الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۱۶ مطلب با موضوع «دانشگاه» ثبت شده است

اولین مواجهه‌ی من با قهوه برمی‌گردد به دوره نوجوانی، مقطع راهنمایی. پسرخاله‌ام یک بسته پودر قهوه ترک داشت که گمانم برایش سوغات آورده بودند. پودری به نرمیِ آرد ولی به رنگ قهوه‌ای تیره. پسرخاله ام قاعدتا باریستا (قهوه‌چی) نبود و احتمالا اولین بار بود که قهوه درست می‌کرد. آن زمان هم نه از گوگل خبری بود و نه اینترنتِ همراه که بشود دستور تهیه همه چیز را در چشم‌هم‌زدنی گیر آورد. بر پایه شنیده‌ها و حدسیات خودش، قهوه را جوشانده بود و به خوردِ ما داد. تجربه‌ای نه چندان خوب!

سال‌ها بعد، در دانشگاه و خوابگاه نسکافه را تجربه کردیم. همان پودر ترکیب شکر و شیر و قهوه یا اصطلاحا 3در1 که در بسته‌های پلاستیکیِ شبیه به ماژیک بود و باید داخل آب‌جوش حل می‌کردی. اواخر دانشگاه هم گه‌گاه «قهوه فوری» می‌خوردیم که همان پودر بود بدون شیر و شکر که باید در آب‌جوش حلش می‌کردی. همین جا بگویم که هیچ کدام از آنها لایق نام قهوه نیستند، قهوه‌نما هستند. در تمام آن سال‌ها هیچ وقت باور نداشتم که قهوه یا چای تاثیری روی خواب و بیداری آدم داشته باشد. همیشه -بی توجه به این چیزها- می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. شب‌های امتحان هم آنقدر داغان و استرسی بودیم که تمایلی به بیدار ماندن نداشتیم.


ماه‌های اول بود که آمده بودم آلمان. ظهرها حدود ساعت ۲، بعد از ناهار، به شدت احساس خواب آلودگی می‌کردم. اینجا ولی چیزی مثل مسجد دانشگاه وجود نداره که بشود برای دقایقی دراز کشید و استراحت کرد. من در عوض، بالا تا پایین ساختمان را مثل دیوانه‌ها می‌گشتم شاید جایی در یک آزمایشگاه متروک یا انبار خالی پیدا کنم که بتوانم دراز بکشم برای ۱۰ دقیقه. از شدت کلافگی و خواب آلودگی خودم را به در و دیوار می‌زدم.

یک‌بار بالاخره توانستم در زیرزمین، یک آزمایشگاه پیدا کنم که به ندرت کسی از آن استفاده می‌کرد. یک میز خالی در وسط اتاق بود. روی میز رفتم و دراز کشیدم. سفت بود ولی همین که بشود روی آن افقی شد برای من کافی بود. هنوز چشمانم گرم نشده بود که یک دفعه صدای کلید را در قفل نشیدم! تا به خودم بیایم دیدم که پست-داک گرامی همراه با ۵-۶ دانشجو وارد شدند و با تعجب به من نگاه می‌کنند! فکرش را بکنید درب را باز کنید و روبروی شما یک هیکل روی میز افتاده باشد. به سلامی بسنده کردم، بدون حرف اضافه خودم را جمع و جور کردم و رفتم [یادم باشد یک روز برایش توضیح بدهم ماجرا را].


هیچ چاره‌ای به ذهنم نمی‌رسید. تا اینکه کوتاه آمدم. با خودم گفتم: قهوه تاثیری ندارد ولی بگذار امتحان کنیم شاید خدا گشایشی حاصل کرد. قبلش این را بگویم که قهوه در آلمان بسیار بسیار فراگیر و معمول است. جا به جای شهر مغازه‌هایی هستند که قهوه می‌فروشند، تقریبا تمامی شرکت‌ها و ادارات و ... دستگاه قهوه‌ساز دارند. جایگاه چای را در ایران در نظر بگیرید، نفوذ قهوه در آلمان از آن هم بیشتر است. در آزمایشگاه ما هم یک دستگاه قهوه ساز اتومات هست که دانه قهوه را میگیرد، آسیاب میکند و قهوه تازه داغ به شما می‌دهد. یک کاغدی هم در کنار آن هست که بعد از گرفتن قهوه، جلوی اسم خودتان علامت می‌زنید برای حساب و کتاب کردن. آخر ماه یک نفر علامت ها را جمع می‌زند و از حساب هر کسی کم می‌کند. دستگاه قهوه در حقیقت متعلق به بچه‌هاست، خودگردان است؛ یک نفر مسئول مالی است که قهوه و شیر را آنلاین سفارش می‌دهد و حساب کتاب‌ها را انجام می‌دهد. حالا بچه‌های ما کمی خلاقیت داشتند یک وبسایت درست کرده‌اند برای بخش حساب و کتاب‌ها. این وب‌سایت نشان می‌دهد هر کسی چقدر قهوه و چقدر شیر مصرف کرده است، چقدر پول داده است و چقدر بدهکار است و در ضمن پرمصرف‌ترین‌ها را هم معرفی می‌کند به عنوان قهرمان!


اولین قهوه‌ی واقعی‌ام را که خوردم تاثیرش را بلافاصله دیدم. مثل جغد سرزنده و هشیار شدم. ایمان آوردم به رابطه قهوه و خواب و بیداری. از آن به بعد هر روز صبح حدود ساعت ۱۰ و بعد از ظهرها هم یک قهوه داغ می‌خوردم و مشکل خواب برطرف شد. مدتی که گذشت -از آنجا که ایرانی حتی اگر در ثریا باشد باید بر قله هر چیزی بایستند- شدم جزو نفراتِ اولِ مصرف قهوه در آزمایشگاه. هر کسی می‌دید فکر می‌کرد معتاد قهوه شده‌ام و از آنجایی که ایرانی هرکجا باشد حاضر نیست بپذیرد به چیزی وابسته است شروع کردم به کم کردن و ترک کردن قهوه. رساندمش به روزی یک لیوان و حتی کمتر. بعضی روزها هم چایی می‌خوردم.


قبلا نوشته بودم که یک خصیصه خوب آلمانی این است که اهل جمع کردن خرت و پرت و وسایل اضافی نیستند، اگر چیزی را احتیاج نداشته باشند یا به مبلغ اندکی می‌فروشند یا مفتی ردش می‌کنند. انبار خانه‌شان سمساری نیست. مثلا همان اوایل که آمده بودم، یک آگهی دیدم برای چوپ اسکی رایگان از طرف یکی از استادهای دانشگاه. بعد از یک عمر اسکی کردن، حالا می‌خواست وسایلش را رد کند بروند. اول کار بود، جوگیر بودم فکر می‌کردم هِمّتش را دارم که بروم اسکی. چوب‌ها را ازش گرفتم.

مدتی پیش هم یک دستگاه قهوه ساز فول اتومات نیمه کارکرده و سالم گیر آوردم رایگان. اولش دو دل بودم که بگیرمش یا نه. قاعده «مفت باشه، کوفت باشه» اینجا صادق نبود. توی ترک بودم و می‌دانستم داشتن چنین دستگاهی در خانه مصرفم را بالاتر می‌برد. بالاخره به وسوسه‌ی یکی از دوستان گرفتمش. چند قلم چیز برایش خریدم: قرص و پودر برای تمیز کردنش و یک بسته دانه‌قهوه خوب. یکی دو ساعت صرف تمیز کردنش کردم. نسبتا ساده و سرراست است: یکی از قرص‌های مخصوص و مقداری پودر مخصوص (تقریبا جوهر لیمو) داخل محفظه آب و قهوه اش می‌ریزی و خودش شروع میکند به مکیدن آب از محفظه و بیرون ریختنش. با اینکار تمام دل و روده اش تمیز می‌شود.


یک لوله بخار آب دارد که مخصوص کاپوچینو است؛ شیر را داخل لیوان می‌ریزی، لوله را داخل شیر می‌کنی و همان بخار آب شیر را برای شما گرم و کف‌دار می‌کند. حالا هر روز صبح کار من همین است. دانشگاه هم که باشم از سر تفنن و تفریح باید یکی دو لیوان قهوه بخورم. در هر شهر هم جذاب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین مکان، قهوه‌خانه است. سفر هم که بروم اول از همه آدرس قهوه‌خانه‌های قدیمی را پیدا می‌کنم.

