الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایران» ثبت شده است

توی خانه (ی پدری) دستگاه قهوه ساز نداشتیم. لذا قبل رفتنم یک پاکت قهوه آسیاب شده گرفتم و یک بسته فیلتر چایی.

به قول باباطاهر: ریاضت کِش به بادامی بسازد! خب من هم به این نوع قهوه ساختم. و همین شد که شیوه جدیدی ساختم. شبیه چایی قهوه را دم میکنم: یکی دو قاشق قهوه میریزم توی فیلتر و آب جوش می ریزم روش توی قوری. قوری را میذارم سر کتری که آبش قل قل میجوشه.


مزه اش بد نیست اتفاقا. درسته رقیقه و سنگینی یه قهوه جدی را نداره. ولی خوبیش اینه که میشه بومی سازی اش کرد. یعنی چه؟ یعنی یه چیزی مثل هِل بهش اضافه کردم تا وارد سبک ایرانی-اسلامی بشه.


قهوه را به روشهای مختلف درست میکنند؛ ترک و فرانسه و عربی و ... . جای قهوه ایرانی خالی بود. آن را پر کردم. این مطلب را به عنوان ثبت اختراع و پتنت نوشتم. شاید فردا-روزی از حقوق معنوی این اختراع چیزی به بچه ها رسید.


زود باشد که در کافه های تهران و پراگ و سن‌خوزه و برلین روی تابلویی که منو را نوشته اند، اسم قهوه ایرانی هم دیده شود. موقع سفارش هم از شما طعم مورد علاقه تان را میپرسند؛ هل، زنجبیل، دارچین، زعفران؟ شما همان اولی را انتخاب کن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۵۴
ف ر د

چاوشی اون آهنگ را چند سال دیر خوند. منظورم همون آهنگیه که میگه «نه خواب راحتی دارم نه مایلم به بیداری». دقیقا وضعیت من را ریخته بود توی 8 کلمه. یک روز بعد از ظهر که بیکار و بی حوصله بودم نشستم و سعی کردم که کلماتش را کم کنم، مثلا بکنمش 7 کلمه. نشد! همین بود. خلاصه تر نمیشد.


برای خودم بساط سلطنت دست و پا کردم؛ یک قوری چای، یک ماگ جدید (تبلیغاتی)، یک جعبه که چیزی به اسم پولکی رُسی داخلش بود. چای حکم نخ تسبیحی را دارد که خسته های عالم را به هم وصل میکند.


آفتاب از شیشه ی قدّی پنجره می پاشید داخل اتاق. البته خط-خط پرده کره کره ای هم داخلش بود. این اتاق را دوست داشتم. زمان پیش دانشگاهی اتاق اختصاصی ام بود. منظره اش مستقیم میخورد به حیاط. همان حیاط که تابستان سر سبز بود از درخت و بوته گل. آفتاب گیر بود و دلباز.


سری که به سنگ نخورده باشه، باد داره هنوز. این هم دقیقا وضعیت سرِ من بود اون موقع ها؛ پُر باد! غرور در قاموس ما چنان مقدس بود که اعتراف به ضعف و شکست غیرممکن بود. لذا باید می ساختیم با وضعیتِ خواب ناراحت و عدم تمایل به بیداری.


بعد از سالها -چندی پیش- دوباره نشسته بودم توی همان اتاق. زمستان بود و صدای باد توی لوله های بخاری می پیچید. چاوشی «مریض حالی» را داشت بعد از چند سال تاخیر از بلندگوی ضعیف لپتاپ می خواند. باز همان بساط سطلنت چای بر پا بود. لیوان اول، انگار لذت چای رفته بود. شبیه لذت خواب، شبیه تمایل به بیداری.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۰
ف ر د

سلام نازنین

این یک حس را بعید می دانم تجربه کرده باشی؛ حس لوزری و بازنده بودن. چه کسی حس لوزری میکند؟ مثلا کسی که در یک مسابقه ای آخر بشود به این دلیل که فکرش به چیز دیگری مشغول بوده است در تمام مدت.

دلم چه میخواهد؟ اینکه بنشینم در قطار تهران-مشهد. همان قطاری که 10:30 شب حرکت میکند و صبح میرسد به مشهد. تمام کوپه را رزرو کنم. همه طول مسیر را بیدار بمانم و برایت تعریف کنم همه آنچه که سر دلم مانده است. همه تشویش ها، همه دل نگرانی ها، همه دلهره ها را برایت یکی یکی بگویم. از همان حس لوزری برایت بگویم. از اینکه سرمایه را دود کردیم و بر باد هیچ دادیم. همه ی عمر را در سرگردانی گذراندیم.

سرم را پایین بندازم. نگاه نگران را کسی نباید ببیند.

