الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۲۱ مطلب با موضوع «کمی جدی تر» ثبت شده است

[هشدار! ممکن است با خواندن این مطلب وقت‌تان را تلف کنید]

از سال ۸۴-۸۵ وبلاگ می‌نویسم. گاهی زود به زود و گاهی هم دیر به دیر نوشته‌ام ولی سرِ رشته را نگه داشته‌ام. می‌شود گفت که همیشه سعی کرده‌ام ناشناس بنویسم. مدت‌ها سعی می‌کردم مخفی اش کنم. حتی دوستان نزدیکم هم اطلاعی از وبلاگم نداشتند، به جز تعداد انگشت‌شماری.


هیچ وقت تبلیغی نکردم که پرخواننده بشود. به دلیل دیگری می نوشتم. البته اعتراف میکنم که از اینکه خوانده بشوم لذت برده ام. از برخی بازخوردها لذت برده‌ام. ولی اصلی ترین انگیزه ام برای نوشتن «خاطره نگاری و لحظه نگاری و وضع‌نگاری» بوده است. امروز می نویسم که چند سال بعد برگردم و بخوانم. و راستش را بخواهید گاهی برمیگردم و مطالب گذشته را می‌خوانم. از تغییرات گاهی شوکه می‌شوم، ولی بسیار راضی ام از اینکه حالات گذشته را تا حدی ثبت کرده ام و حسرت میخورم که با جزئیات بیشتر ننوشته‌ام.


بعد از مدتی متوجه می شوم که آشناهای بیشتری اینجا را میخوانند. و این ممکن است گاهی باعث خودسانسوری بشود. ترس از قضاوت دیگران و ترس از رمزگشایی شدن آدم را از نوشتن برخی چیزها منصرف می‌کند. گاهی هم احساس کرده ام که بعضی حرفها و کلمات باید در کَتم بمانند که به دنیای شنیده شدن هبوط نکنند. بعضی از همین حرف‌های ساده گاهی فقط باید به گوش دوستان آشنا برسد.

یک کارکرد نوشتن برای من، خلق کردن و آفریدن موقعیت است. به خاطر علاقه ای که قبلا به خواندن داستان و رمان داشتم، همیشه گوشه ذهنم یک نویسنده -هرچند کم استعداد، مقلد و غیرجدی- وجود داشته است. بسیاری از نوشته‌ها نوعی تقلید است از آنچه خوانده ام؛ و تلاشی است برای اینکه گاهی هم به جای خواننده‌ی ماجراها، روایتگر آنها باشم.

نوشتن یک کارکرد دیگر هم داشته و آن حفظ تعادل روحی آدم است، حتی در احادیث هم آمده که «دل آدمی با نوشتن آرام می‌گیرد». به همین خاطر وقتی که تحت فشار و استرس بیشتر بوده ام، بیشتر نوشته ام. در مواقعی برای بیان احساس یا خاطره و مطلبی مجبور بوده ام که طرف گفتگو را در نوشته‌ها قرار بدهم. گویی خواننده شبیه کسی است که ایستاده است و مکالمه ای را گوش میکند. برخی نوشته ها، خاطرات و مشاهداتی هستند که احتمالا حاوی اطلاعاتی جالب از یک محیط کار و زندگی است و برخی دیگر روایتگر حالات روزانه در قالبی داستان-گونه.

پیام این مطلب چیست؟ هیچ. فقط اینکه باز به خودم یادآوری کنم که میخواهم بنویسم بدون ترس از رمزگشایی یا قضاوت شدن. آنچه مهم است این است که اگر عمری بود و چند سال بعد برگشتم مطالب امروز را بخوانم، حسرت نخورم از اینکه اینجا چیزی برای خواندن نیست.
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۶ ، ۰۱:۳۱
ف ر د

اجداد غارنشین ما در مواجهه با چیزهای ترسناک چکار می‌کردند؟ قاعدتا فرار می‌کردند و می‌خزیدند داخل غار. جایی که گرم بود، نسبتا تاریک بود و محفوظ بود. آنجا احساس امنیت و آرامش و راحتی بیشتری می‌کردند.

خب احتمالا همین چیزها داخل ژن ما هم باقی مانده است. وقتی کارها زیاد می‌شود از یک جایی به بعد احساس می‌کنیم نمی‌توانیم از پسش بر بیاییم. احساس می‌کنیم بیشتر از توانایی ماست. یک دفعه یک ندایی در درون ما میگوید: اوه اوه اوه، "لاطاقة لَنا بِه".