همه ما آدم‌هایی در اطرافمان دیده‌ایم که فکر می‌کنند در هر لحظه بخواهند می‌توانند فلان عادتشان را ترک کند -ولی هرگز نمی‌کند-. من؟ من هم هنوز به جِدّ فکر می‌کنم که به قهوه وابستگی ندارم؛ هر لحظه بخواهم ترکش میکنم! البته وقتش که برسد.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۴
ف ر د

استاد عزیز ما از سفرش به ایران چند تا خاطره‌ی برجسته داشت. اول اینکه او را برده بودند سر مزار «چند دانشمند و محقق دانشگاهی که به دست آمریکا ترور شده بودند». ظاهرا منظور همان شهدای هسته‌ای بوده است. حدس می‌زنم که یادمانی برای شهدای هسته‌ای جایی ساخته باشند و منظور او از مزار، همان یادمان بوده باشد. برایش توضیح دادم که این اتفاق همین چند سال پیش افتاد، متهمان آن هم اسرائیل و آمریکا بوده‌اند.

یکی دیگر از خاطرات جالبش این بود که او را برده بودند به «بازار بزرگ تهران». گفت انتظار داشتم با یک محیط قدیمی و سنتی روبرو شوم ولی محصولات همه مدرن بود، آدمها همه مدرن.

و میگفت که قرار بوده او را به مسجدی ببرند در «بازار تهران» ولی ترس داشته از اینکه ممکن است راهش ندهند یا برخورد بدی با او داشته باشند، ولی بعد از اینکه رفته است استقبال خیلی خوبی دیده بود و تعجب کرده بود از مهربانی ایرانی‌ها. میگفت مردم با ما خوش و‌ بش می‌کردند، عکس می‌گرفتند و این خلاف چیزی بود که انتظارش را داشت.


پرسیدم که آیا بعد از سفرت به ایران برای رفتن به آمریکا مشکلی نداشتی؟ چون قانونی تصویب کرده‌اند که شما باید برای آمریکا درخواست ویزا بدهی. گفت من خیلی خوش شانس بودم چون گرین کارت داشتم، ولی برخی کسانی بودند که به مشکل خورده‌اند. برایش عجیب بود که چطور بعد از توافق ایران و آمریکا، چنین قانونی تصویب شده است از سمت آمریکایی‌ها.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۲
ف ر د

قبلا گفته بودم از گرفتاری با «دونت واری». راستش بعد از آن ماجرا با خودم گفتم: پشت دستم را داغ می‌کنم که دیگر اینطور به این دوست اعتماد کنم و تخم‌مرغ‌ها را در سبد سوراخش قرار بدهم.

احتمالا حدس زدید که سر رشته‌ی کلام به کدام سمت است. درست حدس زدید: دوباره اعتماد کردم و الان دوباره در همان وضعیت هستیم! یکی دو روز مانده است به ددلاین. من به صورت رسمی در تعطیلات به سر می‌برم ولی به صورت عملی کماکان پای کامپیوتر منتظرم که نتیجه آزمایش‌ها بیرون بیاید از تنور شاطر. تازه نتایج که بیرون بیاید باید شکلها را رسم کنیم، نتایج را تحلیل کنیم و ... . یعنی اینطور است که دقیقه نود انتظار هت‌تریک داریم از دوست دل‌گنده‌مان.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۶
ف ر د

نزدیک کریسمس و آخر سال میلادی که می‌شود اکثر شرکت‌ها و گروه‌ها جشنی برگزار می‌کنند برای دورهمی همکاران و به نوعی حسن ختام سال. چند سال پیش، جشن گروه ما در داخل ساختمان خودمان برگزار می‌شد و آن هم به صورت مشارکتی. یعنی هر کسی اعلام می‌کرد که چه جور خوراکی می‌آورد، بعضی سالاد، بعضی کلوچه، شیرینی یا کیک و در بعضی مواقع فینگرفود.

از دو سال پیش، شکل جشن گروه ما عوض شد و شبیه شد به مدل آلمانی آن در اکثر گروه‌ها و شرکت‌های دیگر: یعنی شام در یک رستوران. گزینه‌ی اصلی برای گروه ما یک پیتزایی ایتالیایی در نزدیک محل کار است. بسیار جادار و بزرگ، و پیتزاهایی که در تنور چوبی پخته می‌شوند. از قبل برای 20-30 نفر جا رزرو می‌کنند و یک هفته قبل به همکاران زمان و مکان را اعلام می‌کنند.