بعد بگویی که «وقتی هنوز به خط پایان نرسیده ایم معلوم نیست چه کسی بازنده و چه کسی برنده است». همین جور که ادامه بدهی نگاهم امیدوارتر می شود. سرم را بالا می آورم. به صحن گوهرشاد فکر میکنم. به اینکه داریم به جایی میرویم که هیچ غم و دل آشوبی و غصه ای به آنجا راه ندارد.

همان جایی که روشن ترین لحظات زندگی ام را تجربه کرده ام. حالا دلم می خواهد بروم گوشه ی رواق تنها بنشینم. از تمام خطاها و خیره سری ها و معاصی بازگردم. آنقدر همانجا بمانم تا حس کنم بخشیده شده ام.

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام

فاضل نظری

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۴۲
ف ر د

با اجازه شما چند نمونه از خاطرات آخرین سفرم به ایران را اینجا می نویسم، هرچقدر حافظه یاری کند.

مدیریت انتظارات؛ آغاز از فرودگاه

فکر میکنم آدمهای زیادی هستند که می توانند جمله زیر را بگویند بدون اینکه دروغ گفته باشند: «فرودگاه امام از بدترین فرودگاه‌هایی است که تاکنون دیده‌ام». هم از نظر امکانات و هم از نظر مدیریت و خدمات. به یک نمونه‌اش اشاره میکنم: برای تحویل چمدان مسافرانِ ورودی، فقط دو نوار نقاله وجود دارد. بارها نه با دستگاه بلکه به وسیله نیروی انسانی حمل تخلیه و بارگذاری میشوند. انگار که مثلا با یک نیسان آبی رنگ چمدانها را از هواپیما برمیدارند و بعد می‌آورند کنار نوار نقاله، و بعد کارگرها یکی یکی چمدان‌ها را پرت میکنند روی نوار نقاله. حالا نیسان آبی را با یک کامیونت کوچک جایگزین کنید، بقیه اش عین واقعیت است. دقیقا صدای آمدن و رفتن کامیون را کنار نوار نقاله میشنوید. در پرواز ما که تعداد مسافر خیلی هم زیاد نبود چیزی نزدیک یک ساعت طول کشید تا چمدانها کامل برسد. اصل اول مدیریت: انتظارات را بالا نبرید.


دارندگی و برازندگی، یا گور بابای صرفه جویی

دارایی کشور ما چیست؟ انرژی. نفت و گاز که به وفور داریم؛ برق را هم یا از طریق سدسازی های افراطی تولید میکنیم یا نیروگاه های فسیلی. خب چه دلیلی دارد که صرفه جویی کنیم؟ از همان مسیر فرودگاه تا تهران باندهای بزرگراه با چند ردیف چراغ و پرژکتور نورپردازی شده است. ولی در آلمان به دلیل گران بودن انرژی هیچ بزرگراهی چراغ و روشنایی ندارد! نور لامپ ماشین ها کفایت میکند. گدا گودورهای نفت ندار!

در تهران چند جایی که رفتم، در منازل شوفاژ و بخاری تا درجه آخر روشن بود، جوری که اصلا لباس گرم در خانه نیاز نیست؛ همان تیشرت نیاز نیست؛ حکم عرق‌گیر را دارد. برای خوابیدن هم یک پتوی نازک کفایت میکند. در آلمانی ولی علاوه بر شیشه دوجداره و درهای درز بسته مردم معمولا با لباس گرم داخل منزل هستند. هزینه گرمایش زیاد است و هزینه لباس گرم و لحاف گرم کمتر. خوشا زندگی لاکچری ما ایرانی‌ها.


ویژوال هکینک یا ماها با هم نداریم

سرک کشیدن کلا پدیده رایجی است. حق اجتماعی ما این است که از کارهای همدیگر مطلع باشیم. مومن از حال مومن بی خبر نیست. مثلا اینکه من به گوشی چه کاری انجام میدهم برای بغل دستی من مهم است. موقعی که با دستگاه خودپرداز کار میکنم سر نفر بعدی روی شانه من است. مراقب است که چیزی را اشتباه نزنم. حتی متصدی بانک وقتی که پیامک فعال سازی برایم ارسال نشد گوشی را گرفت و یک دور کامل چک کرد که مطمئن شود مشکل از سیستم بانک نیست! همه با هم برادریم، یک ملتیم. حریم خصوصی نباید دستاویزی شود که ما را از هم دور کند.


