الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۵۱ مطلب با موضوع «در سرزمین ژرمنها» ثبت شده است

در آلمان برای برای گرفتن گواهینامه باید دوره کمک‌های اولیه را گذارنید. شرکتهایی هستند که این دوره ها را برگزار می‌کنند. دوره‌ها معمولا یک روزه هستند؛ از صبح تا عصر.
این عکس را از دفترچه راهنمای کمک‌های اولیه گرفتم. مصداق عینی و کامل نیمه پر لیوان را دیدن: «درسته که یه انگشتم شکسته ولی چهارتای دیگه‌ش سالمه، پس میخندم».

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۱
ف ر د

اسمش ترمینال بود، ولی در حقیقت یک محوطه بزرگ و باز بود با کف آسفالت که در و دیوار خاصی نداشت، حتی تابلو هم نداشت. گوشه ی این محوطه دو سه تا مغازه را تبدیل کرده بودند به دفتر تعاونی مسافربری فلان.

شهر که کوچک باشد مردم انگیزه ای ندارند که شب بیرون از خانه باشند. نه از رستوران و سینما خبری هست نه از پارک آبی و مرکز خرید. لذا مردم هم همان سر شب، شام را میخورند و نهایتا می نشینند پای اخبار ساعت 21 و یا سریال آبدوغ-خیاری شبکه سه را تماشا میکنند و میخوابند. نتیجه اش این می شود که شب‌ها خیابان ها خالی و سوت و کورند.

محوطه ی ترمینال را ردیف چراغها از خیابان جدا می‌کردند. روشنایی محوطه از همین چراغها بود. شاید حتی یک پرژکتور هم بالای یکی از همان دفاتر نمایندگی بود.

شهر که کوچک باشد گاهی وقتها تاکسی تلفنی گرفتن هم ضایع است. لذا ربع ساعت مانده به حرکت اتوبوس، پدرم ماشینش --که آن موقع ها پراید سفید بود-- را روشن میکرد که مرا برساند به ترمینال. اتوبوس از شهری دیگر می آمد و سر راه سه-چهار تا مسافر شهر ما را هم سوار میکرد و میرفت. همیشه چند دقیقه تاخیر داشت. دست کمش ده دقیقه.

پدرم صبر میکرد که اتوبوس بیاد و من سوار بشم، بعد میرفت. تا وقتی اتوبوس بیاید می نشستیم توی پراید، وسط محوطه ترمینال، نور چراغهای شهرداری آسفالت روبرو را روشن میکرد.

سوئیچ ماشین خاموش را یک درجه می چرخاند، رادیو روشن میشد روی موج 104.7، موج رادیو پیام. کارگردان بخش شبانگاهی آهنگها و شعرها و دکلمه های محزون و غمگینش را نگه میداشت برای ساعت «یک ربع مانده به ده»، همان وقتی که یک پراید سفید وسط محوطه ترمینال نگه میداشت. 4 سال دوره دانشگاه، هر وقت خانه می رفتم موقع برگشت همین بساط بود. البته اوج آهنگ های احساسی و خانه‌خراب‌کنش را گذاشته بود برای یک موقعیت مناسب تر.

نتیجه ی ویزا که آمد فقط یک ماه فرصت داشتم که بنشینم توی طیاره. از محل کار استعفا دادم. رفتم شهرستان برای خداحافظی. نگاه های آخر را انداختم به خانه مان، به کوچه و خیابان، به کتابخانه شهر. با دوستان قدیمی دورهمی گرفتیم. با دوست های نزدیک رفتیم پارک، حرفهای خصوصی تر زدیم.

یکی دو روز قبل از پرواز، قبل از رفتن باید می آمدم تهران. بلیت اتوبوس را گرفتم. ساعت 10 شب. یک ربع مانده به 10 رسیدیم به محوطه ترمینال. پدرم توی روشنی چراغها ماشین را پارک کرد. دست برد به پیچ رادیو. هنوز روی همان موج 104 بود. از همان ابتدای خلفت، خدا دو چیز را در شب مستتر کرد، راز و غم. یک غمی همیشه در شب هست، یک غمی هم همیشه در سفر. حالا حساب کن جمع اینها چه شود.

