الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۳۹ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

نزدیک کریسمس و آخر سال میلادی که می‌شود اکثر شرکت‌ها و گروه‌ها جشنی برگزار می‌کنند برای دورهمی همکاران و به نوعی حسن ختام سال. چند سال پیش، جشن گروه ما در داخل ساختمان خودمان برگزار می‌شد و آن هم به صورت مشارکتی. یعنی هر کسی اعلام می‌کرد که چه جور خوراکی می‌آورد، بعضی سالاد، بعضی کلوچه، شیرینی یا کیک و در بعضی مواقع فینگرفود.

از دو سال پیش، شکل جشن گروه ما عوض شد و شبیه شد به مدل آلمانی آن در اکثر گروه‌ها و شرکت‌های دیگر: یعنی شام در یک رستوران. گزینه‌ی اصلی برای گروه ما یک پیتزایی ایتالیایی در نزدیک محل کار است. بسیار جادار و بزرگ، و پیتزاهایی که در تنور چوبی پخته می‌شوند. از قبل برای 20-30 نفر جا رزرو می‌کنند و یک هفته قبل به همکاران زمان و مکان را اعلام می‌کنند.

در گروه ما تا به حال به این صورت بوده که هزینه‌ی شام بر عهده خود فرد است. این مسئله را قبلا از طریق ایمیل شفاف سازی می‌کنند. و ضمنا اصرار خاصی هم دارند که حتما همه شرکت کنند، هر چند که بالاخره راه فرار همیشه هست.

من به دلایل مختلف از این جشن متنفرم، به طور خلاصه دلیلش این است که اگر من قرار باشد وقت خودم را صرف کنم به رستورانی بروم، شام بخورم به حساب جیب خودم، خیلی خیلی ترجیح می‌دهم که به یک رستوران کاملا حلال بروم تا یک جایی که پیتزای گیاهی مزخرف بخورم، و ترجیح می‌دهم که همراه دوستانم در یک جمع صمیمی باشم تا اینکه در یک جمع سرد و بی روح و پر از حسادت و کینه همراه همکارها (تاکید کنم که برخی از اعضای گروه اتفاقا بچه‌های خوب و باصفایی هستند ولی حکایت دیگ غذاست و فضله‌ی موش).

نکته دیگر اینکه روابط من و استاد عزیز بالا و پایین داشته است. بعضی وقت‌ها خوب و دوستانه و بعضی وقت‌ها تاریک و تیره. و جالب است که این موقع از سال که میشود روابط در فاز تیره و تاریک خود است، درست مانند روزهای دسامبر. لذا این هم مزید علت است که به این جشن نروم.

جشن پارسال را بدون بهانه و بدون اطلاع نرفتم. ماندم در آزمایشگاه و بعد از کمی کار کردن راهی خانه شدم. امسال امیدوار بودم که این جشن برگزار نشود به دو دلیل. دلیل اول اینکه مسئول هماهنگی این جشن یکی از منشی‌های آلمانی ما بود که بازنشسته شد و رفت. دلیل دوم اینکه منشی آلمانی بازنشسته قبل از رفتنش، یعنی همین هفته قبل، یک مهمانی در گروه برگزار کرد برای خداحافظی (که آن را هم نرفتم). و من با خودم گفتم که خب این مهمانی اواسط دسامبر احتمالا جایگزین آن جشن خواهد شد به خصوص اینکه هماهنگ کننده‌ی اصلی رفته است.

ولی حاشا و زهی خیال باطل. ایمیل دریافت کردیم از منشی دیگر. تاکید بسیار زیاد روی اینکه «هر کسی خودش پول را حساب می‌کند» و «حضور همه الزامی است». با این حال یک «دُوودل آنلاین» درست کرده است که هر کسی اعلام کند آیا به جشن می‌آید یا نه؟! تا این لحظه 3 نفر علامت قرمز و 7 نفر علامت سبز داده‌اند.

من احتمالا صبر می‌کنم که از مسافرت برگردم، بعد یکی دو روز قبل از جشن علامت قرمز را می‌دهم و اگر کسی پرسید، همیشه بهانه‌ی کار و ددلاین آماده دارم.


قبلا در این پست سال پیش (لینک) نوشته بودم که «گروهی که خوب مدیریت بشود، گروهی که روابط درونی‌اش به درستی تنظیم شده باشد، کمتر شاهد چنین احساساتی نسبت به برنامه‌های جمعی خواهد بود.» امسال می‌خواهم اضافه کنم که همین که اسم چنین مراسمی را «جشن» گذاشته‌اند، نشان دهنده‌ی زوال معنا است. کدام جشنی است که آدمی را به زور و اجبار به آن ببرند؟

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۸
ف ر د

با همکار آلمانی راهی ینگه دنیا، «سرزمین فرصتها» شدیم برای یک سفر کاری کوتاه مدت. بعد از اینکه از همه چک های امنیتی فرودگاه عبور کردیم قبل از ورود به قسمت بوردینگ که در حقیقت «انتظار برای سوارشدن به هواپیما است» مسئول کنترل کارت پرواز به من گفت که شما نیاز به یک چک امنیتی اضافی دارید، منتظر بمانید. هرچند انتظارش را نداشتم ولی برایم چندان هم عجیب نبود. ولی بعد از من به همکار آلمانی ام گفت که شما هم همین طور!

چک امنیتی اضافی توسط مسئولین پرواز آمریکایی انجام میشد که شامل بازرسی کفشها و وسایل همراه است. از اینکه باعث دردسر برای همکار آلمانی شده بود احساس پشیمانی می کردم برای همین سعی کردم در تمام طول سفر با فاصله از هم حرکت کنیم.


بعد از ورود به آمریکا کنترل معمول و روتینی انجام شد و رفتیم برای پرواز دوم که یک پرواز داخلی به شهر مقصد بود. در اینجا بود که نیاز به استفاده از دستشویی پیدا کردم. اولین چیزی که نظر را جلب کرد این بود که یک شکاف و درز بزرگ بین در و چارچوب وجود دارد که عملا امکان «نظارت و بررسی و شفافیت» را فراهم میکند! در ابتدا فکر کردم شاید به خاطر ملاحظات امنیتی فرودگاه باشد ولی بعدا داخل دستشویی عمومی هتل هم که شدم همین وضعیت وجود داشت.


تا قبل از این هر وقت میشنیدم که «آلمانی ها سرد هستند» متوجه نمی شدم. آلمانی ها حتی در برخورد با غریبه ها «سلام و علیک و خداحافظی و لبخند» استفاده می کنند. چیزی که در نظر من در تضاد با سرد بودن است. تا اینکه متوجه شدم که این سرد بودن در مقایسه با خونگرم بودن آمریکایی ها است. آمریکایی ها در حقیقت از «سلام و احوال پرسی» استفاده می کنند. مکالمات بین دو غریبه ای که سوار آسانسور میشوند بسیار طولانی ترند در مقایسه با Hi/bye آلمانی ها. در کل آمریکایی ها از مکالمه لذت میبرند. شاید بهترین اصطلاح برای شرح آن این باشد که «آمریکایی ها ملت لاس زدن هستند». از لباس/مو/کفش همدیگر تعریف می کنند، از اینکه روزشان را چطور گذارنده اند سوال می کنند و ... .



۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۵۰
ف ر د

آتن همان تهران است، کوچک‌تر، آرام‌تر، تمیز‌تر.

آتن شباهت‌های زیادی به تهران دارد، قاعدتا در مقایسه با شهرهای اروپایی. یک جور میانگین گرفتن از تهران و شهرهای اروپای غربی. یونان تقریبا شرقی‌ترین کشور اروپاست، همسایه ترکیه است. کشوری مدیترانه‌ای حساب می‌شود. تا حد زیادی شبیه ایتالیا از نظر جغرافیا.

گرمای هوای مرداد و شهریورش هم شبیه تهران است، البته اگر دود و آلودگی هوا را کمتر کنیم.

مغازه‌ها و کسب‌و‌کارهای کوچک بیشتر به چشم می‌آیند تا سوپرمارکت‌های بزرگ و فروشگاه‌های زنجیره‌ای. دکه‌های روزنامه‌فروشی که آب و سیگار و آدامس می‌فروشند جا‌به‌جا دیده می‌شوند. شب‌های آتن هم بیدار و زنده‌اند شبیه تهران. کسی عجله‌ای برای خوابیدن ندارد.

بعد از مدت‌ها ممکن است وسط خیابان بوی نان تازه‌ی تنوزی به مشامت برسد.

نکته جالب دیگر برای من، تلفظ مشابهِ برخی لغات بود. مثلا در بین صحبت از میوه‌ها یک‌هو نام «پرتقال» را به جای «اورنج» شنیدن. و حتی شاید ابتدا تعجب کنی اگر بشنوی که دختر فروشنده‌ای که سیم‌کارت اعتباری تبلیغ می‌کند با صدای بلند بگوید «ناسیونال سیم‌کارت، دو گیگابایت اینترنت». ولی زود متوجه می‌شوی که تلفظ عدد ۲ هم در زبان یونانی دقیقا «دو» خودمان است.


به نظر می‌رسد که جامعه مسلمان‌های آتن کوچک باشد و جالب اینکه اکثریت از هند و بنگلادش و پاکستان هستند. محله‌ای در مرکز شهر هست که به نظر مرکز مهاجرین مسلمان است. بیشتر رستوران‌های حلال در همین منطقه هستند که البته نسبتا کثیف و شلوغ است.

