الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

نامه: سفر به اعماق زمان

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۳۶ ق.ظ

سلام نازنین،

گفته بودم که سفر من به شهرمان، سفر جغرافیا و مکان نیست، سفر تاریخ و زمان است. همین که پایم می‌رسد، یک جوان کم سن و سال هستم در ظهرِ سرد ولی آفتابی زمستان. منظره‌ی بالاسر آمیزه‌ای از آبیِ خوشرنگِ آسمان و سفیدیِ پف کرده‌ی ابرهاست. منظره‌ی افق، کمی دورتر در حاشیه‌ی شهر، کوه‌هایی است که از سر تا دامن‌شان پوشیده از برف سفید است.

از گوشه‌ی خیابانی قدم می‌زنم که جوی‌هایش پر از برفِ قهوه‌ای رنگ است؛ آمیخته با گِل و لای خیابان. پیاده‌رو اش باریک و خاکی است و همین کافی است که همه‌ی پیاده‌ها از روی آسفالت گوشه خیابان قدم بر می‌دارند. بعضی دیوارها هنوز کاه‌گِلی اند با یک درب باریک فلزیِ رنگ‌پریده‌ی آبی یا زرد، این وسط خانه‌های نوسازتر آجری هم دیده می‌شود. خانه‌ها بدون استثناء همه حیاط دارند. نوسازها درب بزرگ‌تری دارند که بشود ماشین را برد داخل حیاط.

انتهای خیابان خانه خودمان است، ده دقیقه که بگذرد میرسم به سر کوچه‌ای که خانه ی خاله قرار دارد. پنج دقیقه‌ی دیگر که پیاده بروم میرسم به ابتدای خیابان جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری قرار دارد. یکی از همان خانه‌های کاه گلی با درب باریک ولی چوبی.

در خیالم، این جوان با دوچرخه اش می‌رود کتابخانه‌ی جدید شهر، جایی که یک اتاق مطالعه بزرگ دارد. می‌نشیند و  مسئله‌های حسابان را حل می‌کند، دم غروب نشسته است در لابی کتابخانه وسط روزنامه‌های مشارکت و عصر آزادگان و کیهان. شب که می‌شود از همان کتابخانه می‌رود به مسجد کوچک وسط شهر جایی که دوست‌ها و چند هم‌کلاسی‌اش هر شب جمع می‌شوند. هنوز جوانی هستم که آرزوهای بزرگ در سر دارد، ناگهان بر میگردم به زمان حال، آرزوها را برباد رفته می‌بینم.

برمیگردم به زمان گذشته. در ذهنم، این جوان -که آرزوهای بزرگ داشت- یاد گذشته اش می‌افتد. در ذهن او یک نوجوان هستم که مدرسه راهنمایی می رود. ظهر پنج‌شنبه قدم می‌زند می‌رود تا کتابخانه‌ی شهر (که هنوز ساختمان جدیدش را نساخته اند، یک خانه‌ی کرایه‌ای است)، جایی که تمام کتابهای پلیسی-جنایی آگاتاکریستی و سرآرتور کنان دویل را خوانده است، جایی که ساعتها مجله ماشین را ورق زده است.

عصر پاییز چهارشنبه از سرویس مدرسه راهنمایی پیاده شده است و باید ده دقیقه را تا خانه پیاده برود همراه با دوست خوبش. پاییز که می‌گویم یعنی آفتابی که کم رمق شده است، باد سردی که گرد و خاک را بلند می‌کند و از روبرو به صورتت می‌کوبد. فوبیای این نوجوان چیست؟ شاید باورت نشود ولی نزدیک خانه که می‌رسد با خودش فکر می‌کند نکند پدربزرگِ مادرم (جد؟) فوت کرده باشد! با خودش فکر می‌کند اگر این اتفاق افتاده باشد چه باید کرد و چه می‌شود؟ تعداد زیادی از عصرهای پاییز چهارشنبه ها برای او با این خیال و فکر گذشت. برای این نوجوان ولی پنج شنبه شب‌ها چقدر دوست داشتی است. سر شب تلویزیون فیلم مورد علاقه اش را پخش می‌کند. نه استرس مدرسه را دارد نه ترس از دست دادن پدرِ مادربزرگش را.


اما دم غروب لعنتی جمعه که می‌شود انگار جانش را بخواهند بگیرد. چه چیز سخت‌تر از صبح شنبه است برای یک تینیجر راهنمایی؟ خصوصا وقتی قاطی بشود با استرس جاماندن از سرویس لعنتی مدرسه‌ی دورافتاده‌اش. توی همین هاگیر-واگیر در ذهن این نوجوان یک بچه -مدرسه‌ای هستم که دبستان میروم. هنوز حیاط خانه‌مان خاکی است. اطراف خانه هنوز خاکی است، خبری از خیابان و مغازه و همسایه نیست. خیابان را پیاده می‌روم تا جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری است. خانه‌های بیشتری کاه‌گلی هستند.

نازنین! گم می‌شوم در این تونل تو-در-توی زمان. چوب نیستم، هر قدمی که می زنم دلم برای چیزی می‌سوزد برای چیزی تنگ می‌شود، غصه‌ی چیزی را میخورم. هر چقدر هم که گوشی موبایل یا اخبار تلویزیون بگوید که سال نود و چند هستیم افاقه نمی‌کند. به هر چیزی که نگاه می‌کنم دریچه‌ای است به گذشته، مثلا به سال‌های هفتاد و چند. سال‌هایی که کم‌کم حیاطمان درخت‌دار شده بود. عصرهای تابستانِ خانه مان سایه‌دار شده بود. زیر سایه‌ها گاهی زیرانداز و سفره بود. سر سفره هر بار یک جور آش بود. میبینی؟ باز گرفتار تونل زمان شدم!

چه می‌شود کرد نازنین؟ ما اسیر ذهن هستیم، تماشاچیانِ مقهورِ شعبده‌بازیِ فکر و خیال، بدون اختیارِ ترک کردن این نمایش -که گاهی شکنجه‌ای‌ست دردآور، گاهی دردی است دوست‌داشتنی به یادگار از دوست-.

نظرات (۲)

واقعا عالی بود! لذت بردم...
پاسخ:
لطف دارید. ممنون.
پیاده سازی ریکرسیو دوران زندگیتون تو یه نامه بسی جالب بود و دلنشین ؛) و مرا هم برد به همان تونل تو در توی زمان، دیوارهایی که الان دیگر انگشت شمار کاهگلی اند، سالن کتابخانه ای که روزهای پر تلاش قبل از کنکور مراجعانش را تحسین می کرد و البته سرویسی که -با تمام سختی که داشت- برای من لعنتی نیست، هنوز دلم برای فضایش و بچه هایش تنگ می شود :) 
امان از زمان که همیشه همینطور غافلگیر کننده و با سرعت میگذره درست مثل همین امروز، شنبه ای که منتظرش بودین و چقدر دور بود ازتون 😉😊
پاسخ:
قسمت ریکرسیو تقلیدی بود از فیلم اینسپشن و البته با الهام از واقعیت (تجربه‌ی یادآوری گذشته‌ها).
و ماهیت خونسرد و ثابت‌قدمٍ زمان که بی توجه به خواست ما با سرعت دلخواهِ خودش میگذرد. به شنبه صبح میرسد و از آن عبور میکند.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی