است. خودت تصور کن.
شب جمعه را حرم بودیم، همه صحن ها را گشتم، از بست طبرسی وارد صحن انقلاب شدم. از صحن هنری جمهوری عبور کردم. رسیدم به گوهرشاد. کنار ستون گوهرشاد ایستادم کنار دل شکسته ها. خودم را بین‌شان جا کردم.
لذتی دارد نگاه کردن به اینکه کلیددارها چطور قفل باز میکنند.

همه چیز این سفر دوست داشتنی است. حیف از این عمر که نابجا هدر می‌دهیم.

شاید بعدها شرح سفر را مفصل‌تر برایت نوشتم. غرض فعلا تنها عرض سلامی بود.

و الامر الیک.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۳۹
ف ر د

سلام نازنین

این یک حس را بعید می دانم تجربه کرده باشی؛ حس لوزری و بازنده بودن. چه کسی حس لوزری میکند؟ مثلا کسی که در یک مسابقه ای آخر بشود به این دلیل که فکرش به چیز دیگری مشغول بوده است در تمام مدت.

دلم چه میخواهد؟ اینکه بنشینم در قطار تهران-مشهد. همان قطاری که 10:30 شب حرکت میکند و صبح میرسد به مشهد. تمام کوپه را رزرو کنم. همه طول مسیر را بیدار بمانم و برایت تعریف کنم همه آنچه که سر دلم مانده است. همه تشویش ها، همه دل نگرانی ها، همه دلهره ها را برایت یکی یکی بگویم. از همان حس لوزری برایت بگویم. از اینکه سرمایه را دود کردیم و بر باد هیچ دادیم. همه ی عمر را در سرگردانی گذراندیم.

سرم را پایین بندازم. نگاه نگران را کسی نباید ببیند.

بعد بگویی که «وقتی هنوز به خط پایان نرسیده ایم معلوم نیست چه کسی بازنده و چه کسی برنده است». همین جور که ادامه بدهی نگاهم امیدوارتر می شود. سرم را بالا می آورم. به صحن گوهرشاد فکر میکنم. به اینکه داریم به جایی میرویم که هیچ غم و دل آشوبی و غصه ای به آنجا راه ندارد.

همان جایی که روشن ترین لحظات زندگی ام را تجربه کرده ام. حالا دلم می خواهد بروم گوشه ی رواق تنها بنشینم. از تمام خطاها و خیره سری ها و معاصی بازگردم. آنقدر همانجا بمانم تا حس کنم بخشیده شده ام.

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام

فاضل نظری

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۴۲
ف ر د

نازنین! سلام،

چند روز پیش، از انتظار برای خواب شنبه صبح نوشته بودم. جمعه روز بسیار پر کار و خسته کننده‌ای بود، شب دیر وقت به خانه رسیدم، کوفته. ولی باز تا دیر وقت (حدود ۱ نیمه شب) نخوابیدم. چشم‌ها را که بستم به خواب عمیقی رفتم. ساعت ۵ صبح سر حال و سرزنده بیدار شدم. یکی دو ساعت مشغول بودم تا چند مطلب بنویسم (از جمله چند مطلب جدید برای بلاگ).

هوا که داشت روشن میشد دوباره به خواب رفتم. تا نزدیکی های ۱۰ صبح از گیجی و خواب و لحاف لذت بردم. مجبور بودم بیدار شوم که ظرفها را بشویم و حدود ظهر از خانه بزنم بیرون برای تحویل یک امانتی.

انتظار خواب شنبه صبح چه بود؟ مکانیزمی برای تحمل مشکلات و سختی ها. در آنجور مواقع به خوشی بعد از مشکلات فکر میکنم، به گشایش بعد از سختی. و گواهی میدهم که در تمام عمر تا امروز بعد از هر سختی، گشایشی بوده است.

حالا یکشنبه ظهر است، هوا ابری و تاریک است؛ ترکیبی که اصلا دوست ندارم. دلگیر در دلگیر. من نشسته‌ام و می‌خواهم به خوشی‌های آینده فکر کنم. به اینکه اگر قسمت شد می نشینم در ورودی صحن گوهرشاد. هوا خنک باشد، آفتاب زمستان بتابد در بعد از ظهر. و باز گواهی میدهم که هربار آنجا بوده ام «از هرچه غصه دارم و غم می شوم رها». صبر میکنم تا یکی از آن هزاران خوش نفس، خسته از راه سفر برسد، بایستد در ورودی صحن، بلند بلند شروع کند به شعر خواندن.

نازنین! روز به روز بدتر شده ام، خطاکارتر و گنهکارتر. ولی آخرین چیزی که از دست خواهم داد امید است. با شعله ی امیدی در دل مسافر مشهد میشوم؛ از تمام خطاها باز میگردم؛ با دلی که هزار بار گرم تر است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۸
ف ر د

نازنین بهار
سلام

تهران که رسیدم، شبش عازم مشهد شدیم با دو تا از دوستان عزیز و قدیمی. راه آهن تهران، برای من، نه به اندازه‌ی مشهدی‌ها، ولی خاطرات فراوان دارد؛ از اردوهای دانشگاه گرفته تا سفرهای شخصی که به همراه هم‌خوابگاهی‌ها رفتیم.

ظهر روز بعد مشهد بودیم. جای خیلی‌ها خالی بود. علاوه بر زیارت چند تا از دوستان قدیمی را هم ملاقات کردم، بعد از نزدیک به دو سال.

حتما برای تو هم پیش آمده است که گاهی وقتی شعری، داستانی یا چیزی می‌شنوی احساس می‌کنی که با تمام وجود آن را تجربه کرده‌ای. انگار همان‌چه را تو می‌خواسته‌ای بگویی و نتوانسته‌ای، کس دیگری بهتر از تو گفته است. برای من نمونه اش همان است که شاعر گفته است «از هر چه غصه دارد و غم می‌شود رها / هر سائلی به خدمت این شاه می‌رود». غم‌ها و غصه‌ها انگار همان دم باب‌الجواد، باب‌الرضا، با بقیه درب‌ها می‌مانند، اذن دخول به‌شان داده نشده است.

تنها چیزی که کمی هضم‌اش برای من سخت بود این بود که بعد از نماز مغرب و عشا که ساعت شلوغی حرم است، خدّام دو قسمت دوست‌داشتی حرم را قُرُق می‌کردند، زائران را از جایشان بلند می‌کردند، حصاری می‌کشیدند و بعد، در فضایی که می‌تواند ۵۰-۶۰ نفر زائر را پذیرا باشد، ۱۵-۲۰ خادم دور می‌نشستند برای یک جور مراسم آیینی. شمع‌دان و رحل و قرآن می‌آوردند و به نوبت دعایی می‌خواندند.

این تمایز، برای من قابل فهم نیست. چرا باید در خانه‌ای که شاه و گدا فرق ندارند، این تبعیض و ویژه‌انگاری انجام بگیرد؟ جلوی چشم زائرانی که باید از جایشان بلند شوند تا خادمان حرم و چند روحانی دور از مردم عادی، پشت حصارها مراسمی را برگزار کنند، در قلب حرم، هر شب.

بگذریم.
راستی، صحن گوهرشاد را بسته‌اند برای تعمیر و شاید تغییر. فقط قسمتی به عرض ۲ متر نزدیک به حرم باز است برای رفت و آمد بین رواق‌ها. شب آخر رفتم همان‌جا. همان دو متر هم گویا کافی بوده است برای آن جماعتی که می‌آیند چند نفری، یک نفرشان شعر می‌خواند بلند، و چه خوب می‌خوانند ...

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۲
ف ر د

نامه‌ای که کمی دیرتر منتشر می‌شود:

سلام نازنین

حقش بود الان این نامه را این طور آغاز می کردم که «سفر دراز نباشد به پای طالب دوست». بله، درست است، قصد سفر کرده ام به ایران. راستش چند وقتی بود که خسته شده بودم. یک‌جور کلافگی و بی‌حوصلگی. اما از وقتی بلیت را گرفتم خاطرات بار پیشین جلوی چشمانم هستند، تلخ و شیرین، هم آن لحظات سخت و صعب و هم آن لحظات آرام و شیرین.

اگر صادقانه بخواهم بگویم آن و شور و شوقی که باید باشد، نیست. و اگر به خاطر چند چیز کوچک نبود شاید باز هم سفرم را به تعویق می‌انداختم، به خاطر آن سختی‌های بار پیشین و آن لحظات سختی که چاره‌ای برای‌شان پیدا نکرده‌ام، حالا می‌خواهم برنامه بریزم، آماده بشوم که سرم را گرم کنم به سفر و فیلم و بازی و اینترنت و حتی کار!


راستی شنیده‌ام که صحن گوهرشاد را تغییر داده‌اند. همان‌جایی که بیشتر از همه‌ی جاهای دیگر دوست داشتی. همان‌جایی که من هم بیشتر از هر جای دیگری دوست داشتم. همان‌جایی که بارها در موردش نوشته‌ام. امیدوارم هنوز آن حوض سنگی سفید آن وسط باشد، با آن فواره‌ی کوچکش. بعید می‌دانم کسی باشد که ظهر تابستانِ آن صحن را دیده باشد و مفتونش نشده باشد.

گفته بودم که ما آدم‌ها اذیت می‌شویم وقتی که آدم‌های دیگر آنجایی که باید باشند نیستند. و یادآوری این، وقتی هر روز و هر لحظه باشد، آدم را دیوانه می‌کند.

نازنین! بگذار اعتراف کنم، بار پیش، وقتی از گیت بازرسی پاسپورت گذشتم، وارد سالن که شدم، -آنجایی که یک دیوار شیشه‌ای شفاف هست و عده‌ای پشت شیشه با نگاه‌های ذوق‌زده و منتظر، مسافران را نگاه می‌کنند- یک لحظه ناخودآگاه چشم دوختم به جمعیت، یک‌یک چهره‌ها را وارسی کردم، به این امید خام ولی شیرین که بین آن همه آدم -که برای من یکسان بودند- یک چهره‌ی متفاوت ببینم. از آن حالت‌هایی که هرچند می‌دانی امیدی نیست و کار دیگر تمام است، ولی هنوز دلت نمی‌خواهد باور کند. می‌خواهم بگویم وقتی آنجا پشت شیشه نباشی، برگشتن به خانه حتی بعد از دو سال یک سفر معمولی است، سفری که حتی به خستگی پروازش هم نمی‌ارزد.


دلم کوچک شده است، قلبم گاهی بی‌هوا تندتر می‌زند، می‌گذارمش به پای قهوه‌ها ...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۰
ف ر د