مهمترین جاذبه‌ی تفریحی آتن و حتی یونان همان معبد مشهور آکروپولیس است با ستون‌ها و معماری که آدم را یاد پرسپولیس خودمان می‌اندازد. این معبد به همراه دیگر جاذبه‌های تاریخی مانند آمفی‌تئاتر سنگی و ... در مرکز شهر واقع هستند، بر روی تپه‌ای که مُشرف به شهر است. مدیریت این اماکن تاریخی هم ضعیف است. علی‌رغم اینکه تعداد بازدیدکننده‌ها از این قسمت‌ها بسیار بالا است ولی سیستم فروش بلیط آن بسیار ناکارآمد است و به صورت دستی در چند دکه انجام می‌شود. نتیجه‌ی آن هم انتظار یک‌ساعته زیر آفتاب سوزان و در هوای گرم است. اتوماتیک کردن سیستم بلیط بسیار ساده و شدنی است. چیزی شبیه گیت‌های مترو و دستگاه‌های فروش بلیط.


یکی دیگر از شباهت‌های آتن با تهران و تفاوتش با شهر‌های آلمان گسترده‌ بودن «تحویل غذا» یا همان delivery است. حتی فروشگاه‌هایی هستند که فقط امکان سفارش و تحویل غذا دارند و جایی برای نشستن و سرو غذا ندارند.

مصرف الکل و مشروبات در یونان بسیار بالاست، البته از قبل این‌طور بوده و جزوی از فرهنگ‌شان است. اگر کتاب زوربای یونانی را خوانده باشید، قوت غالب کارگران معدن زیتون و پیاز و مشروب است! در نگاه اول تعجب‌برانگیز بود: در آزمایشگاه دانشجویان در دانشگاه قفسه‌ی شیشه‌ای را دیدم، از همین قفسه‌هایی که در دانشگاه‌های ایران برای گذاشتن تزهای انجام شده‌ی دانشجویان یا کتاب‌های درسی استفاده می‌شود. آنجا در آتن، این قفسه پر از شیشه‌های مشروب بود! حتی وقتی به سلف‌سرویس دانشگاه رفتیم، قفسه‌ای مختص به مشروب داشتند. چند میز آن‌طرف‌تر از ما جمعی بودند که ناهارشان را با زهرماری سرو می‌کردند.

اگر از من بپرسید، میگویم که «نوشیدنی ملی یونان آیس-کافی یا قهوه‌ی‌یخ‌دربهشتی است». از آغاز روز تا پایان شب، در دست هر کسی که نگاه کنید یک لیوان بزرگ آیس‌کافی می‌بینید. دلیل اصلی آن احتمالا گرمای هواست، هرچند که دوست یونانی ما میگفت در زمستان هم همین بساط است. هر جه باشد ترک عادت موجب مرض است.

آب. آب هم یکی دیگر از شباهت‌های ایران و یونان و تفاوت‌های یونان و اروپا است. یکی از رسم‌های جالب در رستوران‌های آتن است که شما وقتی سفارش غذا بدهید، یک بطری یا پارچ آب رایگان برای شما می‌آورند. سر هر میزی آب هست، آب خنک. حتی در یکی از کافه‌ها که منتظر بودیم دم‌نوش من و آیس‌کافی همراه‌مان را بیاورند، پیش‌خدمت دو لیوان آب بر روی میز گذاشت و بعد از یک ساعت وقتی که هر لیوان‌ها خالی شد آمد و آنها را پر کرد. در آلمان  از این خبرها نیست. آب رایگان؟ هرگز.


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۶
ف ر د

من تا پیش از این جنوب ایران نرفته بودم، یعنی جنوبی‌ترین جایی که رفتم خوزستان بوده. مدتی پیش، قبل از سفرم به ایران، هوس سفر جنوب و بندر و جزیره و ساحل به سرم زد، یحتمل به خاطر نوع آب و هوای آلمان. دنبال چیزی بودم که توی عکس‌های قشم و جزایر ناز دیده می‌شد. از همان روز اولی که برگشتم ایران دنبال تور بودم برای قشم. نشد. ولی در عوض سفر کیش جور شد به طوری اتفاقی.


کیش البته جای خیلی خوبی بود، ولی فقط و فقط به خاطر ساحل زیبایش، و هوای بسیار مطبوع بهمن ماهش. از بین تفریحاتی که انجام دادیم - و بعضی ها را فقط به خاطر همراهی کردن با همسفران- نه غواصی و نه بقیه تفریحات گران قیمت آبی هیچ کدام ارزش خرج کردنش را نداشتند. اما همان دوباری که رفتیم به قسمت ساحل جنوبی، جایی که منظره‌ی افق فقط و فقط دریاست، و ساحل نیلی و فیروزه‌ای زیبا در کنار شن‌های ماسه‌ای زرد رنگ دارد، مقصود من از سفر حاصل شد. یک‌بارش را با ماشین رفتیم، در مسیرمان به سمت کشتی یونانی، که آن هم منظره جالبی دارد، ایستادیم کنار ساحل که ترکیبی از صخره‌های مرجانی و ماسه بود.

بار دومش هم سوار بر دوچرخه از جاده‌ی ساحلی آرام و خلوت گذشتیم و ساعتی بر روی ماسه‌های نرم نشستیم رو به دریا.


کیش به نظر من فاصله‌ی بسیار بسیار زیادی دارد تا اینکه از حیث امکانات برای گردشگران خارجی قابل قبول شود، ولی اگر قرار است به بهای از بین رفتن آرامش سواحل جنوبی‌اش باشد و تبدیل ساحل به پلاژ و کلوپ جت‌اسکی امیدوارم که بیافتد که ۱۰۰ سال دیگر.


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۰
ف ر د

این‌بار که به ایران سفر می‌کردم، بلیت هواپیما را از یک شرکت ترکیه‌ای گرفتم؛ اول به دلیل اینکه کمی ارزان‌تر از پرواز ایرانی بود، دوم به دلیل دردسرهای خرید بلیت از هواپیمایی ایران (که قبلا در موردش نوشته بودم).

یک نکته‌ی بسیار جالب در مورد قوانین هواپیمایی دنیا این است که پروازهای یک خط هواپیمایی متعلق به یک کشور حتما باید در کشور خودش فرود داشته باشه. یعنی پرواز مستقیم بین دو کشور فقط و فقط با خطوط هوایی متعلق به یکی از این دو کشور انجام می‌شود، بقیه خطوط هوایی حتما باید یک توقف در کشور خودشان داشته باشند. به این دلیل، خط هوایی ترکیه، اگر بخواهد پروازی بین آلمان و ایران داشته باشد باید حتما در خاک ترکیه توقف کند.

پرواز ما هم دو تکه بود، یعنی در ترکیه باید هواپیما را عوض می‌کردیم. اکثر مسافران هم عوض می‌شدند. چون بیشتر کسانی که از آلمان به ترکیه می‌آمدند اهل ترکیه و بیشتر کسانی که از ترکیه به ایران می‌آمدند اهل ایران بودند. البته این مساله در پرواز دوم کاملا مشهود بود. مثلا همین که سوار هواپیما شدم، متوجه شدم که اکثر مسافران روی صندلی خودشان ننشسته اند! صندلی من را یک پیرمرد و پیرزن مقیم آلمان گرفته بودند و من هم به اجبار روی صندلی کناری آنها نشستم. چندین مورد مشابه دیگر هم وجود داشت.


تفاوت محسوس دیگر، حجم بالای بار مسافران بود. در حالی که طبق قانون هر کسی فقط می‌تواند یک کیف به وزن ۸ کیلو را به داخل کابین هواپیما بیاورد، قفسه‌های داخل هواپیما کاملا از بار همراه مسافران پر شده بود. هم از نظر تعداد چمدان و هم از نظر وزن و حجم، همسفران ما حماسه‌ای آفریده بودند.


یکی دیگر از تفاوت‌هایی که قابل ملاحظه بود و در کنار من اتفاق افتاد «زود قاطی شدن، و زود قاطی کردن» هم‌وطنان هم‌سفر بود؛ این زوج پیری که کنار دست من نشسته بودند، نسبتا شاداب به نظر می‌رسیدند. ردیف جلویی ما یک زن سی و چند ساله نشسته بود با دو پسرش، یکی حدودا ۸ ساله و یکی حدودا ۴ ساله. این پیرزن کناری ما شروع کرد به ارتباط با این زن غریبه و در عرض چند دقیقه مشخص شد که اصالتا اهل کدام شهر هستند و ساکن کدام کشور هستند و اسم بچه‌ها چه است و ... .

این دو پسر بچه بر سر اینکه چه کسی کنار پنجره هواپیما بنشینند درگیر بودند و گریه‌ی بچه‌ی کوچک‌تر در آمد. پیرزن مذکور شروع کرد به تعارف که بگذار یکی از بچه‌ها بیاید جای من بنشیند (لابد قرار بود در تمام طول پرواز با این زن غریبه صحبت کند). خلاصه اینکه در طرفه‌العینی این پیرزن داشت نقش مادربزرگ این بچه‌ها را از آنِ خود می‌کرد.

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که این پیرزن و پیرمرد رفتند به عوالم خواب. در همین موقع بود که یک بچه‌ی ۸-۹ ساله از جلوی هواپیما آمد و با این بچه‌ی ۸-۹ ساله غریبه طرح دوستی ریخت. در عرض چند دقیقه، کریدور هواپیما تبدیل شد به اتوبان همت؛ این بچه‌های جدید هی در حال رفت و آمد بودند و سر و صدا.

همین سر و صدا که خواب مادربزرگ را به هم زده بود کم کم آتش خشمش را شعله ور کرد و چیزی نگذشت که مادربزرگ قاطی کرد و با مادر بچه‌ها بگو مگو؛

+ چرا بجه را ساکت نمی کنی.

- بچه است. من که نمی‌توانم دهن بچه را ببندم.