این جور مواقع خیلی از ماها (خودم را عرض میکنم) استرس و ترس می‌گیریم و آرام می‌خزیم زیر لحاف که هم گرم است هم نسبتا تاریک و هم محفوظ. ولی خب حقیقت این است که همانطور که خزیدن به غار نتوانست یک راه حل کامل و پایدار باشد، از جایی به بعد لحاف هم پناهگاه مناسبی نخواهد بود.

ما تئوری پردازهای خوبی هستیم. یعنی خیلی زیاد به بخش تئوری می پردازیم. به راحتی می‌شود مقاله‌های روانشناختی نوشت با عنوان «لحاف گرایی به مثابه مکانیزم دفاعی» یا حتی سمینارهایی برگزار کرد با عنوان «لحاف گرایی و استرس گریزی؛ تهدیدها و فرصت‌ها». فیلم‌سازها هم می‌توانند سوژه‌های خوبی پیدا کنند برای فیلم «لحاف‌گراها به بهشت نمی‌روند».

آیا نویسنده هم جزو آن دسته از افراد است که طرح مسئله میکنند بدون ارائه راه حل؟ خب تا حدی بله. ولی چند نسخه را امتحان کرده است. مثلا یکی از نسخه‌ها در چنین وضعیتی این است که آدم دست از کمال‌گرایی بردارد و بپذیرد که قرار نیست «همه کارها» را به «تمام و کمال» انجام دهد. لیست کارها را باید نوشت از کوچکترین به بزرگترین. بعد خودت را قانع کنی که آسان ها را انجام بده بقیه را فراموش کن. و همین طور با استراتژی هویج به پیش ببری.

برخی دیگر نسخه می‌دهند که مدام به خودت یادآوری کنی که مهم نیست «اگر مراد نیابم»، تنها لازم است که «به قدر وسع بکوشم». اما این از همان نسخه‌های شکست‌خورده است. چه اینکه تمام انگیزه ما از کوشش همان یافتن مراد است. اساسا بشر موجودی مرادگراست.

و نسخه‌ی نهایی که پیشنهاد نویسنده نیز هست، ادبیات و فلسفه است. اگر [فکر میکنید] صدای خوبی دارید شعرهایی هست که می‌توانید زمزمه کنید و به معنای ضد استرس آن فکر کنید؛ مثلا:

به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک میگفت:
که این دنیا نمی ارزد به کاهی


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۵
ف ر د

نامه و پست در زندگی و کار آلمانی‌ها تنیده است. تقّی به توقّی بخورد نامه می‌فرستند. بسیاری از کارهای اداری به وسیله نامه انجام می‌شود. مثلا حتی کارت بانکی شما به آدرس‌تان پست می‌شود. در طول هفته ممکن است چند نامه از شرکت یا سازمان‌های مختلف دریافت کنید: صورت حساب ماهیانه تلوزیون ملی، گزارش حساب بانک، بیمه، نامه‌های مربوط به ویزا، جریمه دیرکرد فلان قرارداد همه از طریق نامه به دست شما می‌رسد.

هر خانه یا مجمتع در آلمان در راهروی ورودی‌اش تعدادی صندوق پست دارد که هر کدام متعلق به یک واحد است. اسم ساکنان واحد با برچسب روی صندوق مشخص شده است. پستچی نامه‌ی هرکسی را در صندوق‌اش می‌گذارد.

با توجه به تعداد زیاد مکاتبات نامَوی (=مربوط به نامه) می‌شود گفت که پستچی محله تقریبا هر روز باید به هر خانه سر بزند. یک دوچرخه زرد رنگ دارد که جلو و پشتش صندوق یا جعبه‌ای تعبیه کرده‌اند برای حمل نامه، خیلی هاشان هم تبدیل به دوچرخه برقی شده‌اند که پستچی بینوا از پا نیافتد. صندوق‌ها داخل محوطه‌ی خانه هستند و پستچی باید بتواند وارد خانه بشود. اینکه قرار باشد زنگ خانه‌ها را یکی یکی بزند تا بالاخره یک نفر درب را باز کند و بتواند داخل شود هم وقتگیر هم گاهی ناممکن است. چاره چیست؟

اکثرا پستچی محل چند شاه کلید دارد که درب «ورودی» تمام خانه‌های محله را باز می‌کند! راحت کلید می‌اندازد، می‌رود نامه‌ها را داخل صندوق می‌گذارد و تا فردایی بهتر خدانگهدار.

