الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

من تا پیش از این جنوب ایران نرفته بودم، یعنی جنوبی‌ترین جایی که رفتم خوزستان بوده. مدتی پیش، قبل از سفرم به ایران، هوس سفر جنوب و بندر و جزیره و ساحل به سرم زد، یحتمل به خاطر نوع آب و هوای آلمان. دنبال چیزی بودم که توی عکس‌های قشم و جزایر ناز دیده می‌شد. از همان روز اولی که برگشتم ایران دنبال تور بودم برای قشم. نشد. ولی در عوض سفر کیش جور شد به طوری اتفاقی.


کیش البته جای خیلی خوبی بود، ولی فقط و فقط به خاطر ساحل زیبایش، و هوای بسیار مطبوع بهمن ماهش. از بین تفریحاتی که انجام دادیم - و بعضی ها را فقط به خاطر همراهی کردن با همسفران- نه غواصی و نه بقیه تفریحات گران قیمت آبی هیچ کدام ارزش خرج کردنش را نداشتند. اما همان دوباری که رفتیم به قسمت ساحل جنوبی، جایی که منظره‌ی افق فقط و فقط دریاست، و ساحل نیلی و فیروزه‌ای زیبا در کنار شن‌های ماسه‌ای زرد رنگ دارد، مقصود من از سفر حاصل شد. یک‌بارش را با ماشین رفتیم، در مسیرمان به سمت کشتی یونانی، که آن هم منظره جالبی دارد، ایستادیم کنار ساحل که ترکیبی از صخره‌های مرجانی و ماسه بود.

بار دومش هم سوار بر دوچرخه از جاده‌ی ساحلی آرام و خلوت گذشتیم و ساعتی بر روی ماسه‌های نرم نشستیم رو به دریا.


کیش به نظر من فاصله‌ی بسیار بسیار زیادی دارد تا اینکه از حیث امکانات برای گردشگران خارجی قابل قبول شود، ولی اگر قرار است به بهای از بین رفتن آرامش سواحل جنوبی‌اش باشد و تبدیل ساحل به پلاژ و کلوپ جت‌اسکی امیدوارم که بیافتد که ۱۰۰ سال دیگر.


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۰
ف ر د

تکنولوژی نسل چهارم اینترنت همراه، 4G، چندی است که به ایران آمده است. پوشش آن البته هنوز کامل نشده است و تنها در شهرهای بزرگ قابل استفاده است. داشتم نقشه‌ی پوشش 4G را در ایران نگاه می‌کردم، به ذهنم رسید که آن را با آلمان مقایسه کنم. وقتی نقشه‌ی پوشش آلمان را مشاهده کردم تعجب آور بود.

یک تفاوت اساسی بین پوشش ایران و آلمان وجود دارد، شکل زیر این تفاوت را به راحتی نشان می‌دهد. اکثر قسمت‌های تحت پوشش 4G در آلمان مختص به جاده‌ها و راه‌های ارتباطی است، در حالی که در ایران بیشتر پوشش مخصوص شهرها و مناطق مسکونی است.




۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۹
ف ر د

این‌بار که به ایران سفر می‌کردم، بلیت هواپیما را از یک شرکت ترکیه‌ای گرفتم؛ اول به دلیل اینکه کمی ارزان‌تر از پرواز ایرانی بود، دوم به دلیل دردسرهای خرید بلیت از هواپیمایی ایران (که قبلا در موردش نوشته بودم).

یک نکته‌ی بسیار جالب در مورد قوانین هواپیمایی دنیا این است که پروازهای یک خط هواپیمایی متعلق به یک کشور حتما باید در کشور خودش فرود داشته باشه. یعنی پرواز مستقیم بین دو کشور فقط و فقط با خطوط هوایی متعلق به یکی از این دو کشور انجام می‌شود، بقیه خطوط هوایی حتما باید یک توقف در کشور خودشان داشته باشند. به این دلیل، خط هوایی ترکیه، اگر بخواهد پروازی بین آلمان و ایران داشته باشد باید حتما در خاک ترکیه توقف کند.

پرواز ما هم دو تکه بود، یعنی در ترکیه باید هواپیما را عوض می‌کردیم. اکثر مسافران هم عوض می‌شدند. چون بیشتر کسانی که از آلمان به ترکیه می‌آمدند اهل ترکیه و بیشتر کسانی که از ترکیه به ایران می‌آمدند اهل ایران بودند. البته این مساله در پرواز دوم کاملا مشهود بود. مثلا همین که سوار هواپیما شدم، متوجه شدم که اکثر مسافران روی صندلی خودشان ننشسته اند! صندلی من را یک پیرمرد و پیرزن مقیم آلمان گرفته بودند و من هم به اجبار روی صندلی کناری آنها نشستم. چندین مورد مشابه دیگر هم وجود داشت.


تفاوت محسوس دیگر، حجم بالای بار مسافران بود. در حالی که طبق قانون هر کسی فقط می‌تواند یک کیف به وزن ۸ کیلو را به داخل کابین هواپیما بیاورد، قفسه‌های داخل هواپیما کاملا از بار همراه مسافران پر شده بود. هم از نظر تعداد چمدان و هم از نظر وزن و حجم، همسفران ما حماسه‌ای آفریده بودند.


یکی دیگر از تفاوت‌هایی که قابل ملاحظه بود و در کنار من اتفاق افتاد «زود قاطی شدن، و زود قاطی کردن» هم‌وطنان هم‌سفر بود؛ این زوج پیری که کنار دست من نشسته بودند، نسبتا شاداب به نظر می‌رسیدند. ردیف جلویی ما یک زن سی و چند ساله نشسته بود با دو پسرش، یکی حدودا ۸ ساله و یکی حدودا ۴ ساله. این پیرزن کناری ما شروع کرد به ارتباط با این زن غریبه و در عرض چند دقیقه مشخص شد که اصالتا اهل کدام شهر هستند و ساکن کدام کشور هستند و اسم بچه‌ها چه است و ... .

این دو پسر بچه بر سر اینکه چه کسی کنار پنجره هواپیما بنشینند درگیر بودند و گریه‌ی بچه‌ی کوچک‌تر در آمد. پیرزن مذکور شروع کرد به تعارف که بگذار یکی از بچه‌ها بیاید جای من بنشیند (لابد قرار بود در تمام طول پرواز با این زن غریبه صحبت کند). خلاصه اینکه در طرفه‌العینی این پیرزن داشت نقش مادربزرگ این بچه‌ها را از آنِ خود می‌کرد.

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که این پیرزن و پیرمرد رفتند به عوالم خواب. در همین موقع بود که یک بچه‌ی ۸-۹ ساله از جلوی هواپیما آمد و با این بچه‌ی ۸-۹ ساله غریبه طرح دوستی ریخت. در عرض چند دقیقه، کریدور هواپیما تبدیل شد به اتوبان همت؛ این بچه‌های جدید هی در حال رفت و آمد بودند و سر و صدا.

همین سر و صدا که خواب مادربزرگ را به هم زده بود کم کم آتش خشمش را شعله ور کرد و چیزی نگذشت که مادربزرگ قاطی کرد و با مادر بچه‌ها بگو مگو؛

+ چرا بجه را ساکت نمی کنی.

- بچه است. من که نمی‌توانم دهن بچه را ببندم.

+ درسته بچه است، ما هم می‌خواهیم استراحت کنیم.

- شما یه کمی از خارجی‌ها یاد بگیر! (من توی دلم: شما یه کمی از خارجی‌ها یاد بگیر که کلا کاری به کار هم ندارند)

+ بچه تربیت لازم داره.

....


این رفتارها و بگومگو ها نقش تابلو‌های کنار جاده را داشت که مثلا «۲۰ کیلومتر تا وطن» یا «سفر خوشی را در ایران برایتان آرزو می‌کنیم».


۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۲
ف ر د

فرزندم،

از زشت‌ترین کارها، یکی هم این است که به دورغ، چیزی به کسی نسبت دهی،

در حضور خودش،

و در حالی که می‌دانی -به هر دلیلی- نمی‌تواند یا نمی‌خواهد که خلاف‌گو را رسوا کند.


هرگز از این آدم‌ها مباش.

۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۲
ف ر د

بارها و بارها برای ما پیش آمده است که کسی جلوی ما را گرفته است و داستانی برای ما از زندگی اش (راست یا دروغ) تعریف کرده است و بعد طلب کمک و پول کرده است. تنوع آدم‌ها و داستان‌هایشان هم بسیار زیاد است، از آدم کت‌و‌شلواری که برای برگشت به شهرشان نیاز به پول بلیت دارد تا آدمی که پرونده‌ی پزشکی‌اش دستش است و نیاز به پولی برای درمان دارد. نمی‌توان در مورد این آدم‌ها به راحتی قضاوت کرد، بعضی از آنها کلاه‌بردار و بعضی هم واقعا نیازمند هستند.
همین یکی دو روز پیش با موردی مشابه ولی بسیار بسیار جدید و غیرقابل‌پیشبینی مواجه شدم.
داشتم به سمت ایستگاه مترو حرکت می کردم که دیدم جوانی تیره‌پوست به انگلیسی پرسید:

- اکس‌کیوز می سر، دو یو اسپیک اینگلیش؟

یک لحظه با خودم گفتم: به به! بالاخره این انگلیسی ما قرار است به کار بیاید. رفتم به سمتش و گفتم:

+ یس، هَوو کن آی هلپ یو؟

گفت که من اهل پاکستان هستم و برای زیارت آمده‌ام و پولم تمام شده است می‌توانی کمی پول به من کمک کنی.
نگاه کردم دیدم ۴ تا بچه دارد و همراه زنش است. بعد هر چقدر گشتم دنبال دلیل که ممکن است طرف داستان سر هم کرده باشد، چیزی به ذهنم نرسید. از طرفی دیدم با دادن مقداری پول هم مشکلشان حل نمی‌شود. با خودم گفتم بگذار مشکل‌شان را کامل حل کنم، از دوستان سوال کردم که آیا جایی، مرکزی می شناسند که به «در راه ماندگان» کمک کند؟ جواب قاعدتا منفی بود.
من قبلا به این جمع‌بندی رسیده بودم که در چنین مواردی، اگر فرد برای مورد خاصی نیاز به پول دارد، به جای دادنٍ پول نقد، آن مشکل را حل کنم. مثلا اگر گرسنه است، برایش به انتخاب خودش غذا بخرم، اگر در راه مانده است برایش بلیط بخرم. این‌بار هم خواستم همین کار را بکنم.
از طرفی می گفتم که این فرد اگر راست بگوید واقعا در مضیقه (املاء درست است؟) است و در بدمخمصه ای گیر کرده است و شواهد نشان می‌دهد که راستگو است.

سایت ترمینال جنوب را باز کردم و بلیط تهران-زاهدان را جستجو کردم. یک اتوبوس برای همان روز داشت. ادامه‌ی خرید اینترنتی ممکن نبود هرچقدر تلاش کردم. در این مدت، دوست پاکستانی ما از یک آدم جوان ریش‌دار کت‌و‌شلواری ده هزار تومان کمک گرفته بود. بعد گفت که حالا تو هم هر چقدر می‌توانی کمک کن. گفتم بیا با هم برویم به ترمینال جنوب و من بلیت را می‌خرم. دیدم شروع کرد به بهانه‌گیری. من هم سعی کردم بهانه‌هایش را برطرف کنم.

    - نه آخر می‌خواهم بروم مسجد (اشاره کرد به مسجد پایین خیابان) نماز بخوانم.
    + همان‌جا ترمینال جنوب نمازخانه دارد.
    - نه شب می خواهم در مسجد بخوابم
    + همان‌جا ترمینال جنوب می‌توانی داخل نمازخانه بخوابی (یادم رفت بگویم خب داخل اتوبوس بخواب!! بلیت داشته باشی که مشکلی نمی‌ماند).
    - نه وسایل و کوله‌ام شاه‌عبدالعظیم هستند.
    +شاه‌عبدالعظیم سر راه‌مان است، وسایلت را بر‌می‌داریم و می‌رویم به ترمینال جنوب.

و بعد دوباره همین بهانه‌ها را دوباره تکرار کرد و من همین جواب‌ها. دیگر مطمئن شدم که دوست ما قصدی برای رفتن به زاهدان ندارد.
گفتم من متاسفم. پول نقد نمی‌توانم بدهم، ولی اگر مشکلت واقعا بلیت است، می‌توانم بلیت بخرم. ولی دوست مان اصرار داشت که هرچقدر می‌توانم کمک نقدی کنم.

در نهایت هم خداحافظی کردم و رفتم.

۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۵
ف ر د

نازنین بهار
سلام

تهران که رسیدم، شبش عازم مشهد شدیم با دو تا از دوستان عزیز و قدیمی. راه آهن تهران، برای من، نه به اندازه‌ی مشهدی‌ها، ولی خاطرات فراوان دارد؛ از اردوهای دانشگاه گرفته تا سفرهای شخصی که به همراه هم‌خوابگاهی‌ها رفتیم.

ظهر روز بعد مشهد بودیم. جای خیلی‌ها خالی بود. علاوه بر زیارت چند تا از دوستان قدیمی را هم ملاقات کردم، بعد از نزدیک به دو سال.

حتما برای تو هم پیش آمده است که گاهی وقتی شعری، داستانی یا چیزی می‌شنوی احساس می‌کنی که با تمام وجود آن را تجربه کرده‌ای. انگار همان‌چه را تو می‌خواسته‌ای بگویی و نتوانسته‌ای، کس دیگری بهتر از تو گفته است. برای من نمونه اش همان است که شاعر گفته است «از هر چه غصه دارد و غم می‌شود رها / هر سائلی به خدمت این شاه می‌رود». غم‌ها و غصه‌ها انگار همان دم باب‌الجواد، باب‌الرضا، با بقیه درب‌ها می‌مانند، اذن دخول به‌شان داده نشده است.

تنها چیزی که کمی هضم‌اش برای من سخت بود این بود که بعد از نماز مغرب و عشا که ساعت شلوغی حرم است، خدّام دو قسمت دوست‌داشتی حرم را قُرُق می‌کردند، زائران را از جایشان بلند می‌کردند، حصاری می‌کشیدند و بعد، در فضایی که می‌تواند ۵۰-۶۰ نفر زائر را پذیرا باشد، ۱۵-۲۰ خادم دور می‌نشستند برای یک جور مراسم آیینی. شمع‌دان و رحل و قرآن می‌آوردند و به نوبت دعایی می‌خواندند.

این تمایز، برای من قابل فهم نیست. چرا باید در خانه‌ای که شاه و گدا فرق ندارند، این تبعیض و ویژه‌انگاری انجام بگیرد؟ جلوی چشم زائرانی که باید از جایشان بلند شوند تا خادمان حرم و چند روحانی دور از مردم عادی، پشت حصارها مراسمی را برگزار کنند، در قلب حرم، هر شب.

بگذریم.
راستی، صحن گوهرشاد را بسته‌اند برای تعمیر و شاید تغییر. فقط قسمتی به عرض ۲ متر نزدیک به حرم باز است برای رفت و آمد بین رواق‌ها. شب آخر رفتم همان‌جا. همان دو متر هم گویا کافی بوده است برای آن جماعتی که می‌آیند چند نفری، یک نفرشان شعر می‌خواند بلند، و چه خوب می‌خوانند ...

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۴۲
ف ر د

نامه‌ای که کمی دیرتر منتشر می‌شود:

سلام نازنین

حقش بود الان این نامه را این طور آغاز می کردم که «سفر دراز نباشد به پای طالب دوست». بله، درست است، قصد سفر کرده ام به ایران. راستش چند وقتی بود که خسته شده بودم. یک‌جور کلافگی و بی‌حوصلگی. اما از وقتی بلیت را گرفتم خاطرات بار پیشین جلوی چشمانم هستند، تلخ و شیرین، هم آن لحظات سخت و صعب و هم آن لحظات آرام و شیرین.

اگر صادقانه بخواهم بگویم آن و شور و شوقی که باید باشد، نیست. و اگر به خاطر چند چیز کوچک نبود شاید باز هم سفرم را به تعویق می‌انداختم، به خاطر آن سختی‌های بار پیشین و آن لحظات سختی که چاره‌ای برای‌شان پیدا نکرده‌ام، حالا می‌خواهم برنامه بریزم، آماده بشوم که سرم را گرم کنم به سفر و فیلم و بازی و اینترنت و حتی کار!