نشسته بودیم داخل ماشین، ساکت. محوطه ترمینال خلوت بود، روشن از نور چراغها. بخش شبانگاهی رادیو پیام موقعیت مناسب را پیدا کرده بود، حزین ترین آهنگ هایش را بیرون آورده بود. سرم شده بود ماشین زمان. من مانده بودم به سالهای پشت سر فکر کنم یا به سالهای پیش رو.
یک غمی توی شب بود، یک غمی توی سفر. حتی به آهنگهای غمگین رادیو پیام هم نیازی نبود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۱
ف ر د

قبل‌تر ها، موقعی که هنوز اینترنت به زندگی آدم‌ها دخول نکرده بود و حرفی از فضای مجازی نبود، دنیای مجازی ما ترکیب خیال و کتاب بود. راه فرار از دنیای حقیقی پناه بردن به دنیایی مجازی بود که نویسنده‌ها خلق کرده بودند. از وسط ورق‌های کتاب می‌رفتیم به خیابان بِیکِر لندن پلاک 221 آنجایی که شرلوک هولمز منتظر نشسته بود که یک نفر آشفته و ترسان از کالسکه پیاده شود و برایش یک معمای تازه‌ی قتل بیاورد.

چند روز بعدش توی جزیره‌ای دور افتاده کنار رابینسون کروزوئه شاخه‌های خشک درخت را جمع می‌کردیم که آتش روشن کنیم. و خیره می‌شدیم به انتهای دریا -همان خطی که آسمان و دریا را از هم جدا می‌کرد- شاید که یک کشتی یا قایق از دور ببینیم.


به مدد کوه پیمایی و سرگردانی در بیابان، در فقره‌ی «قضای حاجت صحرایی» استاد شده بودم. یاد گرفته بودم در موقعیت های صعب و دشوار به بهینه‌ترین صورت ممکن کار خودم را بکنم بی اینکه ایرادی به جای بگذارم. همین شد که حتی در اولین مواجهه با توالت فرنگی هم غمی به دل راه ندادم و در همان سعی اول فوت و فن را از بر شدم و به ماجرا مسلط شدم. هیچ وقت دستشویی فرنگی مشکل و دغدغه من نبود.


خیلی زود توالت فرنگی برتری خودش را نسبت به توالت ایرانی اثبات کرد؛ خشک، تمیز، بدون بو! حتی به شما اجازه می‌داد مدت زمان طولانی راحت جایی بنشینید. گلاب به روی مبارکتان، ولی بعد از مدتی دیدم حالا که اینجا نشسته‌ام و دستانم هم بیکار هستند بگذار فضای مجازی را چک کنم! تلگرام‌بازی در مستراح از همین جا شروع شد.


پیش از اینترنت، دنیای مجازی ما کتاب بود. امروز وقتی روی صندلی مَبال فرنگی جلوس اجلال کرده بودم به این فکر کردم که زمانِ توالت را به جای اینکه خرج تلگرام کنم، خرج کتاب کنم. تصمیم گرفتم یکی از همین کتاب‌های الکترونیکی را ابتیاع کنم و اختصاصش بدهم به توالت. همانطور که نشسته‌ام سر مبال، با گوشی موبایل چند صفحه کتاب بخوانم. حتما که لازم نیست برای این قِسم کارها به کتابخانه ملّی رفت! همین خلوت محصور هم کفایت ما را میکند.


خدا را چه دیدید؟ شاید بعد از مدتی این مرض همه‌گیر شد و توالت فرهنگی جای توالت فرنگی را گرفت.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۲
ف ر د