این نوع کلیدسازی انصافا جالب و کارآمد است. مثلا تمام ساکنان مجمتع مسکونیِ ما فقط یک کلید برای خانه دارند، با همان کلید هم درب ورودی، هم درب پارکینگ، و هم درب خانه و انبار خودشان را باز می‌کنند. ولی درب انبار و خانه دیگران را نمی‌توانند باز کنند.

خب کنار مزیت‌های این نوع کلید، یک عیب خانمان سوز هم وجود دارد! شما اگر کلیدتان را گم کنید گاهی لازم می‌شود که تمام قفل‌ها یا کلیدهای ساختمان را تعویض کنند. و تمامی هزینه بر دوش شما خواهد بود که ممکن است به ۱۰۰۰-۲۰۰۰ یورو برسد (بسته به ساختمان). خب عده‌ای هم هستند که همان اول می‌گویند: «مرد این بار گران نیست دل مسکینم» و به ریسکش نمی‌ارزد. این عده می‌روند و «بیمه‌ی کلید» می‌گیرند! یعنی ماهیانه مبلغ کمی حق بیمه می‌دهند و هر وقت کلیدهایشان گم شد هزینه‌ی جریمه را بیمه پرداخت می‌کند.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۶ ، ۰۹:۵۰
ف ر د

مدت‌ها بود که احساس می‌کردم دارم فسیل می‌شوم. روزها و هفته‌ها یک تکرار سلسله‌وار بود، همه شبیه هم بدون تغییر. آدمی باید احساس کند که دارد به پیش می‌رود. باید نشانه‌های پیشرفت را حس کند. برای کسی مثل من که چند سال است مشغول یک کار خاص هستم بدون اینکه امکان ارتقاء شغلی داشته باشم، بدون اینکه درآمدم تغییر خاصی بکند، بدون اینکه در زندگی شخصی‌ام به مرحله جدیدی وارد بشوم احساس درجا زدن و مُردابگی (این هم هنر کلمه‌سازی؛ چیزی شبیه مرداب‌بودگی) طبیعی بود. بسیار پیش می‌آمد که حسرت دوران دانشجوییِ واقعی بهم دست می‌داد. برای کلاس رفتن، تمرین حل کردن، امتحان دادن، پروژه انجام دادن و غیره دلم تنگ می‌شد. این‌ها زمانی برای ما نشانه جلورفتن بود.

در کنار آن، مدت‌ها هم هست که عادت کتاب خواندن از سرم افتاده است. هم به این دلیل که دسترسی‌ام به کتاب کمتر شده است ولی بیشتر به دلیل جاذبه‌های کاذبی که محتوای اینترنتی دارد. خصوصا وقتی شما اینترنت پرسرعت نامحدود دارید، دسترسی به سایت‌های جذابی مثل یوتیوب، توئیتر و فیلم دارید کم‌کم اعتیاد پیدا می‌کنید به اینترنت و فیلم و سریال. خب همین باعث می‌شود که هر از چندگاهی به خودتان بیایید و ببینید که چیزی که به شما افزوده نشده است، نه معرفتی کسب کرده‌اید نه چیزی یاد گرفته‌اید.


راه‌حلی برای آن یافتم: دو تا سایت بسیار مشهور هست در زمینه ارائه درس‌های دانشگاهی به صورت آنلاین (کورسرا و اِدِکس). قالب ارائه دروس بسیار عالی و بی‌نظیر است. هر درس دارای چندین ویدئوی کوتاه است از توضیحات و اسلایدهای استاد. بعد از چند جلسه، معمولا یک مجموعه تمرین ساده داده می‌شود برای ارزیابی. در هر ساعت از شبانه روز که حس و حالش را داشته باشید می‌توانید یکی دو جلسه را نگاه کنید و یاد بگیرید. اگر مطلبی برایتان سخت بود چند بار ویدئو را با دقت نگاه کنید تا بالاخره یاد بگیرید. تنوع دروس هم نسبتا بالا و کیفیت تدریس عالی است. یکی دو درس را شروع کردم و دارم کم کم به پیش می‌برم. حالا حس دوباره‌ی یادگیری و فرار از بطالت دلپذیر و نشاط انگیز است. 