+ درسته بچه است، ما هم می‌خواهیم استراحت کنیم.

- شما یه کمی از خارجی‌ها یاد بگیر! (من توی دلم: شما یه کمی از خارجی‌ها یاد بگیر که کلا کاری به کار هم ندارند)

+ بچه تربیت لازم داره.

....


این رفتارها و بگومگو ها نقش تابلو‌های کنار جاده را داشت که مثلا «۲۰ کیلومتر تا وطن» یا «سفر خوشی را در ایران برایتان آرزو می‌کنیم».


۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۲
ف ر د

بارها و بارها برای ما پیش آمده است که کسی جلوی ما را گرفته است و داستانی برای ما از زندگی اش (راست یا دروغ) تعریف کرده است و بعد طلب کمک و پول کرده است. تنوع آدم‌ها و داستان‌هایشان هم بسیار زیاد است، از آدم کت‌و‌شلواری که برای برگشت به شهرشان نیاز به پول بلیت دارد تا آدمی که پرونده‌ی پزشکی‌اش دستش است و نیاز به پولی برای درمان دارد. نمی‌توان در مورد این آدم‌ها به راحتی قضاوت کرد، بعضی از آنها کلاه‌بردار و بعضی هم واقعا نیازمند هستند.
همین یکی دو روز پیش با موردی مشابه ولی بسیار بسیار جدید و غیرقابل‌پیشبینی مواجه شدم.
داشتم به سمت ایستگاه مترو حرکت می کردم که دیدم جوانی تیره‌پوست به انگلیسی پرسید:

- اکس‌کیوز می سر، دو یو اسپیک اینگلیش؟

یک لحظه با خودم گفتم: به به! بالاخره این انگلیسی ما قرار است به کار بیاید. رفتم به سمتش و گفتم:

+ یس، هَوو کن آی هلپ یو؟

گفت که من اهل پاکستان هستم و برای زیارت آمده‌ام و پولم تمام شده است می‌توانی کمی پول به من کمک کنی.
نگاه کردم دیدم ۴ تا بچه دارد و همراه زنش است. بعد هر چقدر گشتم دنبال دلیل که ممکن است طرف داستان سر هم کرده باشد، چیزی به ذهنم نرسید. از طرفی دیدم با دادن مقداری پول هم مشکلشان حل نمی‌شود. با خودم گفتم بگذار مشکل‌شان را کامل حل کنم، از دوستان سوال کردم که آیا جایی، مرکزی می شناسند که به «در راه ماندگان» کمک کند؟ جواب قاعدتا منفی بود.
من قبلا به این جمع‌بندی رسیده بودم که در چنین مواردی، اگر فرد برای مورد خاصی نیاز به پول دارد، به جای دادنٍ پول نقد، آن مشکل را حل کنم. مثلا اگر گرسنه است، برایش به انتخاب خودش غذا بخرم، اگر در راه مانده است برایش بلیط بخرم. این‌بار هم خواستم همین کار را بکنم.
از طرفی می گفتم که این فرد اگر راست بگوید واقعا در مضیقه (املاء درست است؟) است و در بدمخمصه ای گیر کرده است و شواهد نشان می‌دهد که راستگو است.

سایت ترمینال جنوب را باز کردم و بلیط تهران-زاهدان را جستجو کردم. یک اتوبوس برای همان روز داشت. ادامه‌ی خرید اینترنتی ممکن نبود هرچقدر تلاش کردم. در این مدت، دوست پاکستانی ما از یک آدم جوان ریش‌دار کت‌و‌شلواری ده هزار تومان کمک گرفته بود. بعد گفت که حالا تو هم هر چقدر می‌توانی کمک کن. گفتم بیا با هم برویم به ترمینال جنوب و من بلیت را می‌خرم. دیدم شروع کرد به بهانه‌گیری. من هم سعی کردم بهانه‌هایش را برطرف کنم.

    - نه آخر می‌خواهم بروم مسجد (اشاره کرد به مسجد پایین خیابان) نماز بخوانم.
    + همان‌جا ترمینال جنوب نمازخانه دارد.
    - نه شب می خواهم در مسجد بخوابم
    + همان‌جا ترمینال جنوب می‌توانی داخل نمازخانه بخوابی (یادم رفت بگویم خب داخل اتوبوس بخواب!! بلیت داشته باشی که مشکلی نمی‌ماند).
    - نه وسایل و کوله‌ام شاه‌عبدالعظیم هستند.
    +شاه‌عبدالعظیم سر راه‌مان است، وسایلت را بر‌می‌داریم و می‌رویم به ترمینال جنوب.

و بعد دوباره همین بهانه‌ها را دوباره تکرار کرد و من همین جواب‌ها. دیگر مطمئن شدم که دوست ما قصدی برای رفتن به زاهدان ندارد.
گفتم من متاسفم. پول نقد نمی‌توانم بدهم، ولی اگر مشکلت واقعا بلیت است، می‌توانم بلیت بخرم. ولی دوست مان اصرار داشت که هرچقدر می‌توانم کمک نقدی کنم.