باب هفتم: بعضی کارهای اداری

باید تمام کارتهایم را تعویض و تمدید میکردم. از گواهینامه و شناسنامه و کارت ملی تا کارتهای بانکی. برای گواهینامه به پلیس +۱۰ مراجعه کردم، هم خلوت بود هم برخورد نسبتا خوبی داشتند. ولی گفتند که برای تعویض شناسنامه و کارت ملی باید به پیشخوان دولت بروم. دفتر پیشخوان دولت گفت ما فقط کارت ملی را انجام میدهیم و شناسنامه را باید در دفتر دیگری تعویض کنی. همین رفت و آمد به ادارت و دفاتر مختلف باعث تحرک و سلامتی می شود. خدمات غیرمترکز منفعت هایی هم دارد.


برای تعویض یکی دیگر از عابربانک‌ها به بانک سپه رفتم. بسیار خلوت بود. کلا دو تا مشتری در بانک حضور داشت. کارمند پشت باجه ولی جلوی من شروع کرد به غر غر کردن که "مشتری‌ها تمام نمی‌شوند. مثل آب میجوشند!" آلمانی ها عقل معاش ندارند. مثلا بانکی که من در آن حساب دارم در صورتی که برایشان مشتری جدید ببرم مقداری مشخص جایزه نقدی میدهند. بانک سپه از داشتن مشتری گلایه دارد. تا من فرم را پر کنم همین کارمند فعال رفت و ۱۰ دقیقه ای استراحت کرد. بعد از معطلی ۱۰ دقیقه‌ای آمد و کارت را تحویل داد. پرسیدم اپلیکیشن هم دارید؟ با بی میلی گفت از روی سایت نگاه کن. وقتی به خانه رسیدم و سایتشان را چک کردم نوشته بود برای فعال سازی اپلیکیشن باید به شعبه مراجعه کنید. آیا آدم عاقل مراجعه میکند؟ خیر. تمام پولش را با همان روز میریزد به کارت بانک ملت! هم متصدی بانک خوشحال میشود هم من. ادخال سرور در قلب مومن ثواب دارد.

از خوبی هایش هم بگویم اینکه نحوه برخورد و خدمات دهی در آن شعبه پلیس+10 و همچنین بانک ملت بسیار خوب بود. بیش باد!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۵
ف ر د

نازنین! سلام،

چند روز پیش، از انتظار برای خواب شنبه صبح نوشته بودم. جمعه روز بسیار پر کار و خسته کننده‌ای بود، شب دیر وقت به خانه رسیدم، کوفته. ولی باز تا دیر وقت (حدود ۱ نیمه شب) نخوابیدم. چشم‌ها را که بستم به خواب عمیقی رفتم. ساعت ۵ صبح سر حال و سرزنده بیدار شدم. یکی دو ساعت مشغول بودم تا چند مطلب بنویسم (از جمله چند مطلب جدید برای بلاگ).

هوا که داشت روشن میشد دوباره به خواب رفتم. تا نزدیکی های ۱۰ صبح از گیجی و خواب و لحاف لذت بردم. مجبور بودم بیدار شوم که ظرفها را بشویم و حدود ظهر از خانه بزنم بیرون برای تحویل یک امانتی.

انتظار خواب شنبه صبح چه بود؟ مکانیزمی برای تحمل مشکلات و سختی ها. در آنجور مواقع به خوشی بعد از مشکلات فکر میکنم، به گشایش بعد از سختی. و گواهی میدهم که در تمام عمر تا امروز بعد از هر سختی، گشایشی بوده است.

حالا یکشنبه ظهر است، هوا ابری و تاریک است؛ ترکیبی که اصلا دوست ندارم. دلگیر در دلگیر. من نشسته‌ام و می‌خواهم به خوشی‌های آینده فکر کنم. به اینکه اگر قسمت شد می نشینم در ورودی صحن گوهرشاد. هوا خنک باشد، آفتاب زمستان بتابد در بعد از ظهر. و باز گواهی میدهم که هربار آنجا بوده ام «از هرچه غصه دارم و غم می شوم رها». صبر میکنم تا یکی از آن هزاران خوش نفس، خسته از راه سفر برسد، بایستد در ورودی صحن، بلند بلند شروع کند به شعر خواندن.

نازنین! روز به روز بدتر شده ام، خطاکارتر و گنهکارتر. ولی آخرین چیزی که از دست خواهم داد امید است. با شعله ی امیدی در دل مسافر مشهد میشوم؛ از تمام خطاها باز میگردم؛ با دلی که هزار بار گرم تر است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۸
ف ر د
مطلبی خواندم از خطیب معروف جناب حاجی قاسمیان با این عنوان که غربی‌ها نان بازو می‌خورند (لینک تلگرام). در قسمتی از این مطلب آمده است که "یکبار حدود ساعت ۱۰-۱۱ شب به کتابخانه مرکز رولکس سوئیس رفته بودم، بیخ تا بیخ دانشجوها نشسته بودند و درس می خواندند. عکس آنرا منتشر کردم و نوشتم مفت چنگشان! دنیا را میخورند بخاطر این همه زحمت و پشتکاری هست که دارند. دانشجو بود که تحقیق میکرد، می نوشت و ..."

