الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چرندیات» ثبت شده است

رفیقم میگفت که با تو نمیشه حرف جدی زد. راست هم میگفت. استعداد اصلی من در شر-و-ور گفتن بود. موقع صحبت و مصاحبت، هر چیزی از دید من یک جوکِ بالقوه بود که در زمان مناسب بالفعل میشد.
صد البته اینکه مثل خیلی های دیگه، طنز و جوک و شوخی برای من هم یک جور مکانیزم دفاعی برای دفعِ شرِّ بحثِ جدی بود. بهترین راه برای فرار کردن از زیر بار پاسخگویی چیست؟ شوخی و جفنگ. کافیه که بارها و بارها تمرینش کنید، قاعدتا بعد از مدتی همین چیز میشه جزو استعدادهای برتر شما.

و البته که این پایان ماجرا نیست. ماده و جسم و دنیا و مافیما تعادل را دوست دارند. لذا وقتی که میزان شوخی و جوک در خون شما بالا رفت، کم کم احساس نیاز میکنید به بحث جدی. کم کم از بحث جدی هم لذت می برید. به همین خاطر هم هست که خیلی دوست دارم گاهی قیافه جدی بگیرم و با یک نفر حرف صد من یک غاز و قلمبه سلمبه بزنم. موضوع بحث را مدل سازی ریاضی کنم و با کمک مثال هایی از زیست جانوری و تاریخ معاصر استدلال خودم را به خورد طرف بدهم.
حرفهای طرف مقابل را دسته بندی کنم، از بین دسته ها یکی را انتخاب کنم و با مثال نقض نشان بدهم که این حرف همیشه درست نیست. بعد یک مدل جدید ارائه بدهم که گاهی هم حرف طرف مقابل را پوشش بدهد و هم حرف خودم به کرسی بنشیند. این هم شاید جوری بیماری باشد، شفای مرضای اسلام الفاتحه مع الصلوات.

اگه بخوام مشابهت سازی تاریخی کنم میتونم به این نمونه اشاره کنم که شخصا طرفدار لباس کژوال و راحت هستم. شلوار کتان، کفش راحت، پلیور و غیره. ولی هر از گاهی هوس می کنم شلوار پاچه ای سیاه با خطوط نازک طوسی را بپوشم، پیراهن سفید اتوکرده را بکنم داخل شلوار، کفش های چرمی را واکس بزنم و از یک ظاهر متفاوت لذت ببرم.

گویا ما از خودمون هم خسته میشیم. حالا یا از ظاهرمون یا از اخلاقمون یا از اوضاعمون یا از رفتارمون. همین خستگی از خود، یه انگیزه است برای تغییر. حالا اگه اطراف ما کسایی باشند که مثل آینه بتونند ما را به خودمون نشون بدند قاعدتا زودتر خسته میشیم از این چیزی که هستیم. یکی از کمبودهایی که اینجا دارم همینه. اینکه زود به زود وضع و ظاهر و اخلاق و رفتار کنونی خودم را ببینم و زودتر خسته بشم و زودتر تغییر بدم.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۲
ف ر د
از همان نوجوانی مثل خیلی دیگه از دوستان و همسالان به فوتبال علاقه مند شده بودم. البته به منظور حمایت از کالای داخلی فقط به لیگ ایران علاقه داشتم. پدرم ولی مخالف تماشای فوتبال بود. وقتی که خونه بود تقریبا باید قید تماشای فوتبال را میزدیم.
عصرهایی که استقلال بازی داشت لحظه شماری میکردم که پدرم برای خرید یا کاری از خانه برود. صدای بسته شدن در که می آمد صدای شبکه 3 تلویزیون در می آمد.
تقریبا از سال آخر دبیرستان تا چند سال اول دانشگاه قید فوتبال را زدم. حوصله ی استرس برد و باخت نداشتم.
استقلال بازیکن خوب کم نداشته است. بعضی هاشان هم واقعا قابل تحسین و احترامند، خصوصا کاپیتانها معمولا شایسته بوده اند.
اگر از استقلالی ها بپرسی که بازیکن «اسطوره» و شاخص باشگاه کیست احتمالا اسم فرهاد مجیدی را میگویند. مگر اینکه از من سوال کنید!
جواد زرینچه بازیکن محبوب من بود در عنفوان جوانی. یک کاپیتان شایسته. بعد از سالها به نظرم جان واریوی هافبک یک بازیکن عالی بود. استقلال را به کمک مجتبی جباری قهرمان کرد.
تیم الان استقلال شخصیت و ساختار یک تیم قهرمان و دوست داشتنی را دارد. در اکثر پستها بازیکنهای بسیار خوبی دارد. مربی بسیار متشخصی دارد. و چنین تیمی واقعا شایسته ی یک کاپیتان تمام عیار است.
به نظر من در تمام طول این دو دهه گذشته هیچ کسی به اندازه امید ابراهیمی یک کاپیتان تمام و کمال نبوده است. جنگندگی بالا، تعصب، تکنیک خوب، قدرت فرماندهی و حاشیه کم از او یک شخصیت کم نظیر در تیم استقلال ساخته. تنها چیزی که کم دارد بالا بردن جام قهرمانی است، در فصل بعد.
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۱۷
ف ر د