در نهایت هم خداحافظی کردم و رفتم.

۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۵
ف ر د

هر چند قبل از آن هم سابقه‌اش را داشتم، ولی کوه رفتن و کوهنوردی برای من از دوران دانشگاه آغاز شد. خوابگاه ما، مثل خیلی از خوابگاه‌های دیگر، یک هیئت/کانون فرهنگی داشت که در کنار بقیه فعالیت‌هایش مثل برگزاری مراسمات مذهبی، گاه به گاه برنامه کوهنوردی هم برگزار می‌کرد. از یک هفته قبل، اطلاعیه و پلاکاردش روی بُرد خوابگاه می‌آمد که مثلا این جمعه برای کوهنوردی گلابدره، ثبت نام در فلان محل. بعد در ازای مبلغ اندکی ثبت نام می‌کردیم و صبح جمعه یک اتوبوس/مینی‌بوس جلوی درب خوابگاه منتظر بود که ما را به پای کوه برساند. اکثر برنامه‌ها نصف-روز بود و سبک، حداکثر 2 ساعت بالا می‌رفتیم تا برسیم مثلا به پناهگاه شیرپلا یا کلکچال، بعد صبحانه‌ای که آورده بودیم و معمولا شامل نان و کره/مربای یک نفره بود توزیع می‌شد و بعد سرازیر می‌شدیم پایین به سمت وسیله نقلیه‌ی بازگشت.

در همان مدت اکثر مسیرهای معمول کوهپیمایی تهران را رفتیم، از حصارک و درکه گرفته تا گلابدره و شیرپلا و دارآباد، حتی چند باری هم به مسیرهای سمت لواسان و اوشان-فشم مثل دشت هویج و آبشار (اسم آبشار را فراموش کردم) رفتیم.

چند سالی که گذشت، دیگر با تهران و مسیرهای آن آشنا شده بودیم. این بود که می‌توانستیم برنامه‌های شخصی هم برگزار کنیم. با بچه‌های خوابگاه قرار می‌گذاشتیم و صبح جمعه با یک یا دو آژانس می‌رفتیم به ابتدای مسیر کوهپیمایی. حالا دیگر مسیر و زمان در دست خودمان بود و محدودیتی نداشتیم، به همین دلیل پا در مسیرهای جدیدی گذاشتیم. نه تنها برخی بی‌راهه‌ها را امتحان می‌کردیم (که گاهی مثلا به یک آبشار دنج و زیبا می‌رسیدیم) بلکه ارتفاعات بالاتر را هم تجربه می‌کردیم.


از بین همه‌ی این مسیرها، از بین بهار سِحرانگیز گلابدره با گل‌های ریز و رنگارنگ تا دارآباد پرآب با بستر سنگی رودخانه، هیچ کدام برای من به زیبایی و دل‌پذیری پیازچال نبوده است. من علاقه‌ی خاصی به مسیر کوهپیمایی که از پناهگاه کلکچال (پیش‌آهنگی) شروع می‌شود به سمت پیازچال دارم. هر بار که این مسیر را رفته‌ام یک تجربه‌ی ناب و تازه بوده است. آرامشی که در حین پیمودن این مسیر هست واقعا بی‌نظیر است.


پس از اولین تجربه، این مسیر جزو اولین انتخاب‌های من برای کوهپیمایی بوده است. بعد از آن بارها همراه دوستان، بچه‌های خوابگاه، بچه‌های دانشکده و حتی همکاران به صورت دو نفری، سه نفری یا بیشتر این مسیر را پیمودیم. و هرکدام از این دفعات به گواه همراهانم، که اغلب برای اولین بار پا به این مسیر می‌گذاشتند، یک مسیر خاطره‌انگیز و منحصر به فرد بوده است. و جالب اینجاست که تقریبا تمام این همراهان، بعد از این تجربه، افتادند در مسیر کوپیمایی و کوهنوردی.


گاه‌گاهی دلم تنگ می‌شود برای یک صعود آرام، که پا بگذارم در مسیر خلوت پیازچال و زیر گرمای صبح‌گاهی خورشید آرام آرام آرام بالا بروم، آنجایی که جایی برای افکار روزمره نیست. همان‌جایی که ناچاری با خودت خلوت کنی و گوش کنی به آنچه که دلت می‌گوید. آنجاست که اگر احیانا چیزی زیر لب زمزمه کنی، همان چیزی است که ته قلبت مانده است. مثل آن دوستی که آن دفعه می‌گفت «به اصفهان رو ...».

