الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

نامه‌ای که کمی دیرتر منتشر می‌شود:

سلام نازنین

حقش بود الان این نامه را این طور آغاز می کردم که «سفر دراز نباشد به پای طالب دوست». بله، درست است، قصد سفر کرده ام به ایران. راستش چند وقتی بود که خسته شده بودم. یک‌جور کلافگی و بی‌حوصلگی. اما از وقتی بلیت را گرفتم خاطرات بار پیشین جلوی چشمانم هستند، تلخ و شیرین، هم آن لحظات سخت و صعب و هم آن لحظات آرام و شیرین.

اگر صادقانه بخواهم بگویم آن و شور و شوقی که باید باشد، نیست. و اگر به خاطر چند چیز کوچک نبود شاید باز هم سفرم را به تعویق می‌انداختم، به خاطر آن سختی‌های بار پیشین و آن لحظات سختی که چاره‌ای برای‌شان پیدا نکرده‌ام، حالا می‌خواهم برنامه بریزم، آماده بشوم که سرم را گرم کنم به سفر و فیلم و بازی و اینترنت و حتی کار!


راستی شنیده‌ام که صحن گوهرشاد را تغییر داده‌اند. همان‌جایی که بیشتر از همه‌ی جاهای دیگر دوست داشتی. همان‌جایی که من هم بیشتر از هر جای دیگری دوست داشتم. همان‌جایی که بارها در موردش نوشته‌ام. امیدوارم هنوز آن حوض سنگی سفید آن وسط باشد، با آن فواره‌ی کوچکش. بعید می‌دانم کسی باشد که ظهر تابستانِ آن صحن را دیده باشد و مفتونش نشده باشد.

گفته بودم که ما آدم‌ها اذیت می‌شویم وقتی که آدم‌های دیگر آنجایی که باید باشند نیستند. و یادآوری این، وقتی هر روز و هر لحظه باشد، آدم را دیوانه می‌کند.

نازنین! بگذار اعتراف کنم، بار پیش، وقتی از گیت بازرسی پاسپورت گذشتم، وارد سالن که شدم، -آنجایی که یک دیوار شیشه‌ای شفاف هست و عده‌ای پشت شیشه با نگاه‌های ذوق‌زده و منتظر، مسافران را نگاه می‌کنند- یک لحظه ناخودآگاه چشم دوختم به جمعیت، یک‌یک چهره‌ها را وارسی کردم، به این امید خام ولی شیرین که بین آن همه آدم -که برای من یکسان بودند- یک چهره‌ی متفاوت ببینم. از آن حالت‌هایی که هرچند می‌دانی امیدی نیست و کار دیگر تمام است، ولی هنوز دلت نمی‌خواهد باور کند. می‌خواهم بگویم وقتی آنجا پشت شیشه نباشی، برگشتن به خانه حتی بعد از دو سال یک سفر معمولی است، سفری که حتی به خستگی پروازش هم نمی‌ارزد.


دلم کوچک شده است، قلبم گاهی بی‌هوا تندتر می‌زند، می‌گذارمش به پای قهوه‌ها ...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۰
ف ر د

یک بار خواندم که یک نفر، روابط انسان‌ها را به «فنر» تشبیه کرده بود. یعنی برای تحلیل رفتار متناقض آدم‌ها با همدیگر در کوهستان و در داخل شهر به تمثیل فنر متوسل شده بود. توضیح اینکه شما اگر در محیط کوه به رفتار کوهنوردان غریبه با هم دقت کنید می‌بینید که بسیار گرم و دوستانه است، غریبه‌ها به هم سلام می‌کنند، خوش و بش می‌کنند و اگر چند قدمی با هم همراه شوند سریع سر صحبت و کلام باز می‌شود، به هم تعارف می‌کنند. ولی همین که این آدم‌ها به سطح شهر می‌رسند با غریبه‌های دیگر رفتاری متفاوت دارند، نه تنها یخِ ارتباط‌شان آب نمی‌شود بلکه داخل تاکسی و اتوبوس با کمترین دلیل به همدیگر می‌پرند، پرخاش می‌کنند و حالت تهاجمی می‌گیرند.

این رفتار را مقایسه کنید با فنر. وقتی که دو سر فنر بیش از حد از هم دور می‌شوند، سعی می‌کنند به هم نزدیک شوند. و اگر بیش از حد به هم نزدیک شوند، فشاری وارد می‌کنند که همدیگر را دفع کنند. رفتار آدم‌ها هم چیزی شبیه این است. در محیط خلوت کوهستان که آدم‌ها از هم «دورند» به سمت همدیگر جذب می‌شوند ولی در مترو و تاکسی و اتوبوس همدیگر را دفع می‌کنند.

این مثال را آوردم برای توضیح چیزی دیگر.

به عقیده‌ی من، «خوش آیندی» و «ناخوش‌آیندی» از یک «تجربه» یا یک «پدیده» منوط به دو عامل است. وجود این دو عامل باعث خوش‌آیندی و دلپذیری این تجربه می‌شود و عدم آن هم باعث اذیت و ناخوشنودی. این دو عامل یکی وجود حریم یا فضا یا همان space است، و دیگری امکانات یا ابزار.

توضیح اینکه تمام آنچه در جهان خارج وجود دارد برای شما یک جایگاه مشخصی دارد، یعنی نسبت شما با آن کاملا مشخص است. مثلا از بین انسان‌های دیگر بعضی «دوست بسیار صمیمی» شما هستند، برخی «دوست عادی»، برخی «آشنای دور»، برخی غریبه، برخی دشمن و ... . لذا دقیقا بسته به اینکه رابطه‌ی شما با هر فرد در چه سطح و کیفیتی است، جایگاه آن فرد نسبت به حریم شما مشخص است: اگر در همان «فاصله»‌ای قرار داشته باشد که جایگاه اوست، شما راضی و خوشنود هستید ولی اگر بیش از آن نزدیک یا دور شود باعث آزار شما است. البته این «فاصله» بسیار جامع‌تر از فاصله‌ی فیزیکی است.


حالا اگر شما در جایگاهی قرار بگیرید که آن حریم شما توسط دیگران نقض شود و اصطلاحا فضا برای شما تنگ شود، ناخشنود می‌شوید. دوری بیش از حد یا نزدیکی بیش از حدِ آدم‌ها از شما می‌تواند بر رضایت شما از آن «تجربه» یا پدیده اثر مخرب بگذارد.

نقش عامل دیگر هم که ابزار و امکانات است تا حدی واضح تر است. به عنوان مثال تجربه‌ی یک مسافرت را در نظر بگیرید که در هنگام نیاز ابزار لازم یا امکانات مورد نیاز را نداشته باشید. البته باز هم باید تاکید کرد که این ابزار و امکانات الزاما محدود به مثلا جای خواب، وسیله‌ی حمل و نقل و غذا نمی‌شود و گستره‌‌ی بسیار وسیع‌تری دارد.


این تحلیل شخصی من است از اینکه چرا در مسافرت بار آخرم به ایران بعضی روزها و لحظه‌ها بسیار عذاب‌آور و غیرقابل‌تحمل بود و بعضی روزها بسیار دلنشین و خوش‌آیند: به هم خوردن «حریم» و فاصله، و عدم امکانات و ابزار قابلیت تخریب زیادی دارند.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۸
ف ر د

هر چند قبل از آن هم سابقه‌اش را داشتم، ولی کوه رفتن و کوهنوردی برای من از دوران دانشگاه آغاز شد. خوابگاه ما، مثل خیلی از خوابگاه‌های دیگر، یک هیئت/کانون فرهنگی داشت که در کنار بقیه فعالیت‌هایش مثل برگزاری مراسمات مذهبی، گاه به گاه برنامه کوهنوردی هم برگزار می‌کرد. از یک هفته قبل، اطلاعیه و پلاکاردش روی بُرد خوابگاه می‌آمد که مثلا این جمعه برای کوهنوردی گلابدره، ثبت نام در فلان محل. بعد در ازای مبلغ اندکی ثبت نام می‌کردیم و صبح جمعه یک اتوبوس/مینی‌بوس جلوی درب خوابگاه منتظر بود که ما را به پای کوه برساند. اکثر برنامه‌ها نصف-روز بود و سبک، حداکثر 2 ساعت بالا می‌رفتیم تا برسیم مثلا به پناهگاه شیرپلا یا کلکچال، بعد صبحانه‌ای که آورده بودیم و معمولا شامل نان و کره/مربای یک نفره بود توزیع می‌شد و بعد سرازیر می‌شدیم پایین به سمت وسیله نقلیه‌ی بازگشت.

در همان مدت اکثر مسیرهای معمول کوهپیمایی تهران را رفتیم، از حصارک و درکه گرفته تا گلابدره و شیرپلا و دارآباد، حتی چند باری هم به مسیرهای سمت لواسان و اوشان-فشم مثل دشت هویج و آبشار (اسم آبشار را فراموش کردم) رفتیم.