من که تصمیم دارم جمله یا حدیث «ز گهواره تا گور دانش بجوی» را از کلیشه خارج کنم، یک قدم بردارم برای یادگیری چیزی جدید. حالا هر کسی چیزی دوست دارد؛ می‌تواند درس حوزوی باشد، می‌تواند برنامه نویسی باشد، می‌تواند هنر باشد می‌تواند تاریخ کشورهای دیگر باشد، میتواند در منطق و مغالطه باشد. از کانالها و «پیج» ها چیزی جز بطالت و حسرتِ پیش‌آینده چیزی در نمی‌آید.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۷
ف ر د
رئیس یکی از دانشگاه‌های مطرح کشور می‌گفت که ترکیب «فرار مغزها» غلط است چون این پدیده «فرار» نیست و در حقیقت باید از عبارت «مهاجرت مغزها یا نخبگان» استفاده کرد. من با نیمی از حرف ایشان موافقم، و با نیمی دیگر مخالف. از نظر من قسمت غلط این ترکیب اطلاق «مغز» به همه مهاجران است و نه اطلاق «فرار» به تصمیم آنها. یعنی تمام کسانی که از کشور خارج میشوند برای تحصیل، نخبه و مغز نیستند. این افراد فارغ‌التحصیلان دانشگاهی هستند. این باشد برای مقدمه.

یکی از مسایلی که ذهن همه مهاجران را تا حدی درگیر می‌کند مسئله «بازگشت یا عدم بازگشت» است. من ادعا می‌کنم که تقریبا تمامی دانشجویانِ ایرانیِ خارج از کشور بر سر این دو راهی مشغول حساب و کتاب‌اند. چه آنهایی که موقع مهاجرت تصمیم گرفته بودند که به‌هیچ وجه برنمی‌گردند و چه آنهایی که تصمیم داشتند تحت هر شرایطی بازگردند، در میانه‌های راه وسوسه می‌شوند، فکر و محاسبه میکنند که چه تصمیمی بگیرند.

از بین ده‌ها دلیل برای ماندن یا نماندن، برخی دلایل دو-دو-تا-چهارتا هستند یعنی حساب و کتاب و بالا-پایین کردن؛ مثل شرایط متفاوت کسب‌و‌کار، آزادی اجتماعی و غیره. اما یک دسته از دلایل کمتر گفته شده اند، آن هم دلایل روانشناختی است که کمتر به زبان آورده می‌شوند. به نظر من یکی از آن‌ها  «انتظار برای رؤیای دست‌نیافته» است. هر کسی هنگام مهاجرت رؤیایی دارد، می‌رود که فلک را سقف بشکافد، حالا یا به دنبال گشودن درهای موفقیت و کامیابی به روی خودش است و ایستادن بر قله‌های شهرت/ثروت/اعتبار/منزلت، یا به دنبال اندوختن دانش برای حل معضلات بی‌شمار کشور. در هر صورت خیال می‌کند که بعد از چند صباحی یگانه دوران می‌شود از نظر علم و دانش و تخصص و لاجرم او را بر صدر می‌نشانند، چه بماند چه بازگردد. این تصور، خیالی بیش نیست.

هنگامی که کسی با یک تصور یا رؤیا مهاجرت می‌کند، نمی‌تواند قبل از محقق شدنش بازگردد. جرئت و جسارت زیادی می‌خواهد که کسی دست بکشد از دنبال کردن سراب و قبول کند که شاید از همان ابتدا راه را به بی‌راهه رفته است. لذا می‌ماند، تلاش می‌کند و انتظار می‌کشد برای دستیابی به همان رؤیایی که برایش مهاجرت کرده بود، حتی اگر دست نیافتنی باشد.

-- از سلسله بحث‌های ادامه‌دار
۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۹
ف ر د

جوان‌تر که بودم -اوایل دوره لیسانس- علاقه زیادی پیدا کردم به رانندگی. فانتزی‌هایم بیشتر حول و حوش رانندگی می‌چرخید. بالاخره یکی از تابستان‌هایی که تهران بودم -و مثلا ترم تابستانی داشتم- رفتم یک آموزشگاه رانندگی ثبت‌نام کردم. به پول آن روز حدود 100 هزار تومان بابت ثبت نام پیاده شدم که خب پول قابل ذکری بود برای یک دانشجویی که از پس انداز شخصی‌اش میخواست بدهد.

مربی‌ام یک مرد میان‌سال بود که اصالتا اهل یکی از شهرهای یزد بود؛ طناز و بی‌ادب. کارهای عجیبی می‌کرد، مثلا وسط آموزش می‌گفت: حالا 100 متر دنده عقب برو، عقب که میرفتم می‌رسیدیم به خانمی که کنار خیابان ایستاده بود. متلکی می‌انداخت و می‌گفت: حالا حرکت کن!

خیلی عجیب نبود که در آن مدت در مورد کار و درس و زندگی و رشته تحصیلی و شهر تولدم سوال کند. ولی کمی برایم عجیب بود که بعد از پرسیدن این سوال‌ها می‌خواست که دست مرا در دست یکی از دخترهای فامیل‌شان بگذارد و سنت حسنه match making را به‌جا بیاورد. خیلی جدی و پیگیر بود در این مورد. راستش را بخواهید اولش من هم رفتم به فکر، حساب و کتاب کردم شاید بشود کاری کرد، تا اینکه بالاخره گرخیدم و همه چیز در نطفه لگدمال شد.

موقع تمرین -نمی‌دانم چرا و به کدام عادت- آرنج چپم را می‌گذاشتم لب پنجره، مثل راننده‌های کهنه کار، مثل کسانی که خاک جاده خورده‌اند. بالاخره رفتم برای امتحان و مثل خیلی‌های دیگه در اولین امتحان رد شدم (به خاطر یک گیر کوچک و الکی). مجبور شدم یک جلسه‌ی تمرین اضافی هم بروم. این بار مربی‌ام کسی دیگه بود. وقتی ماشین را روشن کردم و راه افتادم از تسلطم تعجب کرد که چطور در امتحان رد شده‌ام. کمی که گذشت و آرنجم را دید که لبه‌ی پنجره است شاکی شد و گفت مگر تو راننده کامیون هستی؟ بردار دستت را! بگذار روی 10:10.

امتحان بعدی را قبول شدم، سرشار از ذوق، سرم روی ابرها بود. هزاران فانتزی و فکر شیرین کودکانه به سراغم می‌آمد. خودم را پشت فرمان تصور می‌کردم در حالی جاده تحت فرمانم بود. آخر تابستان بود، باید می‌رفتم خانه شهرستان. لحظه می‌شمردم که نامه رسان بیاورد نامه‌ی دلگشای دوست! اولین گواهینامه را. چه انتظار سخت و شیرینی!

آخرش یک روز آمد، با هزاران امید در دستش! باز کردم و خوب نگاهش کردم. باز نگاهش کردم و با خودم گفتم «دیگر میان من و تو فراق نیست...»

از آن روزِ آخر شهریور 5 سال گذشت، مدت انقضای گواهینامه سر آمد. بعد نگاه کردم به 5 سال گذشته و دیدم که حتی یکبار هم رانندگی نکرده‌ام! آخرین بار، همان امتحان رانندگی بود. یاد آن همه ذوق و شور و شوق و فانتزی افتادم. این قصه‌ی دنیاست و آرزوهای کوچک و کودکانه‌ی ما. دنیا گاهی همین چیزهای حقیری که می‌خواهیم را هم از ما دریغ میکند. شاید راهش این است که کوتاه بیاییم، رغبت نشان ندهیم، ذوق اضافه نکنیم، افسارِ این شترِ چموش را رها کنیم برود پیِ کارش. در عوض افسار بزنیم بر فانتزی‌ها و آرزوها، آرامَش کنیم تا آرام شویم.


قصد دارم دفعه بعد که برگشتم ایران، گواهینامه را تمدید کنم، بیایم اینجا هم گواهینامه‌ام را بگیرم. این بار بدون ذوق، فقط برای اینکه شتر بارکشی و راهبری‌ام باشد.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۸
ف ر د

استاد عزیز ما از سفرش به ایران چند تا خاطره‌ی برجسته داشت. اول اینکه او را برده بودند سر مزار «چند دانشمند و محقق دانشگاهی که به دست آمریکا ترور شده بودند». ظاهرا منظور همان شهدای هسته‌ای بوده است. حدس می‌زنم که یادمانی برای شهدای هسته‌ای جایی ساخته باشند و منظور او از مزار، همان یادمان بوده باشد. برایش توضیح دادم که این اتفاق همین چند سال پیش افتاد، متهمان آن هم اسرائیل و آمریکا بوده‌اند.

یکی دیگر از خاطرات جالبش این بود که او را برده بودند به «بازار بزرگ تهران». گفت انتظار داشتم با یک محیط قدیمی و سنتی روبرو شوم ولی محصولات همه مدرن بود، آدمها همه مدرن.

و میگفت که قرار بوده او را به مسجدی ببرند در «بازار تهران» ولی ترس داشته از اینکه ممکن است راهش ندهند یا برخورد بدی با او داشته باشند، ولی بعد از اینکه رفته است استقبال خیلی خوبی دیده بود و تعجب کرده بود از مهربانی ایرانی‌ها. میگفت مردم با ما خوش و‌ بش می‌کردند، عکس می‌گرفتند و این خلاف چیزی بود که انتظارش را داشت.


پرسیدم که آیا بعد از سفرت به ایران برای رفتن به آمریکا مشکلی نداشتی؟ چون قانونی تصویب کرده‌اند که شما باید برای آمریکا درخواست ویزا بدهی. گفت من خیلی خوش شانس بودم چون گرین کارت داشتم، ولی برخی کسانی بودند که به مشکل خورده‌اند. برایش عجیب بود که چطور بعد از توافق ایران و آمریکا، چنین قانونی تصویب شده است از سمت آمریکایی‌ها.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۲
ف ر د

هنوز چند صباحی از رفتن دولت احمدی‌نژاد نگذشته بود که دولت جدید در یک افشاگری پر سروصدا اعلام کرد که چند هزار نفر در دولت قبل به صورت غیرقانونی و براساس رابطه بورس شده‌اند. پرونده "بورسیه‌های غیرقانونی" تا مدت‌ها نقل محافل و سخنرانی‌های دولتی‌ها بود. در همین اثنا هم لیستی بلندبالا از اسامی بورس‌شدگان توسط یک سایت خبری به سردبیری علی غزالی منتشر شد. البته در همان لیست منتشرشده هم مشخص شد که این فرد برخی از اسامی (از جمله یکی از بستگان نزدیک خودش) را حذف کرده است، ولی بقیه اسامی به صورت فله‌ای تحت عنوان بورسیه‌های غیرقانونی چرخید و چرخید.


با یک دوستی آشنا شدیم که بورس شده بود، در همان دوران دولت احمدی‌نژاد. چند باری مورد صعنه قرار گرفت که او هم از همان بورسیه‌های فله‌ای است. نجیب بود و چیزی نگفت البته. بعدها از طریقی فهمیدم این دوست بورس‌شده هم از نظر دانشگاه محل تحصیل در ایران، هم از نظر معدل و رتبه، و هم از نظر رزومه بالاتر از دوست‌طعنه‌زن ما بوده است. طوری بود که اگر می‌خواست می‌توانست به جای بورس دولت ایران، فاند دانشگاه خارجی بگیرد برای تحصیل. حالا به هر دلیلی ترجیح داده بود که بورس بشود.


حالا خبر رسیده که آن سردبیر افشاکننده‌ی لیست، به جرمی شبیه «نشر اکاذیب و اضرار به غیر» در دادگاه محکوم شده است. کسی ممکن است دستگاه قضایی ایران را قبول نداشته باشد و بگوید فلانی به جرم افشای بورسیه‌ها محکوم شد و جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد و فلان. برای من چیزی در حد یقین است که این فرد مدرکی نداشته برای غیرقانونی بودن آن بورسیه‌های افشاشده، هرچند بورس‌شده ی غیرقانونی داخل لیست بوده باشد.


من فکر می‌کنم به اینکه چه بد دنیا و آخرتی دارند برخی از این رسانه‌ای‌ها. آبروی کسانی را بی‌هیچ می‌برند و بی‌دفاع‌شان می‌گذارند در برابر سیل صعنه‌زنانی که گوشی برای شنیدن و چشمی برای خواندن رزومه‌های آنها ندارند. همه را یک‌جا می‌فرستند ذیل هشتگ «بورسیه‌های غیرقانونی». و به این فکر می‌کنم که به فرزندم جوشکاری و نجاری و گچ‌بری یاد بدهم که فردا روزی در طمع نان به حرفه‌ای وارد نشود که بتواند بی‌دستاویزی، آبرو از هزارها ببرد.