در خانه های آلمانی شعله و آتش وجود ندارد، به استثناء شمع که مثلا برای خوشبو کردن یا رمانتیک بازی روشن کنند. یعنی نه اجاقها گازی و شلعه‌ای هستند و نه بخاری داخل خانه وجود دارد. در عوض اجاقها برقی هستند و گرمایش خانه هم از طریق شوفاژ است.
در اکثر خانه‌ها و مجتمع‌های مسکونی موتور شوفاژخانه مشترک است. هزینه‌ی گرمایش هر خانه چطور محاسبه می‌شود؟ در ایران معمولا هزینه‌ی مشترک را به نسبت تعداد افراد هر خانه محاسبه میکنند نه به نسبت میزان مصرف. دلیلش هم ساده است: معلوم نیست هر خانه چقدر انرژی مصرف کرده است.
راه حل آلمانی‌ها برای اینکار این است که یک نوع دستگاه شبیه دماسنج به بدنه‌ی شوفاژ میچسبانند (عکس زیر). این سنسور میزان روشن بودن شوفاژ را ذخیر میکند. در پایان سال یا به صورت حضوری مقدار آن را میخوانند یا در برخی موارد به صورت وایرلس از راه دور اطلاعات مصرف را جمع میکنند.
سپس بر اساس میزان مصرفی که شما در سال داشته اید هزینه را از شما دریافت میکنند.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۸
ف ر د
لباس های بلااستفاده مان را در ایران چه میکنیم؟ خب قبلا -یعنی دهه 60 و 70- چیزی به عنوان لباس بلااستفاده وجود نداشت. لباسهای بچه بزرگ به بچه های کوچکتر میرسیدند. لباسهایی که واقعا کهنه میشدند تجزیه میشدند به اجزایی که مثلا یا دستگیره میشدند یا عایق حرارتی برای کف قابلمه یا مثلا  ریز ریز میشدند و میرفتند داخل بالشت و لحاف.

همه چیزمان در ایران دارد کم کم «کالایی» میشود. گاهی برای شوآف گاهی برای تسکین درد عذاب وجدان. مثلا کمک به نیازمندان که هر از چندگاهی به صورت تب فضای مجازی گرم میشود. مدتی «دیوار مهربانی» بود که لباس های بلااستفاده را از دیوار (!) آویزان میکردیم شبیه به ویترینی برای حس انسان دوستی و نایس بودنمان. زیر آفتاب و باران و برف و باد. که مثلا یکی که نیاز دارد بیاید و لباس را از دیوار بردارد و ببرد. خب همان هم ظاهرا تبش خوابید و لایکهای اینستاگرام که کم کم تمام شد دیگر خبری ازش نیست.

در شهرهای آلمان، در هر محله، سر خیابان جعبه های فلزی بزرگ شبیه کمد وجود دارد که سرپوشیده و محفوظ اند و چفت و بست دارند (تصویر زیر). اگر به لباسی نیاز ندارید می‌توانید آن را داخل پلاستیک بگذارید و داخل این جعبه ها بیندازید. جعبه ها یا متعلق به صلیب سرخ یا ان-جی-او های خیریه هستند.

اینکه این لباس‌ها دقیقا کجا مصرف می‌شود را نمی‌دانم. نیازمندان خیریه؟ مهاجران؟ فروش در کشورهای فقیر؟ بازیافت؟ ولی خب از نظر کارآیی با دیوار مهربانی کیلومترها فاصله دارد؛ هیاهو و شوآف ندارد. فصلی و هیجانی نیست. سالهاست دارد به خوبی کار میکند.

سازمان‌های مردم‌نهاد خیریه زیر ساخت را تهیه کرده اند، تعداد کافی جعبه در سطح شهر هست، در هر محله. لباس‌ها آسیب نمی بینند، هرچند وقت یکبار جمع آوری میشوند، یا بازیافت میشوند یا بعد از شستشو توزیع میشوند.

پروژه‌ها جوری اجرا می‌شوند که به اهداف‌شان برسند. اگر دنبال نمایش مهربانی و نوع‌دوستی مان هستیم راه حل همان «دیوار» است، اگر دنبال برطرف کردن منطقی و عقلانی مشکل هستیم راه حل جعبه دربسته است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۱۹
ف ر د

دیشب تا ساعت 11:30 شب در آزمایشگاه مشغول بودیم. من و دو نفر دیگر از همکارها.

گفته بودم که دستگاه قهوه‌ساز آزمایشگاه خراب شده بود. چند بار تلاش کردیم برای تعمیرش ولی هر بار شکست خوردیم. دست آخر تصمیم گرفتیم که یک دستگاه مشابه دست دوم بخریم و بعدا سر فرصت آن یکی را تعمیر کنیم (بیماری اختلال وسواس فکری که مانع از بیخیال شدن میشود).