چند سالی که گذشت، دیگر با تهران و مسیرهای آن آشنا شده بودیم. این بود که می‌توانستیم برنامه‌های شخصی هم برگزار کنیم. با بچه‌های خوابگاه قرار می‌گذاشتیم و صبح جمعه با یک یا دو آژانس می‌رفتیم به ابتدای مسیر کوهپیمایی. حالا دیگر مسیر و زمان در دست خودمان بود و محدودیتی نداشتیم، به همین دلیل پا در مسیرهای جدیدی گذاشتیم. نه تنها برخی بی‌راهه‌ها را امتحان می‌کردیم (که گاهی مثلا به یک آبشار دنج و زیبا می‌رسیدیم) بلکه ارتفاعات بالاتر را هم تجربه می‌کردیم.


از بین همه‌ی این مسیرها، از بین بهار سِحرانگیز گلابدره با گل‌های ریز و رنگارنگ تا دارآباد پرآب با بستر سنگی رودخانه، هیچ کدام برای من به زیبایی و دل‌پذیری پیازچال نبوده است. من علاقه‌ی خاصی به مسیر کوهپیمایی که از پناهگاه کلکچال (پیش‌آهنگی) شروع می‌شود به سمت پیازچال دارم. هر بار که این مسیر را رفته‌ام یک تجربه‌ی ناب و تازه بوده است. آرامشی که در حین پیمودن این مسیر هست واقعا بی‌نظیر است.


پس از اولین تجربه، این مسیر جزو اولین انتخاب‌های من برای کوهپیمایی بوده است. بعد از آن بارها همراه دوستان، بچه‌های خوابگاه، بچه‌های دانشکده و حتی همکاران به صورت دو نفری، سه نفری یا بیشتر این مسیر را پیمودیم. و هرکدام از این دفعات به گواه همراهانم، که اغلب برای اولین بار پا به این مسیر می‌گذاشتند، یک مسیر خاطره‌انگیز و منحصر به فرد بوده است. و جالب اینجاست که تقریبا تمام این همراهان، بعد از این تجربه، افتادند در مسیر کوپیمایی و کوهنوردی.


گاه‌گاهی دلم تنگ می‌شود برای یک صعود آرام، که پا بگذارم در مسیر خلوت پیازچال و زیر گرمای صبح‌گاهی خورشید آرام آرام آرام بالا بروم، آنجایی که جایی برای افکار روزمره نیست. همان‌جایی که ناچاری با خودت خلوت کنی و گوش کنی به آنچه که دلت می‌گوید. آنجاست که اگر احیانا چیزی زیر لب زمزمه کنی، همان چیزی است که ته قلبت مانده است. مثل آن دوستی که آن دفعه می‌گفت «به اصفهان رو ...».

این هم یکی از حسرت‌هایی است که همیشه روی دلم خواهد ماند، همین چیز کوچک، این کوهنوردی کوتاه ...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
ف ر د

اینجا در شب سال نوی میلادی، یعنی شام روز 31 دسامبر، معروف است به سیلوستر، که عید سال نو هم هست. کریسمس که میلاد حضرت مسیح است در روز 26 دسامبر است و متفاوت از عید سال نو است. شب سال نو، که دفیفا امشب است، معمولا در شهرها برنامه ی آتش بازی به راه است، نه از طرف دولت و شهرداری بلکه توسط خود مردم: چیزی شبیه همان چهارشنبه‌سوری خودمان.

از چند روز قبل، سوپرمارکت‌ها و فروشگاه‌ها، مواد محترقه و انواع ترقه را عرضه می‌کنند؛ زمینی، هوایی، رنگی، صدادار و ... . بعد نزدیک نیمه شب، مردم در میدان‌های اصلی شهر جمع می‌شوند و از حدود ساعت 11 شب شروع به آتش بازی می‌کنند، که البته اوج آن راس ساعت 12 شب است و تا حدود ساعت 1 هم با شدت ادامه پیدا می‌کند. البته از همان ساعت‌های اولیه شب و عصر صدای ترقه به صورت گاه و بی‌گاه شنیده می‌شود ولی آتش بازی اصلی که از حدود 11 تا 1 انجام می‌شود به شدت شدید است.

من در این مدت ندیده و نشنیده‌ام که حادثه‌ی سوختگی و مرگ و ... برای کسی در طی این آتش بازی پیش بیاید. لوازم و ترقه‌ها استاندارد هستند و مردم هم حدی از احتیاط را رعایت می‌کنند. شهرداری هم البته تا روز بعد اکثر آشغال‌ها و بازمانده‌های ترقه را از خیابان‌ها جمع می‌کند.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۱
ف ر د

در این مدت چند سالی که اینجا بوده‌ام، با افرادی از ملیت‌ها و دین‌های مختلف برخورد داشته‌ام، از فلسطینی و سوریه‌ای و پاکستانی سنی مذهب گرفته، تا شیعه‌های عراقی و لبنانی و پاکستانی، و بوداییان و بی‌دینهای چینی، و مسیحیان و بی‌دین‌های غربی. من معتقدم که نمی‌توان تمام مردم یک کشور، یا پیروان یک مذهب را تنها به استناد چند مورد کم تعداد تحلیل و دسته بندی کرد و حکمی کلی در مورد خوبی‌ها و بدی‌ها و عاداتشان داد.