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۸
ف ر د

آتن همان تهران است، کوچک‌تر، آرام‌تر، تمیز‌تر.

آتن شباهت‌های زیادی به تهران دارد، قاعدتا در مقایسه با شهرهای اروپایی. یک جور میانگین گرفتن از تهران و شهرهای اروپای غربی. یونان تقریبا شرقی‌ترین کشور اروپاست، همسایه ترکیه است. کشوری مدیترانه‌ای حساب می‌شود. تا حد زیادی شبیه ایتالیا از نظر جغرافیا.

گرمای هوای مرداد و شهریورش هم شبیه تهران است، البته اگر دود و آلودگی هوا را کمتر کنیم.

مغازه‌ها و کسب‌و‌کارهای کوچک بیشتر به چشم می‌آیند تا سوپرمارکت‌های بزرگ و فروشگاه‌های زنجیره‌ای. دکه‌های روزنامه‌فروشی که آب و سیگار و آدامس می‌فروشند جا‌به‌جا دیده می‌شوند. شب‌های آتن هم بیدار و زنده‌اند شبیه تهران. کسی عجله‌ای برای خوابیدن ندارد.

بعد از مدت‌ها ممکن است وسط خیابان بوی نان تازه‌ی تنوزی به مشامت برسد.

نکته جالب دیگر برای من، تلفظ مشابهِ برخی لغات بود. مثلا در بین صحبت از میوه‌ها یک‌هو نام «پرتقال» را به جای «اورنج» شنیدن. و حتی شاید ابتدا تعجب کنی اگر بشنوی که دختر فروشنده‌ای که سیم‌کارت اعتباری تبلیغ می‌کند با صدای بلند بگوید «ناسیونال سیم‌کارت، دو گیگابایت اینترنت». ولی زود متوجه می‌شوی که تلفظ عدد ۲ هم در زبان یونانی دقیقا «دو» خودمان است.


به نظر می‌رسد که جامعه مسلمان‌های آتن کوچک باشد و جالب اینکه اکثریت از هند و بنگلادش و پاکستان هستند. محله‌ای در مرکز شهر هست که به نظر مرکز مهاجرین مسلمان است. بیشتر رستوران‌های حلال در همین منطقه هستند که البته نسبتا کثیف و شلوغ است.

مهمترین جاذبه‌ی تفریحی آتن و حتی یونان همان معبد مشهور آکروپولیس است با ستون‌ها و معماری که آدم را یاد پرسپولیس خودمان می‌اندازد. این معبد به همراه دیگر جاذبه‌های تاریخی مانند آمفی‌تئاتر سنگی و ... در مرکز شهر واقع هستند، بر روی تپه‌ای که مُشرف به شهر است. مدیریت این اماکن تاریخی هم ضعیف است. علی‌رغم اینکه تعداد بازدیدکننده‌ها از این قسمت‌ها بسیار بالا است ولی سیستم فروش بلیط آن بسیار ناکارآمد است و به صورت دستی در چند دکه انجام می‌شود. نتیجه‌ی آن هم انتظار یک‌ساعته زیر آفتاب سوزان و در هوای گرم است. اتوماتیک کردن سیستم بلیط بسیار ساده و شدنی است. چیزی شبیه گیت‌های مترو و دستگاه‌های فروش بلیط.


یکی دیگر از شباهت‌های آتن با تهران و تفاوتش با شهر‌های آلمان گسترده‌ بودن «تحویل غذا» یا همان delivery است. حتی فروشگاه‌هایی هستند که فقط امکان سفارش و تحویل غذا دارند و جایی برای نشستن و سرو غذا ندارند.

مصرف الکل و مشروبات در یونان بسیار بالاست، البته از قبل این‌طور بوده و جزوی از فرهنگ‌شان است. اگر کتاب زوربای یونانی را خوانده باشید، قوت غالب کارگران معدن زیتون و پیاز و مشروب است! در نگاه اول تعجب‌برانگیز بود: در آزمایشگاه دانشجویان در دانشگاه قفسه‌ی شیشه‌ای را دیدم، از همین قفسه‌هایی که در دانشگاه‌های ایران برای گذاشتن تزهای انجام شده‌ی دانشجویان یا کتاب‌های درسی استفاده می‌شود. آنجا در آتن، این قفسه پر از شیشه‌های مشروب بود! حتی وقتی به سلف‌سرویس دانشگاه رفتیم، قفسه‌ای مختص به مشروب داشتند. چند میز آن‌طرف‌تر از ما جمعی بودند که ناهارشان را با زهرماری سرو می‌کردند.

