تهران، بهار دلارا
سه شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۱۴ ب.ظ
چندین سال است که این فکر و نگرانی همراه من هست که آینده چگونه است؟ دیر یا زود باید تصمیم هایی بگیرم و مسیر زندگی ام را تعیین کنم. همان تصمیم هایی که سعی داشتم سالهای سال به تعویق بیاندازم. اینکه چه شغلی خواهم داشت، و در کدام شهر و یا حتی کشور ساکن خواهم بود سوالهایی است که جواب نداشتن برایشان مرا به سرگردانی می اندازد.
نمی دانم وضعیت دیگران چگونه است ولی من هیچ گونه شغل ایده آلی در ذهن ندارم. همیشه، همهی گزینهها برایم روی میز بوده است و همیشه، همه گزینهها به یک اندازه ناچسب بوده است و هیچ کدام ذوقی در من ایجاد نمیکند.
تا الان، همیشه همه چیز برای من موقتی بوده است. همیشه خواستهام که زودتر تمام کنم و بروم. وقتی که در ایران مشغول کار بودم هر روز منتظر بودم که کارهای رفتنم ردیف بشود و بروم. وقتی اینجا کارم را شروع کردم هیچ وقت به عنوان کار دائم بهش فکر نکردم. همیشه منتظر رفتن بودهام. حتی وسایل خانه را در حد بسیار مختصر تهیه کردم طوری که بتوانم در صورت نیاز در عرض یک هفته چمدان را ببندم و از اینجا بروم به کشوری دیگر.
اولین گزینهی روی میز از سمت راست، برگشتن به ایران است، به تهران. تهران این شهر مخوف و شلوغ و کثیف که صبح تا شب مشغول سگ دو زدن است و انگار هیچگاه به آرامش نمیرسد. همیشه نفسنفس میزند. زندگی در تهران برای من رعبانگیز است. علاوه بر آلودگی و ترافیک، ترس من از زلزله کار را سختتر میکند.
البته تهران چیزهایی دارد که بسیار دوست دارم. این شهر در بهار لوند و دلفریب است. پیچهای امینالدوله و شاخه های آویزان یاس در کوچه های قدیمی زیباست ولی آنچه مورد نظر این جناب مستطاب است ارتفاعات شمال تهران است. بهار تهران نسخهی trial و کِرَک شدهی طبقه پایینی بهشت بود.
از فروردین کمکم برفهای پیازچال آب میشود، وسط دره رود کوچکی به راه میافتد و میرود پایین تا نزدیکیهای شیرپلا. گلابدره پر میشود از شکوفههای درختچهها. مسیر آبشار دوقلو کمکم به رنگ سبز کمرنگ پستهای در میآید. کنار پناهگاه کلکچال سبزههایی شبیه چمن از زمین بیرون میزنند و زیر نور خورشید مخمل چشم نوازی میشوند. از آبشار دارآباد که کمی منحرف شوی ریواسها را هم میتوانی ببینی که جوانه زدهاند از زیر زمین.
یکی دو سال آخری که ایران بودم محل کارم نیاوران بود. صبحها از پایین شهر، اتوبان جنوب به شمال را طی میکردم و تا برسم به آنجا، کوهها را با حسرت نگاه میکردم. شنیدهاید که مثلا «دلش پر میکشد»؟ همان حس را داشتم. تا اینکه جمعه برسد و کسی را پیدا کنم که همنوردم بشود و برویم به دل کوه.
خاطرات خوب و دوست داشتنی من از تهران تقریبا منحصر در کوهپیمایی هاست. یک گوشه از قلبم جعبهای هست جواهرنشان. آدمهایی که همنوردم بوده اند را آنجا نگه داشتهام.
بهار اندر بهار اندر بهار بود. بهار جوانی ما بود که در بهار طبیعت میگذشت در کنار کسانی که دوستشان داشتیم. این حس شگفتآور دوستداشتنی شاید به همین دلیل باشد.
اگر زانویش را دارید و تهران هستید دریغ نکنید، از دست ندهید بهار دلارای پیش رو را.
نمی دانم وضعیت دیگران چگونه است ولی من هیچ گونه شغل ایده آلی در ذهن ندارم. همیشه، همهی گزینهها برایم روی میز بوده است و همیشه، همه گزینهها به یک اندازه ناچسب بوده است و هیچ کدام ذوقی در من ایجاد نمیکند.
تا الان، همیشه همه چیز برای من موقتی بوده است. همیشه خواستهام که زودتر تمام کنم و بروم. وقتی که در ایران مشغول کار بودم هر روز منتظر بودم که کارهای رفتنم ردیف بشود و بروم. وقتی اینجا کارم را شروع کردم هیچ وقت به عنوان کار دائم بهش فکر نکردم. همیشه منتظر رفتن بودهام. حتی وسایل خانه را در حد بسیار مختصر تهیه کردم طوری که بتوانم در صورت نیاز در عرض یک هفته چمدان را ببندم و از اینجا بروم به کشوری دیگر.
اولین گزینهی روی میز از سمت راست، برگشتن به ایران است، به تهران. تهران این شهر مخوف و شلوغ و کثیف که صبح تا شب مشغول سگ دو زدن است و انگار هیچگاه به آرامش نمیرسد. همیشه نفسنفس میزند. زندگی در تهران برای من رعبانگیز است. علاوه بر آلودگی و ترافیک، ترس من از زلزله کار را سختتر میکند.
البته تهران چیزهایی دارد که بسیار دوست دارم. این شهر در بهار لوند و دلفریب است. پیچهای امینالدوله و شاخه های آویزان یاس در کوچه های قدیمی زیباست ولی آنچه مورد نظر این جناب مستطاب است ارتفاعات شمال تهران است. بهار تهران نسخهی trial و کِرَک شدهی طبقه پایینی بهشت بود.
از فروردین کمکم برفهای پیازچال آب میشود، وسط دره رود کوچکی به راه میافتد و میرود پایین تا نزدیکیهای شیرپلا. گلابدره پر میشود از شکوفههای درختچهها. مسیر آبشار دوقلو کمکم به رنگ سبز کمرنگ پستهای در میآید. کنار پناهگاه کلکچال سبزههایی شبیه چمن از زمین بیرون میزنند و زیر نور خورشید مخمل چشم نوازی میشوند. از آبشار دارآباد که کمی منحرف شوی ریواسها را هم میتوانی ببینی که جوانه زدهاند از زیر زمین.
یکی دو سال آخری که ایران بودم محل کارم نیاوران بود. صبحها از پایین شهر، اتوبان جنوب به شمال را طی میکردم و تا برسم به آنجا، کوهها را با حسرت نگاه میکردم. شنیدهاید که مثلا «دلش پر میکشد»؟ همان حس را داشتم. تا اینکه جمعه برسد و کسی را پیدا کنم که همنوردم بشود و برویم به دل کوه.
خاطرات خوب و دوست داشتنی من از تهران تقریبا منحصر در کوهپیمایی هاست. یک گوشه از قلبم جعبهای هست جواهرنشان. آدمهایی که همنوردم بوده اند را آنجا نگه داشتهام.
بهار اندر بهار اندر بهار بود. بهار جوانی ما بود که در بهار طبیعت میگذشت در کنار کسانی که دوستشان داشتیم. این حس شگفتآور دوستداشتنی شاید به همین دلیل باشد.
اگر زانویش را دارید و تهران هستید دریغ نکنید، از دست ندهید بهار دلارای پیش رو را.
۹۷/۰۱/۲۱