لحظههایی هست که آدم دیگه از یه چیزی کاملا ناامید میشه. یهو همه چیز فرو میریزه، آدم شل میشه. همون لحظه است که میفهمی «انگار یه سطل آب سرد ریخته باشند روی سرم» یعنی چی.
بعد از اون لحظه، من پناه میآورم به گوش دادن به این نوا:
لحظههایی هست که آدم دیگه از یه چیزی کاملا ناامید میشه. یهو همه چیز فرو میریزه، آدم شل میشه. همون لحظه است که میفهمی «انگار یه سطل آب سرد ریخته باشند روی سرم» یعنی چی.
بعد از اون لحظه، من پناه میآورم به گوش دادن به این نوا:
دیشب تا ساعت 11:30 شب در آزمایشگاه مشغول بودیم. من و دو نفر دیگر از همکارها.
گفته بودم که دستگاه قهوهساز آزمایشگاه خراب شده بود. چند بار تلاش کردیم برای تعمیرش ولی هر بار شکست خوردیم. دست آخر تصمیم گرفتیم که یک دستگاه مشابه دست دوم بخریم و بعدا سر فرصت آن یکی را تعمیر کنیم (بیماری اختلال وسواس فکری که مانع از بیخیال شدن میشود).
تا هفته پیش همه اعضای آزمایشگاه به نوعی درگیر ددلاینهای مهم بودیم. لذا دیروز اولین فرصتی بود که قهوه ساز جدید را تمیز کنیم. بعد از تمیز کردن متوجه شدیم که این قهوه ساز هم ایراد دارد. ایرادش هم این است که قهوه را درشت آسیاب میکند. لذا محصول خروجی اش مزه ی آب زیپو میدهد.
دل و روده دستگاه را بیرون ریختیم که مشکل را پیدا کنیم. این قهوهساز نسبتا پیچیده است، چون اصطلاحا تمام اتوماتیک است. یک مخزن دارد برای دانه درشت قهوه، خودش قهوه را آسیاب میکند، فشرده میکند، آب جوش را از آن عبور میدهد و قهوه تازه میدهد.
ایراد قاعدتا از آسیاب بود. موتور آسیاب را خارج کردیم، قطعات را جدا کردیم تا بالاخره مشکل را یافتیم؛ تعمیرکار قبلی قطعات را به خوبی روی هم سوار نکرده بود. برای تست و یافتن مشکل حدود 10-20 بار ماشین را سر هم کردیم، از آن قهوه گرفتیم و دوباره بازش کردیم. دست آخر با ممارست فراوان و استقامت بی نظیر توانسیتم همه ایرادات را برطرف کنیم و شب هنگامی که ماشین را دوباره سر هم کردیم و تست آخر را گرفتیم طعم و عطر قهوه توی آشپزخانه پاشید. حیف که دوربین مدار بسته نداشتیم برای ضبط کردن 6 ساعت تلاش مستمر.
قرار شد اگر کارمان را از دست دادیم، برای استخدام در شرکت فیلیپس اقدام کنیم و بعد در رزومه مان تعمیر و نگهداری دستگاه های قهوهساز را اضافه کنیم. اگر روزی این گروه را ترک کنم، نامی که از من به یادگار میماند این است که «در مواجه با قهوهساز، تعمیرکارِ دلسوزی بود».
نازنین! سلام،
چند روز پیش، از انتظار برای خواب شنبه صبح نوشته بودم. جمعه روز بسیار پر کار و خسته کنندهای بود، شب دیر وقت به خانه رسیدم، کوفته. ولی باز تا دیر وقت (حدود ۱ نیمه شب) نخوابیدم. چشمها را که بستم به خواب عمیقی رفتم. ساعت ۵ صبح سر حال و سرزنده بیدار شدم. یکی دو ساعت مشغول بودم تا چند مطلب بنویسم (از جمله چند مطلب جدید برای بلاگ).
هوا که داشت روشن میشد دوباره به خواب رفتم. تا نزدیکی های ۱۰ صبح از گیجی و خواب و لحاف لذت بردم. مجبور بودم بیدار شوم که ظرفها را بشویم و حدود ظهر از خانه بزنم بیرون برای تحویل یک امانتی.