راستی شنیده‌ام که صحن گوهرشاد را تغییر داده‌اند. همان‌جایی که بیشتر از همه‌ی جاهای دیگر دوست داشتی. همان‌جایی که من هم بیشتر از هر جای دیگری دوست داشتم. همان‌جایی که بارها در موردش نوشته‌ام. امیدوارم هنوز آن حوض سنگی سفید آن وسط باشد، با آن فواره‌ی کوچکش. بعید می‌دانم کسی باشد که ظهر تابستانِ آن صحن را دیده باشد و مفتونش نشده باشد.

گفته بودم که ما آدم‌ها اذیت می‌شویم وقتی که آدم‌های دیگر آنجایی که باید باشند نیستند. و یادآوری این، وقتی هر روز و هر لحظه باشد، آدم را دیوانه می‌کند.

نازنین! بگذار اعتراف کنم، بار پیش، وقتی از گیت بازرسی پاسپورت گذشتم، وارد سالن که شدم، -آنجایی که یک دیوار شیشه‌ای شفاف هست و عده‌ای پشت شیشه با نگاه‌های ذوق‌زده و منتظر، مسافران را نگاه می‌کنند- یک لحظه ناخودآگاه چشم دوختم به جمعیت، یک‌یک چهره‌ها را وارسی کردم، به این امید خام ولی شیرین که بین آن همه آدم -که برای من یکسان بودند- یک چهره‌ی متفاوت ببینم. از آن حالت‌هایی که هرچند می‌دانی امیدی نیست و کار دیگر تمام است، ولی هنوز دلت نمی‌خواهد باور کند. می‌خواهم بگویم وقتی آنجا پشت شیشه نباشی، برگشتن به خانه حتی بعد از دو سال یک سفر معمولی است، سفری که حتی به خستگی پروازش هم نمی‌ارزد.


دلم کوچک شده است، قلبم گاهی بی‌هوا تندتر می‌زند، می‌گذارمش به پای قهوه‌ها ...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۰
ف ر د

یک بار خواندم که یک نفر، روابط انسان‌ها را به «فنر» تشبیه کرده بود. یعنی برای تحلیل رفتار متناقض آدم‌ها با همدیگر در کوهستان و در داخل شهر به تمثیل فنر متوسل شده بود. توضیح اینکه شما اگر در محیط کوه به رفتار کوهنوردان غریبه با هم دقت کنید می‌بینید که بسیار گرم و دوستانه است، غریبه‌ها به هم سلام می‌کنند، خوش و بش می‌کنند و اگر چند قدمی با هم همراه شوند سریع سر صحبت و کلام باز می‌شود، به هم تعارف می‌کنند. ولی همین که این آدم‌ها به سطح شهر می‌رسند با غریبه‌های دیگر رفتاری متفاوت دارند، نه تنها یخِ ارتباط‌شان آب نمی‌شود بلکه داخل تاکسی و اتوبوس با کمترین دلیل به همدیگر می‌پرند، پرخاش می‌کنند و حالت تهاجمی می‌گیرند.

این رفتار را مقایسه کنید با فنر. وقتی که دو سر فنر بیش از حد از هم دور می‌شوند، سعی می‌کنند به هم نزدیک شوند. و اگر بیش از حد به هم نزدیک شوند، فشاری وارد می‌کنند که همدیگر را دفع کنند. رفتار آدم‌ها هم چیزی شبیه این است. در محیط خلوت کوهستان که آدم‌ها از هم «دورند» به سمت همدیگر جذب می‌شوند ولی در مترو و تاکسی و اتوبوس همدیگر را دفع می‌کنند.

این مثال را آوردم برای توضیح چیزی دیگر.

به عقیده‌ی من، «خوش آیندی» و «ناخوش‌آیندی» از یک «تجربه» یا یک «پدیده» منوط به دو عامل است. وجود این دو عامل باعث خوش‌آیندی و دلپذیری این تجربه می‌شود و عدم آن هم باعث اذیت و ناخوشنودی. این دو عامل یکی وجود حریم یا فضا یا همان space است، و دیگری امکانات یا ابزار.