تا هفته پیش همه اعضای آزمایشگاه به نوعی درگیر ددلاین‌های مهم بودیم. لذا دیروز اولین فرصتی بود که قهوه ساز جدید را تمیز کنیم. بعد از تمیز کردن متوجه شدیم که این قهوه ساز هم ایراد دارد. ایرادش هم این است که قهوه را درشت آسیاب میکند. لذا محصول خروجی اش مزه ی آب زیپو میدهد.

دل و روده دستگاه را بیرون ریختیم که مشکل را پیدا کنیم. این قهوه‌ساز نسبتا پیچیده است، چون اصطلاحا تمام اتوماتیک است. یک مخزن دارد برای دانه درشت قهوه، خودش قهوه را آسیاب میکند، فشرده میکند، آب جوش را از آن عبور میدهد و قهوه تازه میدهد.

ایراد قاعدتا از آسیاب بود. موتور آسیاب را خارج کردیم، قطعات را جدا کردیم تا بالاخره مشکل را یافتیم؛ تعمیرکار قبلی قطعات را به خوبی روی هم سوار نکرده بود. برای تست و یافتن مشکل حدود 10-20 بار ماشین را سر هم کردیم، از آن قهوه گرفتیم و دوباره بازش کردیم. دست آخر با ممارست فراوان و استقامت بی نظیر توانسیتم همه ایرادات را برطرف کنیم و شب هنگامی که ماشین را دوباره سر هم کردیم و تست آخر را گرفتیم طعم و عطر قهوه توی آشپزخانه پاشید. حیف که دوربین مدار بسته نداشتیم برای ضبط کردن 6 ساعت تلاش مستمر.

قرار شد اگر کارمان را از دست دادیم، برای استخدام در شرکت فیلیپس اقدام کنیم و بعد در رزومه مان تعمیر و نگهداری دستگاه های قهوه‌ساز را اضافه کنیم. اگر روزی این گروه را ترک کنم، نامی که از من به یادگار می‌ماند این است که «در مواجه با قهوه‌ساز، تعمیرکارِ دلسوزی بود».

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۲۶
ف ر د
مطلبی خواندم از خطیب معروف جناب حاجی قاسمیان با این عنوان که غربی‌ها نان بازو می‌خورند (لینک تلگرام). در قسمتی از این مطلب آمده است که "یکبار حدود ساعت ۱۰-۱۱ شب به کتابخانه مرکز رولکس سوئیس رفته بودم، بیخ تا بیخ دانشجوها نشسته بودند و درس می خواندند. عکس آنرا منتشر کردم و نوشتم مفت چنگشان! دنیا را میخورند بخاطر این همه زحمت و پشتکاری هست که دارند. دانشجو بود که تحقیق میکرد، می نوشت و ..."

من هر چند با کلیت نتیجه گیری تا حد زیادی هم‌عقیده هستم. ولی به نظرم جناب قاسمیان از جهت علت پیشرفت غربی‌ها دچار خطای ساده‌سازی شده اند و مسئله را بسیار تقلیل داده‌اند.
 
بگذارید از اینجا شروع کنم که «کتابخانه مرکز رولکس سوئیس» در حقیقت نام کتابخانه‌ی دانشگاه ای-پی-اف-ال است. این دانشگاه تقریبا بهترین دانشگاه فنی سوئیس است. چیزی شبیه دانشگاه صنعتی شریف در ایران. احتمالا شرکت رولکس هزینه‌ی احداث این کتابخانه را پرداخت کرده و به همین دلیل اسم رولکس را روی این ساختمان گذاشته اند.
خب در چنین دانشگاهی کاملا طبیعی است که شما ساعت ۱۰-۱۱ شب دانشجویان را در حال مطالعه ببینید. آیا اگر به دانشگاه شریف یا تهران بروید دانشجویان تا این ساعت درس نمیخوانند؟ میخوانند. لذا از این حیث تفاوتی بین دانشگاه ما و دانشگاه آنها نیست.