اگر از من بپرسید، میگویم که «نوشیدنی ملی یونان آیس-کافی یا قهوه‌ی‌یخ‌دربهشتی است». از آغاز روز تا پایان شب، در دست هر کسی که نگاه کنید یک لیوان بزرگ آیس‌کافی می‌بینید. دلیل اصلی آن احتمالا گرمای هواست، هرچند که دوست یونانی ما میگفت در زمستان هم همین بساط است. هر جه باشد ترک عادت موجب مرض است.

آب. آب هم یکی دیگر از شباهت‌های ایران و یونان و تفاوت‌های یونان و اروپا است. یکی از رسم‌های جالب در رستوران‌های آتن است که شما وقتی سفارش غذا بدهید، یک بطری یا پارچ آب رایگان برای شما می‌آورند. سر هر میزی آب هست، آب خنک. حتی در یکی از کافه‌ها که منتظر بودیم دم‌نوش من و آیس‌کافی همراه‌مان را بیاورند، پیش‌خدمت دو لیوان آب بر روی میز گذاشت و بعد از یک ساعت وقتی که هر لیوان‌ها خالی شد آمد و آنها را پر کرد. در آلمان  از این خبرها نیست. آب رایگان؟ هرگز.


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۶
ف ر د

چند بار تا حالا در تحلیل های اقتصادی کارشناسان شنیده اید که مثلا گرانی فلان چیز به دلیل سوداگری و دلالی است؟ چقدر از این فاصله ی طبقاتی موجود حاصل دلالی ها و سوداگری هاست؟ همین مشکل مسکن در کشور ما که باعث می شود بعضی ها (مثلا برخی پزشکان) به واسطه ی خرید و فروش و دلالی اش ثروت های میلیاری به جیب بزنند در حالی که اقشار دیگر باید هر سال نگران کرایه ی فزاینده باشند؟

چنین مشکلی آیا در کشورهای دیگر مثلا آلمان هم وجود دارد؟ قاعدتا خیر. آیا شعور اقتصادی مردم آلمان کمتر از زمین داران ماست؟ آیا ما ملتی هستیم نابغه که فکر اقتصادی مان سه سر و گردن از بقیه بالاتر است؟ خیر.

پس اگر میخواهید بدانید تفاوت کار کجاست جواب ساده است: دولت خپل، بی عرضه و تنبل ما، دولت های چابک و جدی آنها.

درآمد دولت هایی مثل آلمان عمدتا از محل مالیات است، ابزارهای چنین دولتی برای سیاست گذاری و کنترل نیز مالیات است. راه حل آنها برای جلوگیری از سوداگری و دلالی و خرید و فروش سوداگرانه نیز مالیات است. مثلا شما اگر بخواهید خانه یا ملک بخرید، برای انتقال سند باید مقدار بسیار زیادی (فکر کنم حدود 10درصد قیمت معامله) به دولت مالیات پرداخت کنید. اگر شما بیشتر از یک خانه داشته باشید، مالیات آن به صورت فزاینده محاسبه می شود، یعنی مالیات خانه دوم بالاتر است.

یکی از دوستان که در کارخانه اتومبیل سازی کار می کند تعریف می کرد که این کارخانه به کارگران خود ماشین های دست دوم را به قیمت پایین تر با تخفیف می فروشد، مثلا 20 درصد زیر قیمت اصلی. جالب اینجاست که دولت آلمان از همین میزان تخفیف نیز مالیات دریافت می کند! یعنی شما باید مالیات بر تخفیف!

خب دولت ما وقتی کسری بودجه می آورد میتواند با وضع قوانین مشابه با یک تیر چند نشان بزند، هم جلوی سوداگری را بگیرد، هم با مالیات سنگین از ثروتمندان، عدالت اجتماعی را افزایش دهد و هم درآمد خود را افزایش دهد، ولی همیشه یک راه ساده تر وجود دارد: رفع تحریم، فروش نفت، خرج کردن پول حاصله!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۳
ف ر د