الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه» ثبت شده است

نازنین بهار
سلام

تهران که رسیدم، شبش عازم مشهد شدیم با دو تا از دوستان عزیز و قدیمی. راه آهن تهران، برای من، نه به اندازه‌ی مشهدی‌ها، ولی خاطرات فراوان دارد؛ از اردوهای دانشگاه گرفته تا سفرهای شخصی که به همراه هم‌خوابگاهی‌ها رفتیم.

ظهر روز بعد مشهد بودیم. جای خیلی‌ها خالی بود. علاوه بر زیارت چند تا از دوستان قدیمی را هم ملاقات کردم، بعد از نزدیک به دو سال.

حتما برای تو هم پیش آمده است که گاهی وقتی شعری، داستانی یا چیزی می‌شنوی احساس می‌کنی که با تمام وجود آن را تجربه کرده‌ای. انگار همان‌چه را تو می‌خواسته‌ای بگویی و نتوانسته‌ای، کس دیگری بهتر از تو گفته است. برای من نمونه اش همان است که شاعر گفته است «از هر چه غصه دارد و غم می‌شود رها / هر سائلی به خدمت این شاه می‌رود». غم‌ها و غصه‌ها انگار همان دم باب‌الجواد، باب‌الرضا، با بقیه درب‌ها می‌مانند، اذن دخول به‌شان داده نشده است.

تنها چیزی که کمی هضم‌اش برای من سخت بود این بود که بعد از نماز مغرب و عشا که ساعت شلوغی حرم است، خدّام دو قسمت دوست‌داشتی حرم را قُرُق می‌کردند، زائران را از جایشان بلند می‌کردند، حصاری می‌کشیدند و بعد، در فضایی که می‌تواند ۵۰-۶۰ نفر زائر را پذیرا باشد، ۱۵-۲۰ خادم دور می‌نشستند برای یک جور مراسم آیینی. شمع‌دان و رحل و قرآن می‌آوردند و به نوبت دعایی می‌خواندند.

این تمایز، برای من قابل فهم نیست. چرا باید در خانه‌ای که شاه و گدا فرق ندارند، این تبعیض و ویژه‌انگاری انجام بگیرد؟ جلوی چشم زائرانی که باید از جایشان بلند شوند تا خادمان حرم و چند روحانی دور از مردم عادی، پشت حصارها مراسمی را برگزار کنند، در قلب حرم، هر شب.

بگذریم.
راستی، صحن گوهرشاد را بسته‌اند برای تعمیر و شاید تغییر. فقط قسمتی به عرض ۲ متر نزدیک به حرم باز است برای رفت و آمد بین رواق‌ها. شب آخر رفتم همان‌جا. همان دو متر هم گویا کافی بوده است برای آن جماعتی که می‌آیند چند نفری، یک نفرشان شعر می‌خواند بلند، و چه خوب می‌خوانند ...

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۲
ف ر د

نامه‌ای که کمی دیرتر منتشر می‌شود:

سلام نازنین

حقش بود الان این نامه را این طور آغاز می کردم که «سفر دراز نباشد به پای طالب دوست». بله، درست است، قصد سفر کرده ام به ایران. راستش چند وقتی بود که خسته شده بودم. یک‌جور کلافگی و بی‌حوصلگی. اما از وقتی بلیت را گرفتم خاطرات بار پیشین جلوی چشمانم هستند، تلخ و شیرین، هم آن لحظات سخت و صعب و هم آن لحظات آرام و شیرین.

اگر صادقانه بخواهم بگویم آن و شور و شوقی که باید باشد، نیست. و اگر به خاطر چند چیز کوچک نبود شاید باز هم سفرم را به تعویق می‌انداختم، به خاطر آن سختی‌های بار پیشین و آن لحظات سختی که چاره‌ای برای‌شان پیدا نکرده‌ام، حالا می‌خواهم برنامه بریزم، آماده بشوم که سرم را گرم کنم به سفر و فیلم و بازی و اینترنت و حتی کار!


راستی شنیده‌ام که صحن گوهرشاد را تغییر داده‌اند. همان‌جایی که بیشتر از همه‌ی جاهای دیگر دوست داشتی. همان‌جایی که من هم بیشتر از هر جای دیگری دوست داشتم. همان‌جایی که بارها در موردش نوشته‌ام. امیدوارم هنوز آن حوض سنگی سفید آن وسط باشد، با آن فواره‌ی کوچکش. بعید می‌دانم کسی باشد که ظهر تابستانِ آن صحن را دیده باشد و مفتونش نشده باشد.

گفته بودم که ما آدم‌ها اذیت می‌شویم وقتی که آدم‌های دیگر آنجایی که باید باشند نیستند. و یادآوری این، وقتی هر روز و هر لحظه باشد، آدم را دیوانه می‌کند.

نازنین! بگذار اعتراف کنم، بار پیش، وقتی از گیت بازرسی پاسپورت گذشتم، وارد سالن که شدم، -آنجایی که یک دیوار شیشه‌ای شفاف هست و عده‌ای پشت شیشه با نگاه‌های ذوق‌زده و منتظر، مسافران را نگاه می‌کنند- یک لحظه ناخودآگاه چشم دوختم به جمعیت، یک‌یک چهره‌ها را وارسی کردم، به این امید خام ولی شیرین که بین آن همه آدم -که برای من یکسان بودند- یک چهره‌ی متفاوت ببینم. از آن حالت‌هایی که هرچند می‌دانی امیدی نیست و کار دیگر تمام است، ولی هنوز دلت نمی‌خواهد باور کند. می‌خواهم بگویم وقتی آنجا پشت شیشه نباشی، برگشتن به خانه حتی بعد از دو سال یک سفر معمولی است، سفری که حتی به خستگی پروازش هم نمی‌ارزد.


دلم کوچک شده است، قلبم گاهی بی‌هوا تندتر می‌زند، می‌گذارمش به پای قهوه‌ها ...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۰
ف ر د
سلام نازنین

بعضی روزها هستند که فقط باید صبر کنی تا بگذرند و تمام شوند. فقط باید تحمل کرد، راهش هم این است که به روزهای بعدش فکر کنی، به آن روزهایی که دیر یا زود می آیند و لازم نیست برای گذراندشان چیزی را تحمل کنی. این کاری است که من دارم انجام می دهم. مانده زیر خروارها کار، بر سر یک دو راهی بزرگ. اینکه پا بگذارم روی خیلی چیزها، سرم را بالا بگیرم، غرورم را حفظ کنم به بهای از دست دادن بخشی از آرزوهایم، یا اینکه سرم را پایین بیاندازم، بگویم «دار دنیا دور دارد، چرخ می زند، گاهی با توست گاهی بر تو»، صبر کنم تا مزد صبوری ام را بگیرم.
سالهای سال است وقتی بر سر دو راهی می مانم، همیشه به این فکر می کنم که «چه می شد اگر می دانستیم که در پس هر تصمیمی چه چیزی در انتظارمان خواهد بود». ای کاش می دانستیم که بعد از هر تصمیمی چه حسرت و ندامتی خواهیم کشید.
اینها چیزهایی هستند که این روزهای مرا سخت کرده اند. مرا سرگردان و دل-آشوب کرده اند.

نازنین!
اگر بودی، دلم آرام بود. اگر بودی، مابقی بهانه بود. هیچ دو راهی سختی در پیش رویم نبود، از چشمانت می خواندم که چه باید بکنم، و این همان چیزی می بود که هرگز پشیمانی نمی آورد. اگر بودی، آرزوی دیگری نداشتم که بخواهم نگران برآورده نشدنش باشم ...
۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۳
ف ر د