چرا ما موقع ریشه‌یابی مشکلات، انگشت اتهام را میگیریم سمت کسانی که در هِرَم تصمیم گیری در پایین ترین رده هستند؟ چرا از دید ما مقصر مردم و دانشجویان و طلبه‌ها هستند؟ کسانی که اختیار تصمیم گیری کلان ندارند، بلکه معلول و مفعول سیاست‌گذاری هستند؟

در دانشگاه قبلی ما (ایران)، کتابخانه دانشگاه ساعت ۱۰ شب تعطیل میشد. به خاطر مسایل فرهنگی و حراستی! هر چند ما به عنوان دانشجو تمایل و نیاز داشتیم به مکانی که بتوانیم تا دیر وقت درس بخوانیم ولی امکانش وجود نداشت. همان کتابخانه‌ای که تا ۱۰ باز بود هم آنقدر کوچک بود که هیچ وقت به اندازه کافی جا نداشت برای دانشجویان. بعضی‌ها میرفتند توی نمازخانه‌ی خوابگاه. من خودم از کسانی بود که اصلا توی خوابگاه نمی توانستم درس بخوانم. دنبال سوراخ سمبه‌های دانشگاه بودیم که یک میز و صندلی خالی داشته باشد برای درس خواندن. چرا نباید به مسئولین دانشگاه اعتراض کرد که مکان کافی برای مطالعه در اختیار دانشجوها نمی گذارند؟ چرا کاری نمیکنیم که در ایران هم بشود تا ساعت ۱۱-۱۲ در دانشگاه ماند برای مطالعه؟ چرا همیشه تقصیر دانشجوی بی نواست؟

دانشگاه‌های آلمان (مثل خیلی از جاهای دیگر در دنیا) نرده و نگهبان و حصار ندارد. جزوی از شهر است. هر کسی میتواند از داخل آن عبور کند. کتابخانه‌ی دانشگاهی که الان در آن مشغول هستم به صورت شبانه‌روزی باز است. درب ورودی اش با کارت دانشجویی باز می‌شود. فرقی نمیکند لحظه تحویل سال نو باشد یا عید پاک یا ساعت ۴ صبح، دانشجو میتواند وارد بشود. هفت هشت طبقه کتابخانه عظیم که دارای سالن مطالعه مخصوص هست. و میشود در کنار مخزن کتاب ها هم مطالعه کرد. چنین امکانی در کدام کتابخانه‌ی ایران هست؟ خیر. به طور کلی دلیلش «امنیت» است. نبود امنیت در ایران تقصیر دانشجو است یا مسئله‌ای کلان و سیستمی؟

آیا برای پیشرفت کردن فقط نیازمند این هستیم که دانشجویان (و طلبه‌ها) تا دیر وقت درس بخوانند؟ خب همان کسانی که مثلا در دانشگاه تهران یا شریف یا ... شبانه‌روزی درس میخواندند الان کجای کشور هستند؟ در کدام تصمیم گیری مهم شرکت دارند (جز انتخابات!).

آنچه در آلمان یا سوئیس یا فلان کشور میبینیم به عنوان پیشرفت، حاصل یک سیستم است که به صورت هدفمند اجزایش با همدیگر هماهنگ هستند. اگر چنین سیستم کارآمدی در کشور ما وجود ندارد باید انگشت اتهام را به سمت مسئولین و تصمیم‌گیران کلان گرفت نه به سمت بی‌تاثیر‌ترین و بی‌اختیارترین ها.

اگر حاج آقا قاسمیان بیشتر دقت کرده بود احتمالا در همان کتابخانه‌ی دانشگاه ای-پی-اف-ال تعداد زیادی دانشجوی ایرانی میدید که تا ساعت ۱۱ مشغول مطالعه اند. آن وقت میدیدند که ما کمبود دانشجوی درس‌خوان نداریم. و باید سوال کنیم این چرا سوئیسی‌ها نان بازوی ایرانی‌ها را میخورند؟ جواب همان سیستم فشل و ناکارآمدی است که عرض شد. گاهی اوقات خطای ساده‌سازی از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیک‌تر است.
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۵۴
ف ر د
یاد دوست های قدیمی می افتیم وقتی دلمان تنگ میشود و یا وقتی گرفتار میشویم.
این مدت برای انجام چند کار سرم خیلی شلوغ شده است. کمک نیاز دارم. ناخودآگاه یاد رضا می افتم. چرا رضا؟ عرض میکنم. رضا خیلی دوست داشتنی بود. محبوب دلها بود. ولی خب علاوه بر این، دو تا خصوصیت بارز داشت: یکی اینکه بامعرفت بود و دیگر اینکه با عرضه بود.
به خاطر معرفت و لوتی گری اش، هیچ وقت از کمک دریغ نمیکرد. خیلی راحت میشد ازش کمک خواست بدون خجالت. لازم نبود قبلش این پا آن پا کنی. او هم آماده کمک بود بدون منت؛ آدم را پشیمان نمیکرد.
و خب البته خیلی هم با عرضه بود. کافی بود کاری را بهش بسپاری. خیالت جمع بود که کار را تا آخر به بهترین نحو تمام میکند. خب خیال جمعی خیلی چیز مهمی است. رضا از آنهایی بود که بار را کامل از دوش آدم بر میداشت.
این روزها چند بار سنگین روی دوشم دارم. یکی دو تایش گردن خودم است. برای بقیه نیازمند کمک هستم. یکی را نیاز دارم که خیال آدم را راحت کند از بابت کارها، ناخودآگاه یاد رضا می افتم که دوستی خیال-جمع-کن بود.
به این فکر می افتم که یک «بله فرزندم» دیگر بنویسم و بگویم:
بله فرزندم،
نه دانشگاه محل کسب دانش است و نه خوابگاه محل خوابیدن، هر دو محلی هستند که بهترین دوستانت را پیدا کنی.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۳:۰۶
ف ر د

دستگاه قهوه‌ساز مان خراب شده است، دل و روده اش را ریختیم بیرون، وقت می‌برد تا تعمیرش کنیم. به همین خاطر است که صبح به صبح وقتی از خانه می‌زنم بیرون و کوچه‌ی خیس را تا آخرش میروم تا به ایستگاه تِرَم برسم یک لیوان کاغذی سفید پر از قهوه در دستم هست.

قطار خلوت است. هنوز خیلی ها از تعطیلات برنگشته‌اند. مثل هفته دوم فروردینِ ایران است. وقتی نشستم پیام‌های تلگرام و ایمیل‌ها را میخوانم تا برسم به ایستگاه نزدیک آزمایشگاه. تا آنجا، نصف لیوان قهوه را تمام کرده‌ام. چند دقیقه‌ای پیاده می‌روم تا برسم به محل کار. هنوز نیمی از همکارها از تعطیلات برنگشته‌اند، همان هفته‌ی دوم فروردین که گفتم.

این موقع سال که می‌شود حراج‌ها شروع می‌شوند. در سیکل مصرف و خرید، انبارها باید از جنس‌های سال قبل خالی شوند تا جا برای جنس‌های سال جدید باز شود. همین حراج‌ها و تخفیف‌ها گاهی آدم را ترغیب می‌کنند به خرید چیزهایی که شاید در حالت عادی احساس نیاز بهشان نکنی.

هیچ وقت اهل کت و شلوار نبودم. اصلا همیشه یک مقاومت مدنی علیه کت‌شلوار داشته‌ام. در یک مبارزه منفیِ مقدس علیه رسمی‌پوشی، اصرار داشتم بر معمولی‌پوش بودن؛ شلوار کتان، پیرهن، پلیور و سوئی‌شرت. استثناءِ داستان مربوط به یک کتِ تک بود که اواسط دوره لیسانس از یکی از دوستان کف رفتم. خب حقیقت ماجرا این بود که یک شب در خوابگاه کتش را پوشیدم و همه گفتند به به، چقدر اندازه است! نگاه کردم در چشم‌های دوستم تا اینکه خودش گفت برای تو. انصافا هم کت قشنگی بود. چیزی که محبوب‌ترش کرده بود این بود که یادآور دوستی عزیز بود.

بعد از سال‌ها مقاومت، چند وقت پیش با خودم فکر کردم باید یک دست کت‌شلوار داشته باشم. اقتضای سن است، برای اینکه جدی گرفته بشوی. پارچه‌ی سیاهِ ساده و یک پیراهن سفید بی‌طرح ترجیحا با یقه‌ی بلند، کلاسیک ولی بدون جنگولک‌بازیِ کراوات و کفش نوک تیز! هنوز آنقدر مقاومت نشکسته است.