در گروه ما تا به حال به این صورت بوده که هزینه‌ی شام بر عهده خود فرد است. این مسئله را قبلا از طریق ایمیل شفاف سازی می‌کنند. و ضمنا اصرار خاصی هم دارند که حتما همه شرکت کنند، هر چند که بالاخره راه فرار همیشه هست.

من به دلایل مختلف از این جشن متنفرم، به طور خلاصه دلیلش این است که اگر من قرار باشد وقت خودم را صرف کنم به رستورانی بروم، شام بخورم به حساب جیب خودم، خیلی خیلی ترجیح می‌دهم که به یک رستوران کاملا حلال بروم تا یک جایی که پیتزای گیاهی مزخرف بخورم، و ترجیح می‌دهم که همراه دوستانم در یک جمع صمیمی باشم تا اینکه در یک جمع سرد و بی روح و پر از حسادت و کینه همراه همکارها (تاکید کنم که برخی از اعضای گروه اتفاقا بچه‌های خوب و باصفایی هستند ولی حکایت دیگ غذاست و فضله‌ی موش).

نکته دیگر اینکه روابط من و استاد عزیز بالا و پایین داشته است. بعضی وقت‌ها خوب و دوستانه و بعضی وقت‌ها تاریک و تیره. و جالب است که این موقع از سال که میشود روابط در فاز تیره و تاریک خود است، درست مانند روزهای دسامبر. لذا این هم مزید علت است که به این جشن نروم.

جشن پارسال را بدون بهانه و بدون اطلاع نرفتم. ماندم در آزمایشگاه و بعد از کمی کار کردن راهی خانه شدم. امسال امیدوار بودم که این جشن برگزار نشود به دو دلیل. دلیل اول اینکه مسئول هماهنگی این جشن یکی از منشی‌های آلمانی ما بود که بازنشسته شد و رفت. دلیل دوم اینکه منشی آلمانی بازنشسته قبل از رفتنش، یعنی همین هفته قبل، یک مهمانی در گروه برگزار کرد برای خداحافظی (که آن را هم نرفتم). و من با خودم گفتم که خب این مهمانی اواسط دسامبر احتمالا جایگزین آن جشن خواهد شد به خصوص اینکه هماهنگ کننده‌ی اصلی رفته است.

ولی حاشا و زهی خیال باطل. ایمیل دریافت کردیم از منشی دیگر. تاکید بسیار زیاد روی اینکه «هر کسی خودش پول را حساب می‌کند» و «حضور همه الزامی است». با این حال یک «دُوودل آنلاین» درست کرده است که هر کسی اعلام کند آیا به جشن می‌آید یا نه؟! تا این لحظه 3 نفر علامت قرمز و 7 نفر علامت سبز داده‌اند.

من احتمالا صبر می‌کنم که از مسافرت برگردم، بعد یکی دو روز قبل از جشن علامت قرمز را می‌دهم و اگر کسی پرسید، همیشه بهانه‌ی کار و ددلاین آماده دارم.


قبلا در این پست سال پیش (لینک) نوشته بودم که «گروهی که خوب مدیریت بشود، گروهی که روابط درونی‌اش به درستی تنظیم شده باشد، کمتر شاهد چنین احساساتی نسبت به برنامه‌های جمعی خواهد بود.» امسال می‌خواهم اضافه کنم که همین که اسم چنین مراسمی را «جشن» گذاشته‌اند، نشان دهنده‌ی زوال معنا است. کدام جشنی است که آدمی را به زور و اجبار به آن ببرند؟

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۸
ف ر د

من یک دانشجوی دکتری هستم، تصمیم‌های کوچکی اینجا برعهده‌ی من است، اینکه مثلا چه کسی را به عنوان دانشجو زیردست خودم انتخاب کنم، یا حتی جایی که کار به خرید چیزی می‌رسد، مبلغ خرید چندان نیست و من فقط سفارش دهنده هستم.