این هم یکی از حسرت‌هایی است که همیشه روی دلم خواهد ماند، همین چیز کوچک، این کوهنوردی کوتاه ...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
ف ر د
استاد عزیز ما از آن دسته آدم هایی نیست که با اطرافیانش بجوشد یا رابطه دوستانه با دانشجویانش برقرار کند. اکثر اوقات در محل کارش حضور ندارد (کنفرانس، جلسات پروژه در شهرهای دیگر و البته زن دوم که تئوری پیشنهادی من است). البته موقعی که هم در دفتر کارش باشد توفیری نمی کند.
چند وقت پیش، شب یکی از ددلاین های مهم، از آن ددلاین هایی که صابون خرکاری و شب نخوابی اش باید به تن همه دانشجویان آزمایشگاه بخورد، دیر یا زود. طبق تجربه، این ددلاین تنها ددلاینی است که استاد عزیز ما هر ساله در موعد آن حتما به دفتر کارش می آید و تا نیمه شب دانشجویان را همراهی می کند.
روز آخر بود که ایمیلی فرستاد کوتاه: امشب ساعت 7 شب پیتزا خواهیم داشت!
چون خیلی از دانشجوها درگیر ددلاین بودند، استاد ما هم فکر کرده بود که زحمت بیرون رفتن و شام خوردن را از دوش دانشجوها بردارد و مشکل را با سفارش پیتزا حل کند. که البته باید اعتراف کرد که ایده ی بدی هم نیست. مشکل اینجا بود که یکی از دوستان به تازگی گفته بود که در خمیر بعضی از پیتزاها برای نگهداری بیشتر، از مقداری الکل استفاده می کنند.
همین باعث شد که موقع صرف شام دسته جمعی در اتاق سمینار، من بروم ته اتاق، گوشه ی میز، جایی که از دید بقیه دورتر باشم، پشت هم اتاقی هندی ام موضع بگیرم و لیوان چینی سفیدم، که نصفه آب است را دستم بگیرم و خودم را مشغول نوشیدن چیزی نشان بدهم. چرا داخل اتاق خودم نماندم؟ خب به این خاطر که استاد کسی را می فرستاد دنبالم.
استاد، سه عدد پیتزا سفارش داده بود هر کدام مستطیلی به ابعاد 1 در 0.5 متر یا حتی کمی بیشتر، سرجمع هم چیزی حدود 20 نفر بودیم. وسط شام هم استاد عزیز ما بلند شد و با گوشی اش یک عکس پانوراما درست کرد و تا آخر مراسم هم از این امکان گوشی اظهار حیرت و رضایت کرد.
من شخصا از این جور مراسم های گروه خوشم نمی آید. چرا؟ به دلایل فراوان که یکی اش همین نچسب بودن استاد عزیز است. محیط این جور مراسم ها در گروه ما خیلی دوستانه نیست، خود استاد هم که توسط یکی دو نفر از بادمجان‌محوران عرصه‌ی قاب احاطه شده چندان به جمع‌های دیگر توجهی نمی‌کند. به همین دلایل، اکثر افراد ترجیح می‌دهند در اتاق خود مشغول کار باشند تا اینکه در چنین پارتی/جشن‌هایی شرکت کنند.

همین هفته پیش هم مهمانی آخر سال گروه بود. قبلا در مورد این مهمانی همین‌جا نوشته بودم. از پارسال، تغییری در این مراسم داده شد، و به جای اینکه مهمانی در داخل ساختمان برگزار شود و خوراکی‌ها را خود دانشجویان تهیه کنند، قرار شد که به یک رستوران ایتالیایی در نزدیکی آزمایشگاه‌مان برویم، اتفاقی که پارسال افتاد.
نکته‌ی جالب دیگر در مورد اینگونه مهمانی‌ها این است که در ایمیل دعوت‌نامه، به صراحت ذکر می‌کنند که هزینه‌ی شام و نوشیدنی برعهده‌ی خود فرد است. این مسئله البته با فرهنگ ما چندان هم‌خوانی ندارد. موقعی که با استاد راهنمای عزیز خود در ایران به رستوران می‌رفتیم، شام را مهمان استاد یا آزمایشگاه بودیم. البته خود این مسئله‌ی چیپ بودن، بعد از مدتی عادی می‌شود، تنها نکته‌ی منفی آن این است که من شخصا وقتی قرار است پولی بابت شام بدهم، ترجیح می‌دهم به جای یک غذای گیاهی در رستوران ایتالیایی -که عملا ترکیبی از نان و پنیر و رب‌گوجه خواهد بود- بروم به یک رستوران حلال و مثلا کباب‌ترکی بخورم. همچنین ترجیح می‌دهم به جای اینکه با چنین جمعی شام را صرف کنم، با دوستان خودم باشم.
لذا، امسال وقتی که ایمیل دعوت‌نامه فرستاده شد و قرار شد که هر کسی وضعیت آمدن/نیامدنش را در یک doodle آنلاین مشخص کند، من اعتنایی نکردم و سعی کردم توجه کسی را جلب نکنم. هرچند که بعدا استاد عزیز متوجه شد که من برنامه‌ام را اعلام نکرده‌ام و ایمیلی فرستاد با این مضمون که «بیا، ایشالا میایی». و البته من هم به اندازه‌ی کافی انگیزه برای نرفتن داشتم که ایمیل را بی‌جواب بگذارم، و سر ساعت مقرر بروم به آزمایشگاه طبقه بالا، تا وقتی که آب‌ها از آسیاب بیافتند.