و خستگان عالم را مرهمی آمد.

چون نوشیدند نام «چای» بر آن نهادند.

مَحرم رازهای بی‌شمار شد، که جز به معرکه‌ی حشر فاش نگرداند.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۴۰
ف ر د

امروز رفتم که از منشی‌مان سوالی بپرسم. وارد اتاقش شدم. بعد از سلام و علیک گفت که: ئه! داشتم بهت ایمیل میزدم در مورد لیست دانشجویان ترم جدید.

میخواستم نگاهی به لیست بیاندازم، برای همین رفتم پشت میز.

همینطور که داشت پنجره های باز را روی کامپیوترش جستجو میکرد که فایل اکسل را بیاورد، دیدم که توی مرورگر اینترنتش صفحه شخصی من باز است، با همان عکس فتوژنیک و دلفریب!

من حدس زدم که احتمالا صفحه را باز کرده است که آدرس ایمیل را کپی کند. ولی خودش احساس کرد که انگار لازم است توضیحاتی بدهد. گفت: اوه! این صفحه همیشه اینجا باز نیست ها! همین الان بازش کردم، میخواستم آدرس صفحه ات را به دانشجوها بدهم. بعد هم جوری نگاه کرد که انگار خودش احساس میکند که توضیحاتش قانع کننده نبوده است.

البته من از همان اول هم فکر دیگری نکرده بودم. به این دلیل که ایمان دارم این قیافه دیدن ندارد. و دوم اینکه خودم گاه گاهی دنبال ایمیل همکارها، لیست مقالاتشان، بیوگرافی شان صفحه هایشان را چک میکنم.

درس امروز: خونسرد باشید، دیگران الزاما تفسیر بدی از کار شما نمی کنند.

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۳۹
ف ر د

تو مثلا فرض کن که نشسته بودیم توی کافه‌ لبنانی‌ها. اینجا حتی در حالت عادی هم تاریک است، چه برسد که آن گوشه‌ی کافه سه چهار تا جوان قلیان بکشند و دود همه فضا را گرفته باشد.


از صدای بلندِ آهنگ صحبت‌ها به زحمت به گوش میرسید. انگار یک نفر مدام بپرد وسط گفتگو و به عربی چیزی بخواند.


می‌گفت قدمِ اول، ناامید شدن است [قامتها جمیلة طویلة کالسیف ... صدای کاظم الساهر حواسم را پرت میکند]؛ کسی که هنوز امیدوار است به همان امید دلخوش می‌کند و منتظر می‌نشیند. کسی که ناامید و مستاصل شده باشد بر می‌خیزد و می‌زند به راه ... [و عینها صافیة مثل سماء الصیف].


یحتمل نمی‌دانست که این حرفش برای کسی که زندگی اش بر مدار امیدواری گذشته است قابل قبول نیست. ناامیدی هولناک است، چیزی است که حتی تصورش هم هراس دارد. البته احتمالا این را هم نمی‌دانست که چیزی که امید را می‌کُشد نه تصمیم عقلانی آدم بلکه چشم‌انتظاریِ طولانیِ بی‌نتیجه است.


میگفت آدم اشتباه‌های زیادی میکند. گاهی زمان را اشتباه میکند، گاهی در جای اشتباه قرار دارد، [هَل عِندکِ شک انً دخولک فی قلبی ...] گاهی یک نفر دیگر را اشتباه میگیرد . میگفت ولی بدترین شان این است که در زمان و مکانِ اشتباه دنبال چیزی بگردی [یا قمر یطلع کلً مساء].