این چیزی هم که اینجا دارم می‌گویم نه یک حکم کلی و قاعده، بلکه صرفا خلاصه‌ی تجربیات من در برخورد با این آدم‌ها بوده است. از بین همه‌ی این‌ها بدترین تجربه‌ی من در برخورد با آدم‌های پاکستانی غیرشیعه (سنی لیبرال، سنی متعصب، و احمدیه‌ای که بدیل بهایی‌ها در شیعه هستند) بوده است. غیر از بددلی، بدخواهی، کینه‌ورزی، بی‌اخلاقی و ناسازگاری از آنها ندیدم. جالب اینجاست که اتفاقا بهترین و خوش‌اخلاق‌ترین و روادارترین و مهربان‌ترین آدم‌هایی هم که دیدم اهل پاکستان بودند، شیعه و حتی یکی‌شان فارسی زبان هزاره.


تجربه ام از برخورد با چینی‌ها (و تایوانی) نیز بسیار خوش‌آیند بوده است، آمیزه‌ای از سادگی و خوش‌دلی و مهربانی. اما این مطلب را برای شخص دیگری می‌نویسم. بگذارید به عقب‌تر برگردم: ساختار آزمایشگاه‌های عملی عموما به این صورت است که از یک (یا چند) استاد تشکیل شده است و تعدادی دانشجوی دکتری. اگر تعداد دانشجویان دکتری زیاد بشود، و استاد توانایی مدیریت همگی را نداشته باشد (و یا سواد علمی‌اش جدید و کافی نباشد) و اگر منبع مالی‌اش را داشته باشد، یک یا تعدادی پست-دکترا استخدام میکند که عملا در چارت، بین استاد و دانشجو قرار میگیرد و اکثر کارهای علمی و فنی را برعهده دارد.

آزمایشگاه ما هم همین ساختار را دارد. سه عدد پست-دکترا و یک استاد راهنما. هر چند اکثر دانشجویان زیر نظر یکی از این پست-داک‌ها کار میکنند، من اوایل حضورم، مستقیما با خود استاد کار می کردم که بسیار بسیار سخت و طاقت فرسا بود به دلایل مختلف.

اون‌قدر تجربه سخت و شکست‌خورده‌ای بود که حتی به فکر این افتادم که استاد یا دانشگاهم را عوض کنم. در بین این پست-داک‌ها یکی بود که من سواد فنی اش را تحسین می‌کردم. همین موقع‌ها بود که گفتم بگذار با این پست-داک صحبت کنم. یک روز رفتم و گفتم این ایده‌ی من برای مقاله است، آیا حاضر هستی که با هم همکاری کنیم. قبول کرد، و خیلی کمک کرد و یکی از بهترین تجربیات کار علمی را داشتم. خیلی چیزها از نحوه‌ی نوشتن مقاله یاد گرفتم، و اتفاقا مقاله هم پذیرفته شد با استقبال بسیار خوبی. بعد از آن، عملا تمام کارها را مشترکا انجام می‌دهیم و ارتباطم با استاد راهنما بسیار کمتر شده است.

در این مدت، خیرخواهی، بی حاشیه بودن، و کمک‌حال بودن این آدم بسیار تاثیر داشته است در وضعیت من و ماندگاری‌ام. خیلی بی‌سر و صدا و بی‌ادعا حمایت می‌کند و چند باری هم بدون اینکه به من چیزی بگوید مشکل من با را حرف زدن با استاد راهنما حل کرده بود.


شاید دوستان نزدیکی نباشیم و خارج از چارچوب کار و همکار بودن هیچ شناخت و رابطه ای نداریم، ولی بی‌شک به خاطر این مثبت‌اندیشی، خیرخواهی و خوش‌قلبی و دل‌گندگی اش بسیار مورد احترام من است. قبلا گفته بودم که خدا  یک روزی یک جایی نان خوش‌قلبی این جور آدم‌ها را توی دامنشان می‌گذارد.


* فکر می‌کنم قبلا مطلبی مشابه در وبلاگ قبلی نوشته بودم که در مشکلات فنی بلاگفا از بین رفت. الان که این دوست و همکار ما در تعطیلات است و آزمایشگاه بسیار ناخوش‌آیند است، احساس کردم بخشی از دینم را به این فرد ادا کنم به پاس کمک‌هایش، به پاس آنچه به من آموخت و به پاس اینکه امید را دل من زنده نگه داشته است.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۲
ف ر د