توضیح اینکه تمام آنچه در جهان خارج وجود دارد برای شما یک جایگاه مشخصی دارد، یعنی نسبت شما با آن کاملا مشخص است. مثلا از بین انسان‌های دیگر بعضی «دوست بسیار صمیمی» شما هستند، برخی «دوست عادی»، برخی «آشنای دور»، برخی غریبه، برخی دشمن و ... . لذا دقیقا بسته به اینکه رابطه‌ی شما با هر فرد در چه سطح و کیفیتی است، جایگاه آن فرد نسبت به حریم شما مشخص است: اگر در همان «فاصله»‌ای قرار داشته باشد که جایگاه اوست، شما راضی و خوشنود هستید ولی اگر بیش از آن نزدیک یا دور شود باعث آزار شما است. البته این «فاصله» بسیار جامع‌تر از فاصله‌ی فیزیکی است.


حالا اگر شما در جایگاهی قرار بگیرید که آن حریم شما توسط دیگران نقض شود و اصطلاحا فضا برای شما تنگ شود، ناخشنود می‌شوید. دوری بیش از حد یا نزدیکی بیش از حدِ آدم‌ها از شما می‌تواند بر رضایت شما از آن «تجربه» یا پدیده اثر مخرب بگذارد.

نقش عامل دیگر هم که ابزار و امکانات است تا حدی واضح تر است. به عنوان مثال تجربه‌ی یک مسافرت را در نظر بگیرید که در هنگام نیاز ابزار لازم یا امکانات مورد نیاز را نداشته باشید. البته باز هم باید تاکید کرد که این ابزار و امکانات الزاما محدود به مثلا جای خواب، وسیله‌ی حمل و نقل و غذا نمی‌شود و گستره‌‌ی بسیار وسیع‌تری دارد.


این تحلیل شخصی من است از اینکه چرا در مسافرت بار آخرم به ایران بعضی روزها و لحظه‌ها بسیار عذاب‌آور و غیرقابل‌تحمل بود و بعضی روزها بسیار دلنشین و خوش‌آیند: به هم خوردن «حریم» و فاصله، و عدم امکانات و ابزار قابلیت تخریب زیادی دارند.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۸
ف ر د

هر چند قبل از آن هم سابقه‌اش را داشتم، ولی کوه رفتن و کوهنوردی برای من از دوران دانشگاه آغاز شد. خوابگاه ما، مثل خیلی از خوابگاه‌های دیگر، یک هیئت/کانون فرهنگی داشت که در کنار بقیه فعالیت‌هایش مثل برگزاری مراسمات مذهبی، گاه به گاه برنامه کوهنوردی هم برگزار می‌کرد. از یک هفته قبل، اطلاعیه و پلاکاردش روی بُرد خوابگاه می‌آمد که مثلا این جمعه برای کوهنوردی گلابدره، ثبت نام در فلان محل. بعد در ازای مبلغ اندکی ثبت نام می‌کردیم و صبح جمعه یک اتوبوس/مینی‌بوس جلوی درب خوابگاه منتظر بود که ما را به پای کوه برساند. اکثر برنامه‌ها نصف-روز بود و سبک، حداکثر 2 ساعت بالا می‌رفتیم تا برسیم مثلا به پناهگاه شیرپلا یا کلکچال، بعد صبحانه‌ای که آورده بودیم و معمولا شامل نان و کره/مربای یک نفره بود توزیع می‌شد و بعد سرازیر می‌شدیم پایین به سمت وسیله نقلیه‌ی بازگشت.

در همان مدت اکثر مسیرهای معمول کوهپیمایی تهران را رفتیم، از حصارک و درکه گرفته تا گلابدره و شیرپلا و دارآباد، حتی چند باری هم به مسیرهای سمت لواسان و اوشان-فشم مثل دشت هویج و آبشار (اسم آبشار را فراموش کردم) رفتیم.

چند سالی که گذشت، دیگر با تهران و مسیرهای آن آشنا شده بودیم. این بود که می‌توانستیم برنامه‌های شخصی هم برگزار کنیم. با بچه‌های خوابگاه قرار می‌گذاشتیم و صبح جمعه با یک یا دو آژانس می‌رفتیم به ابتدای مسیر کوهپیمایی. حالا دیگر مسیر و زمان در دست خودمان بود و محدودیتی نداشتیم، به همین دلیل پا در مسیرهای جدیدی گذاشتیم. نه تنها برخی بی‌راهه‌ها را امتحان می‌کردیم (که گاهی مثلا به یک آبشار دنج و زیبا می‌رسیدیم) بلکه ارتفاعات بالاتر را هم تجربه می‌کردیم.