گروهی که خوب مدیریت بشود، گروهی که روابط درونی‌اش به درستی تنظیم شده باشد، کمتر شاهد چنین احساساتی نسبت به برنامه‌های جمعی خواهد بود.
۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۸
ف ر د

به محوطه ی بزرگ میدان روبروی ایستگاه مرکزی راه آهن شهر که نگاه کنی، کنار جایی که تاکسی ها به خط منتظر مسافر ایستاده اند، یک ردیف دوچرخه می بینی که کنار هم چیده شده اند و هر کدام شان قفل شده است به یکی از میله هایی که مخصوص همین کار گذاشته اند. دوچرخه را همان جا قفل می کنم، کوله را از داخل سبد دوچرخه برمیدارم، و آرام به سمت ساختمان بزرگ و بلند ایستگاه قطار حرکت می کنم. ساعت بزرگ بر روی سردر ایستگاه 7:30 را نشان می دهد.

صبح روز جمعه است، و جمعیت داخل ایستگاه بیش از آنی است که فکر می کردم. آرام آرام می روم، پله ها را پیدا می کنم تا برسم به سکویی که قرار است قطارش ما و همکارهای مان را ببرد به شهری دیگر. آخرین پله را که بالا می آیم، چند چهره ی آشنا را از دور تشخیص می دهم. بعد از سلام و صبح به خیر، گوشه ای می ایستم. هنوز زمانی باقی است که قطار برسد. کم کم استاد راهنما، و بقیه ی بچه ها از راه می رسند، با یک سلام و صبح به خیر بی روح و خشک و خالی، بر خلاف «انس» دوست فلسطینی که می آید دست می دهد و مشغول می شود به صحبت.

 

قطار سر ساعت مقرر رسید، تعدادمان به 17 نفر رسیده است. سوار که می شویم هر چند نفری با هم یکجا می نشینند. اکثر صندلی ها به صورت دو-به-دو روبروی هم هستند. یعنی حداکثر چهار نفر میتوانند مسیر 1 ساعته را مشغول صحبت باشند. این هم یکی از برنامه های سالانه مان است که یک روز، به تفریح علمی می رویم. برنامه دو بخش دارد، یکی بازدید از مکانی علمی، صنعتی، تاریخی و دیگری گردش در طبیعت. برای من البته این اولین سال است که شرکت می کنم. دو سال قبل، برنامه وسط ماه رمضان افتاده بود و ترجیح دادم شرکت نکنم.

 

توی قطار نشسته بودم کنار اَنَس. از هر دری صحبت شد. اینکه ازدواج کرده و بچه دارد، و سفر کردن با خانواده هم سخت است. از جاهای دیدنی گفت که تا حالا رفته است. خصوصا حالا که نزدیک به دفاعش است، میخواهد قبل از برگشتنش به فلسطین جاهای دیدنی آلمان را ببیند که بعدها حسرتش را نخورد. پرسیدم که هر چند وقت یکبار برای دیدن خانواده ات می روی. اکثر دانشجوهایی که اینجا هستند حداقل سالی یکبار به کشور و شهر خودشان بر میگیرند. اما ظاهرا برای دوست فلسطینی ما داستان جور دیگری بود. میگفت به دلیل دردسرهای زیادی که سفر کردن به فلسطین و برگشتنش دارد، فقط یک بار، آن هم سه سال قبل توانسته به دیدار خانواده اش برود.

 

علاوه بر مشکلاتی که اسرائیلی ها برای عبور و مرور و رفت و آمدشان ایجاد می کنند، کشورهای عربی هم با تحقیر با آنها رفتار می کنند. همیشه باید در صفی جداگانه و طولانی بایستند و سپس به سوالات عجیب و مسخره ای پاسخ بدهند. میگفت حتی یکبار توسط پلیس اردن دستگیر شده است و سه روز تحت بازداشت بوده است فقط به این دلیل که فردی همنام او (فقط اسم کوچک) متهم به خرابکاری بوده است. میگفت حتی وقتی به آنها گفتم که در زمان انجام آن خرابکاری، من در خاک آلمان حضور داشته ام و سند هم دارم، باز هم قبول نکردند تا اینکه توانستند «انس» مورد نظرشان را دستگیر کنند و من آزاد شدم.


شنیدن داستان این همه آزار و تحقیر نه تنها توسط دولتی که کشورشان را اشغال کرده، بلکه توسط هم-زبانها و هم-نژادهایی که ادعای برادری می کنند سخت است. داستان فلسطین، با هر روایتی غمگین است.

۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۹
ف ر د