حالا یک ایمیل از طرف دانشگاه به تمام کارکنان و دانشجویان فرستاده شده است با موضوع «جلوگیری از فساد اداری» و گفته است که همه موظف هستند در دوره‌ی آموزش آنلاین شرکت کنند و گواهی قبولی در آزمونش را هم بگیرند. حالا محتوای دوره چیست؟ راه‌هایی که ممکن است کسی مدیون شرکتی شود که ممکن است طرف قرارداد شما بشود. یعنی اگر قرار است شما از بین چندین شرکت، یکی را برای همکاری انتخاب کنید، این تصمیم شما باید کاملا حرفه‌ای باشد و اگر رابطه‌ای مالی، عاطفی، دوستانه در کار دخالت داشته باشد متهم به فساد اداری، رشوه، و ... خواهید بود.

بعد هم شروع کرده بود که «سر چشمه باید گرفتن به بیل»، از همان ابتدا رابطه خود را با طرف مقابل تنظیم کنید و کاملا در چارچوب حرفه‌ای عمل کنید، مثلا حق گرفتن هدیه را ندارید (مگر موارد بسیار ارزان و متعارف مانند تقویم، خودکار، ...) و در صورت دریافت هدیه‌ای بالاتر از 25 یورو باید به شخصی که مسئول رسیدگی به «corruption prevention» در دانشگاه است اطلاع بدهید و هدیه را اصطلاحا صورت جلسه کنید. یا مثلا اینکه حق ندارید فراتر از جلسات معمول، دعوت شام یا نهار نماینده‌های شرکت را قبول کنید. یا مثلا اگر شغل دوم دارید یا سهامدار هستید، نباید رابطه‌ی اقتصادی -ولو غیرمستقیم- با آن شرکت داشته باشید. در صورتی که شما تصمیم گیرنده هستید، و یکی از دوستان شما در شرکت‌های مورد بررسی حضور دارد باید به رئیس خود اطلاع دهید که این وظیفه تصمیم‌گیری را از دوش شما بردارد.

از این‌ها گذشته، گفته است که باید مراقب همکاران خود باشید، اگر این نشانه‌ها را مشاهده کردید به دفتر جلوگیری از فساد خبر بدهید: مثلا تغییر در سبک زندگی، خرید ماشین گران‌قیمت، حضور مداوم در رستوران‌ها به همراه نماینده‌ی شرکت‌ها و ...


حالا شما به من بگویید که در کشور خودمان، چقدر وکیل و وزیر می‌شناسید که عضو هیئت مدیره شرکت‌هایی هستند که از تصمیمات آنها منتفع/متضرر خواهند شد؟ چقدر «هدیه دادن» عادی است به کسانی که جایی تصمیم‌گیر هستند؟ چقدر آدم‌ها باید در مورد چیزی تصمیم بگیرند که دوستان و آشنایان‌شان ذی نفع هستند؟

و چقدر راه درازی داریم تا دغدغه‌ها و مصادیق فساد اداری‌مان برسد به سطح دانشجوی دکتری!