در حالت عادی شاید مخالفت میکردم. بازی با دلیل و استدلال را دوست دارم. شاید هم تاثیر محیط بود. کدام آدم عاقلی در کافه‌ی نیمه‌تاریک دودگرفته که بیشتر شبیه کنسرت خواننده عربی شده است بر سر کلمات قصار بحث میکند؟ [هنوز دارد میخواند که: أدخلنی حُبک سیدتی مُدن الأحزان / وأنا من قبلک لم أدخل مُدن الأحزان].


ادامه داد: این حرفها را نمیشه اثبات کرد. اصرار هم ندارم که کسی قبول کند. تجربه شخصی است. هیچ وقت در حالت امیدواری معجزه ای برایم رخ نداده، هیچ وقت در حالت امیدواری به چیزی نرسیده ام [آلبوم رفته است روی خواننده ای که نمی شناسم: لو إنت بتکون بقلبی الحبیب...]. به جای این همه کتاب چرند «راز موفقیت» و «چگونه موفق شویم» باید به آدم ها یاد بدهند که چطور و کی و چگونه ناامید بشوند. ظرافت های بسیاری دارد، ناامید شدن هم یک هنر است [نرحل سوا دنیا سوا مافیها فراق].


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۳۸
ف ر د

گاهی وقت ها حقیقتا گرفتار «در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود» می شویم.

لطفا لبیکی باش به «از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت».

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۵۴
ف ر د
در آلمان برای برای گرفتن گواهینامه باید دوره کمک‌های اولیه را گذارنید. شرکتهایی هستند که این دوره ها را برگزار می‌کنند. دوره‌ها معمولا یک روزه هستند؛ از صبح تا عصر.
این عکس را از دفترچه راهنمای کمک‌های اولیه گرفتم. مصداق عینی و کامل نیمه پر لیوان را دیدن: «درسته که یه انگشتم شکسته ولی چهارتای دیگه‌ش سالمه، پس میخندم».

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۱
ف ر د

هر کسی احتمالا نسبت به چیزی آبسشن (به سکونِ ب) داره. یه جور علاقه سیری‌ناپذیری، یه تنوع‌طلبی بی‌انتها. آبسشن من از قبلترها دو چیز بود: ماگ (لیوان چینی بزرگ) و شال! از دار دنیا به ماگِ موردِ علاقه‌ام وابسته بودم.

یکی را توی آشپزخانه خوابگاه جا گذاشتم و وقتی برگشتم دیدم به خاطره‌ها پیوسته. تا مدتها جاش خالی بود.

چند سال بعدش، وقتی هنوز در فکر ماگ قبلی بودم، یک ماگ جدید کف رفتم. قد بلند، سفید، با یک عکس گل آفتابگردان رو کمرش. تو خوابگاه همراهم بود، بعد بردمش آزمایشگاه دانشگاه، بعدش که رفتم سرکار بازم کنارم بود و خب قاعدتا با خودم هم آوردمش اینجا.

اوایل رسیدنم به اینجا، تو یه خونه موقتی ساکن بودم تا وقتی که خونه پیدا کنم. اون خونه لعنتی موکت نداشت. کفش سرامیک بود. لیوان عزیزمو گذاشته بودم روی میزِ کوچکِ کنار تخت خواب. خوابم سبکه، یه شب با شنیدن صدای آرام تق بیدار شدم و دو ثانیه بعدش صدای افتادن و شکستن لیوان! حاضر بودم هر چیزی بدم تا زمان برگرده به عقب و لیوان را سالم کنه. ولی خب شکست و از بین رفت، بالابلندِ عشوه گرِ دهربازِ من. هنوز معتقدم که اون شب کذا دست و پای من به لیوان نخورد، یا بال فرشته‌ها بهش خورده، یا پای اجنه.

یه ماگ دیگه از همینجا گرفتم به قیمت دو یورو. تمام سفید در بیرون، تمام نارنجی در درون. جای آفتابگردان را نگرفت. ولی تا امروز کنار دستم بوده.

خب حالا که چه؟ چرا اینارو نوشتم؟ عرض میکنم. قبلا در مورد لحاف‌گرایی متنی نوشته بودم. خب همون کانسپت را میشه گسترش داد به چیزهای دیگه از جمله «نوشتن». کارها و استرس ها که زیاد بشه به این چیزها پناه میبریم. خب قاعدتا سرِ کار توی آزمایشگاه لحاف پیدا نمیشه، لذا این بار پناه بردم به «نوشتن از ماگ». و در ضمن یک ادای دین هم هست به ماگ آفتابگردان.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۷:۲۴
ف ر د