انتظار خواب شنبه صبح چه بود؟ مکانیزمی برای تحمل مشکلات و سختی ها. در آنجور مواقع به خوشی بعد از مشکلات فکر میکنم، به گشایش بعد از سختی. و گواهی میدهم که در تمام عمر تا امروز بعد از هر سختی، گشایشی بوده است.
حالا یکشنبه ظهر است، هوا ابری و تاریک است؛ ترکیبی که اصلا دوست ندارم. دلگیر در دلگیر. من نشستهام و میخواهم به خوشیهای آینده فکر کنم. به اینکه اگر قسمت شد می نشینم در ورودی صحن گوهرشاد. هوا خنک باشد، آفتاب زمستان بتابد در بعد از ظهر. و باز گواهی میدهم که هربار آنجا بوده ام «از هرچه غصه دارم و غم می شوم رها». صبر میکنم تا یکی از آن هزاران خوش نفس، خسته از راه سفر برسد، بایستد در ورودی صحن، بلند بلند شروع کند به شعر خواندن.
نازنین! روز به روز بدتر شده ام، خطاکارتر و گنهکارتر. ولی آخرین چیزی که از دست خواهم داد امید است. با شعله ی امیدی در دل مسافر مشهد میشوم؛ از تمام خطاها باز میگردم؛ با دلی که هزار بار گرم تر است.
سلام نازنین،
گفته بودم که سفر من به شهرمان، سفر جغرافیا و مکان نیست، سفر تاریخ و زمان است. همین که پایم میرسد، یک جوان کم سن و سال هستم در ظهرِ سرد ولی آفتابی زمستان. منظرهی بالاسر آمیزهای از آبیِ خوشرنگِ آسمان و سفیدیِ پف کردهی ابرهاست. منظرهی افق، کمی دورتر در حاشیهی شهر، کوههایی است که از سر تا دامنشان پوشیده از برف سفید است.
از گوشهی خیابانی قدم میزنم که جویهایش پر از برفِ قهوهای رنگ است؛ آمیخته با گِل و لای خیابان. پیادهرو اش باریک و خاکی است و همین کافی است که همهی پیادهها از روی آسفالت گوشه خیابان قدم بر میدارند. بعضی دیوارها هنوز کاهگِلی اند با یک درب باریک فلزیِ رنگپریدهی آبی یا زرد، این وسط خانههای نوسازتر آجری هم دیده میشود. خانهها بدون استثناء همه حیاط دارند. نوسازها درب بزرگتری دارند که بشود ماشین را برد داخل حیاط.
انتهای خیابان خانه خودمان است، ده دقیقه که بگذرد میرسم به سر کوچهای که خانه ی خاله قرار دارد. پنج دقیقهی دیگر که پیاده بروم میرسم به ابتدای خیابان جایی که خانهی مادربزرگ پدری قرار دارد. یکی از همان خانههای کاه گلی با درب باریک ولی چوبی.
در خیالم، این جوان با دوچرخه اش میرود کتابخانهی جدید شهر، جایی که یک اتاق مطالعه بزرگ دارد. مینشیند و مسئلههای حسابان را حل میکند، دم غروب نشسته است در لابی کتابخانه وسط روزنامههای مشارکت و عصر آزادگان و کیهان. شب که میشود از همان کتابخانه میرود به مسجد کوچک وسط شهر جایی که دوستها و چند همکلاسیاش هر شب جمع میشوند. هنوز جوانی هستم که آرزوهای بزرگ در سر دارد، ناگهان بر میگردم به زمان حال، آرزوها را برباد رفته میبینم.
برمیگردم به زمان گذشته. در ذهنم، این جوان -که آرزوهای بزرگ داشت- یاد گذشته اش میافتد. در ذهن او یک نوجوان هستم که مدرسه راهنمایی می رود. ظهر پنجشنبه قدم میزند میرود تا کتابخانهی شهر (که هنوز ساختمان جدیدش را نساخته اند، یک خانهی کرایهای است)، جایی که تمام کتابهای پلیسی-جنایی
آگاتاکریستی و سرآرتور کنان دویل را خوانده است، جایی که ساعتها مجله ماشین
را ورق زده است.