برای یک مرد سخت‌ است که مقاومت و غرورِ احمقانه‌اش را بشکند. ولی انگار آدم به میان‌سالی که نزدیک می‌شود یکی یکی سنگرهایش را از دست می‌دهد. قدم قدم عقب می‌نشیند. وقتی به میان‌سالی رسید دیگر سنگری باقی نمانده است. لذا پرچم را می‌زند بر فراز مخروبه‌ای که نامش زندگی است.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۵
ف ر د

خب باید اعتراف بکنم که آدمی وُرکوهولیک (بر وزن آلکوهولیک به معنی معتاد-به-کار) هستم. اگر ذهنم درگیر کار نباشد کلافه می‌شوم. یکی از دلایلش شاید نداشتنِ مهارتِ لذت بردن از اوقات فراغت باشد. تفریحِ دلپذیری ندارم که از گذراندنِ وقتم با آن لذت ببرم. در عوض در اوقات فراغت، وقتی ذهنم آزاد می‌شود، شروع می‌کند به فکر کردن در مسایل فلسفی مانند چیستیِ جهان، گذشته و تاریخ و اختیار بشر. لذا نتیجه‌اش می‌شود سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی. خب اینها فقط کلمات قلمبه-سلمبه بودند وگرنه آنچه که ذهنم بهش مشغول می‌شود به ترتیب مشکلات شخصی، تصمیمات غلط گذشته و ناتوانی در اصلاح آنها است. نتیجه اما همان است که گفتم: سَرخوردگی و افسوس و یأس و حسرت و افسردگی و کلافگی.

یکی از بدترین و سخت‌ترین زمان‌ها برای من تعطیلات عید بوده و هست. تا وقتی در ایران بودم عید نوروز این خاصیت را داشت (به خاطر فراغت از کار و فرصت یافتن فکر و خیال مخرب) و حالا تعطیلات کریسمس و سال نوی میلادی. چرا؟ چون حتی وقتی سرِ کار هم می‌روم تقریبا همه چیز تعطیل است. همکارها نیستند، استادمان در دسترس نیست، پست‌داک مان پیش خانواده‌اش فیلم و سریال می‌بینید و دوست یونانی‌مان (دونت واری) هم تعطیلات است و لذا کارهایی که به آنها وابسته است جلو نمی‌رود. چند ساعتی که در اتاق کار سپری کنم، دوباره بیکار می‌شوم. حالا چه در آزمایشگاه خالی بمانم و چه به خانه بروم نتیجه یکی است: تنهایی، بیکاری، هجوم افکار فلسفی.

باز خدا را شکر که نعمت نوشتن را بر ما ارزانی کرد که هم وقت می‌گیرد و هم آرامش می‌دهد. قبلا بعضی متن‌ها را در ژانر «نامه» می‌نوشتم. به نظر می‌رسد که این نوشته‌ها را باید بگذارم در دسته و ژانر «ناله»! البته همیشه می‌توان اسم‌های دهن‌پر‌کن برای آن انتخاب کرد، مثلا «مکانیزم تخلیه فشار روانی از مسیرِ اشتراک‌گذاری».

دو سال گذشته یک تصمیم نسبتا عاقلانه گرفتم و تعطیلات ایران‌م را انداختم در همین زمان. خب وقتی دیگران در تعطیلات هستند منطقی است که شما هم به تعطیلات بروی. امسال مجبور شدم بمانم. شاید در یک دنیای موازی الان ایران هستم، گواهینامه دارم، سوار ماشین می‌شوم، میزنم به جاده‌‌ی خلوت می‌روم به جنوب سیستان، آنجا که صحرا و دریا به هم می‌رسند، ماسه‌ی صحرا و دریا یکی می‌شوند. طلوع، ظهر، غروب و شبش را تجربه می‌کنم. با دوربین نیکون دی-700 کلی عکس و تایم‌لپس می‌گیرم، برای شام بعد از سال‌ها ماهی و میگو می‌خورم. سر شب رو به آسمان طاق باز دراز می‌کشم و چند جمله‌ی قصار می‌گویم که مثلا «اسیر گذشته و تاریخ، لاجِرَم آواره‌ی جغرافیاست». بعد لپتاپم را روشن می‌کنم و آخرین مقاله‌ی ریجکت شده را اصلاح می‌کنم.

اما در همین دنیا فعلا خلاصه‌ی وضعیت این است که شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۹:۴۴
ف ر د