از بین همه‌ی این مسیرها، از بین بهار سِحرانگیز گلابدره با گل‌های ریز و رنگارنگ تا دارآباد پرآب با بستر سنگی رودخانه، هیچ کدام برای من به زیبایی و دل‌پذیری پیازچال نبوده است. من علاقه‌ی خاصی به مسیر کوهپیمایی که از پناهگاه کلکچال (پیش‌آهنگی) شروع می‌شود به سمت پیازچال دارم. هر بار که این مسیر را رفته‌ام یک تجربه‌ی ناب و تازه بوده است. آرامشی که در حین پیمودن این مسیر هست واقعا بی‌نظیر است.


پس از اولین تجربه، این مسیر جزو اولین انتخاب‌های من برای کوهپیمایی بوده است. بعد از آن بارها همراه دوستان، بچه‌های خوابگاه، بچه‌های دانشکده و حتی همکاران به صورت دو نفری، سه نفری یا بیشتر این مسیر را پیمودیم. و هرکدام از این دفعات به گواه همراهانم، که اغلب برای اولین بار پا به این مسیر می‌گذاشتند، یک مسیر خاطره‌انگیز و منحصر به فرد بوده است. و جالب اینجاست که تقریبا تمام این همراهان، بعد از این تجربه، افتادند در مسیر کوپیمایی و کوهنوردی.


گاه‌گاهی دلم تنگ می‌شود برای یک صعود آرام، که پا بگذارم در مسیر خلوت پیازچال و زیر گرمای صبح‌گاهی خورشید آرام آرام آرام بالا بروم، آنجایی که جایی برای افکار روزمره نیست. همان‌جایی که ناچاری با خودت خلوت کنی و گوش کنی به آنچه که دلت می‌گوید. آنجاست که اگر احیانا چیزی زیر لب زمزمه کنی، همان چیزی است که ته قلبت مانده است. مثل آن دوستی که آن دفعه می‌گفت «به اصفهان رو ...».

این هم یکی از حسرت‌هایی است که همیشه روی دلم خواهد ماند، همین چیز کوچک، این کوهنوردی کوتاه ...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
ف ر د

اینجا در شب سال نوی میلادی، یعنی شام روز 31 دسامبر، معروف است به سیلوستر، که عید سال نو هم هست. کریسمس که میلاد حضرت مسیح است در روز 26 دسامبر است و متفاوت از عید سال نو است. شب سال نو، که دفیفا امشب است، معمولا در شهرها برنامه ی آتش بازی به راه است، نه از طرف دولت و شهرداری بلکه توسط خود مردم: چیزی شبیه همان چهارشنبه‌سوری خودمان.

از چند روز قبل، سوپرمارکت‌ها و فروشگاه‌ها، مواد محترقه و انواع ترقه را عرضه می‌کنند؛ زمینی، هوایی، رنگی، صدادار و ... . بعد نزدیک نیمه شب، مردم در میدان‌های اصلی شهر جمع می‌شوند و از حدود ساعت 11 شب شروع به آتش بازی می‌کنند، که البته اوج آن راس ساعت 12 شب است و تا حدود ساعت 1 هم با شدت ادامه پیدا می‌کند. البته از همان ساعت‌های اولیه شب و عصر صدای ترقه به صورت گاه و بی‌گاه شنیده می‌شود ولی آتش بازی اصلی که از حدود 11 تا 1 انجام می‌شود به شدت شدید است.

من در این مدت ندیده و نشنیده‌ام که حادثه‌ی سوختگی و مرگ و ... برای کسی در طی این آتش بازی پیش بیاید. لوازم و ترقه‌ها استاندارد هستند و مردم هم حدی از احتیاط را رعایت می‌کنند. شهرداری هم البته تا روز بعد اکثر آشغال‌ها و بازمانده‌های ترقه را از خیابان‌ها جمع می‌کند.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۱
ف ر د