عصر پاییز چهارشنبه از سرویس مدرسه راهنمایی پیاده شده است و باید ده دقیقه را تا خانه پیاده برود همراه با دوست خوبش. پاییز که میگویم یعنی آفتابی که کم رمق شده است، باد سردی که گرد و خاک را بلند میکند و از روبرو به صورتت میکوبد. فوبیای این نوجوان چیست؟ شاید باورت نشود ولی نزدیک خانه که میرسد با خودش فکر میکند نکند پدربزرگِ مادرم (جد؟) فوت کرده باشد! با خودش فکر میکند اگر این اتفاق افتاده باشد چه باید کرد و چه میشود؟ تعداد زیادی از عصرهای پاییز چهارشنبه ها برای او با این خیال و فکر گذشت. برای این نوجوان ولی پنج شنبه شبها چقدر دوست داشتی است. سر شب تلویزیون فیلم مورد علاقه اش را پخش میکند. نه استرس مدرسه را دارد نه ترس از دست دادن پدرِ مادربزرگش را.
اما دم غروب لعنتی جمعه که میشود انگار جانش را بخواهند بگیرد. چه چیز سختتر از صبح شنبه است برای یک تینیجر راهنمایی؟ خصوصا وقتی قاطی بشود با استرس جاماندن از سرویس لعنتی مدرسهی دورافتادهاش. توی همین هاگیر-واگیر در ذهن این نوجوان یک بچه -مدرسهای هستم که دبستان میروم. هنوز حیاط خانهمان خاکی است. اطراف خانه هنوز خاکی است، خبری از خیابان و مغازه و همسایه نیست. خیابان را پیاده میروم تا جایی که خانهی مادربزرگ پدری است. خانههای بیشتری کاهگلی هستند.
نازنین! گم میشوم در این تونل تو-در-توی زمان. چوب نیستم، هر قدمی که می زنم دلم برای چیزی میسوزد برای چیزی تنگ میشود، غصهی چیزی را میخورم. هر چقدر هم که گوشی موبایل یا اخبار تلویزیون بگوید که سال نود و چند هستیم افاقه نمیکند. به هر چیزی که نگاه میکنم دریچهای است به گذشته، مثلا به سالهای هفتاد و چند. سالهایی که کمکم حیاطمان درختدار شده بود. عصرهای تابستانِ خانه مان سایهدار شده بود. زیر سایهها گاهی زیرانداز و سفره بود. سر سفره هر بار یک جور آش بود. میبینی؟ باز گرفتار تونل زمان شدم!
چه میشود کرد نازنین؟ ما اسیر ذهن هستیم، تماشاچیانِ مقهورِ شعبدهبازیِ فکر و خیال، بدون اختیارِ ترک کردن این نمایش -که گاهی شکنجهایست دردآور، گاهی دردی است دوستداشتنی به یادگار از دوست-.
الان که بعد از ظهر روز سه شنبه است و آزمایشگاه تقریبا خالی است و فضا سوت و کور است، بیشتر از هر وقت دیگری به لحاف و تاریکی فکر میکنم. نه به خاطر چیزهایی که گفتم. بلکه چون خسته ام. یکی دو درجه تب دارم. یک حالت ضعف مختصر عمومی هم در من مشاهده میشه. چایی-زنجبیل-عسل دیشب خیلی افاقه نکرده. امروز هم از بس حرف زدم مغزم خسته شد. مکالمه به زبانِ غیرمادری خیلی خسته کننده است. شیرهی مغز را میکشد.
حالا حس رضا عطاران را می فهمم اون وقتی که میگفت «خوابم میاد». هم خسته ام و هم دور از لحاف احساس ناامنی میکنم. دوست دارم زمان را بگذارم روی دور تند، خیلی تند. زود زمان بگذرد و برسم به شنبه صبح. زیر لحاف جمع بشوم و تا لنگ ظهر در تاریکی روزهای زمستان بخوابم. صبح شنبه کم از شام پادشاهی نیست.
چقدر فاصله ام با شنبه صبح زیاد است. تا موقعی که بتوانم راحت تا صلاة ظهر بخوابم، در سکوت و آرامش. توی تقویم کمتر از 4-5 روز است ولی برای من مثل چهار-پنج سال به نظر می آید. گاهی چیزها از آنچه در آینهی معنا میبینید از شما دورترند.