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۱
ف ر د
استاد عزیز ما از آن دسته آدم هایی نیست که با اطرافیانش بجوشد یا رابطه دوستانه با دانشجویانش برقرار کند. اکثر اوقات در محل کارش حضور ندارد (کنفرانس، جلسات پروژه در شهرهای دیگر و البته زن دوم که تئوری پیشنهادی من است). البته موقعی که هم در دفتر کارش باشد توفیری نمی کند.
چند وقت پیش، شب یکی از ددلاین های مهم، از آن ددلاین هایی که صابون خرکاری و شب نخوابی اش باید به تن همه دانشجویان آزمایشگاه بخورد، دیر یا زود. طبق تجربه، این ددلاین تنها ددلاینی است که استاد عزیز ما هر ساله در موعد آن حتما به دفتر کارش می آید و تا نیمه شب دانشجویان را همراهی می کند.
روز آخر بود که ایمیلی فرستاد کوتاه: امشب ساعت 7 شب پیتزا خواهیم داشت!
چون خیلی از دانشجوها درگیر ددلاین بودند، استاد ما هم فکر کرده بود که زحمت بیرون رفتن و شام خوردن را از دوش دانشجوها بردارد و مشکل را با سفارش پیتزا حل کند. که البته باید اعتراف کرد که ایده ی بدی هم نیست. مشکل اینجا بود که یکی از دوستان به تازگی گفته بود که در خمیر بعضی از پیتزاها برای نگهداری بیشتر، از مقداری الکل استفاده می کنند.
همین باعث شد که موقع صرف شام دسته جمعی در اتاق سمینار، من بروم ته اتاق، گوشه ی میز، جایی که از دید بقیه دورتر باشم، پشت هم اتاقی هندی ام موضع بگیرم و لیوان چینی سفیدم، که نصفه آب است را دستم بگیرم و خودم را مشغول نوشیدن چیزی نشان بدهم. چرا داخل اتاق خودم نماندم؟ خب به این خاطر که استاد کسی را می فرستاد دنبالم.
استاد، سه عدد پیتزا سفارش داده بود هر کدام مستطیلی به ابعاد 1 در 0.5 متر یا حتی کمی بیشتر، سرجمع هم چیزی حدود 20 نفر بودیم. وسط شام هم استاد عزیز ما بلند شد و با گوشی اش یک عکس پانوراما درست کرد و تا آخر مراسم هم از این امکان گوشی اظهار حیرت و رضایت کرد.
من شخصا از این جور مراسم های گروه خوشم نمی آید. چرا؟ به دلایل فراوان که یکی اش همین نچسب بودن استاد عزیز است. محیط این جور مراسم ها در گروه ما خیلی دوستانه نیست، خود استاد هم که توسط یکی دو نفر از بادمجان‌محوران عرصه‌ی قاب احاطه شده چندان به جمع‌های دیگر توجهی نمی‌کند. به همین دلایل، اکثر افراد ترجیح می‌دهند در اتاق خود مشغول کار باشند تا اینکه در چنین پارتی/جشن‌هایی شرکت کنند.

همین هفته پیش هم مهمانی آخر سال گروه بود. قبلا در مورد این مهمانی همین‌جا نوشته بودم. از پارسال، تغییری در این مراسم داده شد، و به جای اینکه مهمانی در داخل ساختمان برگزار شود و خوراکی‌ها را خود دانشجویان تهیه کنند، قرار شد که به یک رستوران ایتالیایی در نزدیکی آزمایشگاه‌مان برویم، اتفاقی که پارسال افتاد.
نکته‌ی جالب دیگر در مورد اینگونه مهمانی‌ها این است که در ایمیل دعوت‌نامه، به صراحت ذکر می‌کنند که هزینه‌ی شام و نوشیدنی برعهده‌ی خود فرد است. این مسئله البته با فرهنگ ما چندان هم‌خوانی ندارد. موقعی که با استاد راهنمای عزیز خود در ایران به رستوران می‌رفتیم، شام را مهمان استاد یا آزمایشگاه بودیم. البته خود این مسئله‌ی چیپ بودن، بعد از مدتی عادی می‌شود، تنها نکته‌ی منفی آن این است که من شخصا وقتی قرار است پولی بابت شام بدهم، ترجیح می‌دهم به جای یک غذای گیاهی در رستوران ایتالیایی -که عملا ترکیبی از نان و پنیر و رب‌گوجه خواهد بود- بروم به یک رستوران حلال و مثلا کباب‌ترکی بخورم. همچنین ترجیح می‌دهم به جای اینکه با چنین جمعی شام را صرف کنم، با دوستان خودم باشم.
لذا، امسال وقتی که ایمیل دعوت‌نامه فرستاده شد و قرار شد که هر کسی وضعیت آمدن/نیامدنش را در یک doodle آنلاین مشخص کند، من اعتنایی نکردم و سعی کردم توجه کسی را جلب نکنم. هرچند که بعدا استاد عزیز متوجه شد که من برنامه‌ام را اعلام نکرده‌ام و ایمیلی فرستاد با این مضمون که «بیا، ایشالا میایی». و البته من هم به اندازه‌ی کافی انگیزه برای نرفتن داشتم که ایمیل را بی‌جواب بگذارم، و سر ساعت مقرر بروم به آزمایشگاه طبقه بالا، تا وقتی که آب‌ها از آسیاب بیافتند.

گروهی که خوب مدیریت بشود، گروهی که روابط درونی‌اش به درستی تنظیم شده باشد، کمتر شاهد چنین احساساتی نسبت به برنامه‌های جمعی خواهد بود.
۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۸
ف ر د