من هر چند با کلیت نتیجه گیری تا حد زیادی هم‌عقیده هستم. ولی به نظرم جناب قاسمیان از جهت علت پیشرفت غربی‌ها دچار خطای ساده‌سازی شده اند و مسئله را بسیار تقلیل داده‌اند.
 
بگذارید از اینجا شروع کنم که «کتابخانه مرکز رولکس سوئیس» در حقیقت نام کتابخانه‌ی دانشگاه ای-پی-اف-ال است. این دانشگاه تقریبا بهترین دانشگاه فنی سوئیس است. چیزی شبیه دانشگاه صنعتی شریف در ایران. احتمالا شرکت رولکس هزینه‌ی احداث این کتابخانه را پرداخت کرده و به همین دلیل اسم رولکس را روی این ساختمان گذاشته اند.
خب در چنین دانشگاهی کاملا طبیعی است که شما ساعت ۱۰-۱۱ شب دانشجویان را در حال مطالعه ببینید. آیا اگر به دانشگاه شریف یا تهران بروید دانشجویان تا این ساعت درس نمیخوانند؟ میخوانند. لذا از این حیث تفاوتی بین دانشگاه ما و دانشگاه آنها نیست.

چرا ما موقع ریشه‌یابی مشکلات، انگشت اتهام را میگیریم سمت کسانی که در هِرَم تصمیم گیری در پایین ترین رده هستند؟ چرا از دید ما مقصر مردم و دانشجویان و طلبه‌ها هستند؟ کسانی که اختیار تصمیم گیری کلان ندارند، بلکه معلول و مفعول سیاست‌گذاری هستند؟

در دانشگاه قبلی ما (ایران)، کتابخانه دانشگاه ساعت ۱۰ شب تعطیل میشد. به خاطر مسایل فرهنگی و حراستی! هر چند ما به عنوان دانشجو تمایل و نیاز داشتیم به مکانی که بتوانیم تا دیر وقت درس بخوانیم ولی امکانش وجود نداشت. همان کتابخانه‌ای که تا ۱۰ باز بود هم آنقدر کوچک بود که هیچ وقت به اندازه کافی جا نداشت برای دانشجویان. بعضی‌ها میرفتند توی نمازخانه‌ی خوابگاه. من خودم از کسانی بود که اصلا توی خوابگاه نمی توانستم درس بخوانم. دنبال سوراخ سمبه‌های دانشگاه بودیم که یک میز و صندلی خالی داشته باشد برای درس خواندن. چرا نباید به مسئولین دانشگاه اعتراض کرد که مکان کافی برای مطالعه در اختیار دانشجوها نمی گذارند؟ چرا کاری نمیکنیم که در ایران هم بشود تا ساعت ۱۱-۱۲ در دانشگاه ماند برای مطالعه؟ چرا همیشه تقصیر دانشجوی بی نواست؟

دانشگاه‌های آلمان (مثل خیلی از جاهای دیگر در دنیا) نرده و نگهبان و حصار ندارد. جزوی از شهر است. هر کسی میتواند از داخل آن عبور کند. کتابخانه‌ی دانشگاهی که الان در آن مشغول هستم به صورت شبانه‌روزی باز است. درب ورودی اش با کارت دانشجویی باز می‌شود. فرقی نمیکند لحظه تحویل سال نو باشد یا عید پاک یا ساعت ۴ صبح، دانشجو میتواند وارد بشود. هفت هشت طبقه کتابخانه عظیم که دارای سالن مطالعه مخصوص هست. و میشود در کنار مخزن کتاب ها هم مطالعه کرد. چنین امکانی در کدام کتابخانه‌ی ایران هست؟ خیر. به طور کلی دلیلش «امنیت» است. نبود امنیت در ایران تقصیر دانشجو است یا مسئله‌ای کلان و سیستمی؟

آیا برای پیشرفت کردن فقط نیازمند این هستیم که دانشجویان (و طلبه‌ها) تا دیر وقت درس بخوانند؟ خب همان کسانی که مثلا در دانشگاه تهران یا شریف یا ... شبانه‌روزی درس میخواندند الان کجای کشور هستند؟ در کدام تصمیم گیری مهم شرکت دارند (جز انتخابات!).

آنچه در آلمان یا سوئیس یا فلان کشور میبینیم به عنوان پیشرفت، حاصل یک سیستم است که به صورت هدفمند اجزایش با همدیگر هماهنگ هستند. اگر چنین سیستم کارآمدی در کشور ما وجود ندارد باید انگشت اتهام را به سمت مسئولین و تصمیم‌گیران کلان گرفت نه به سمت بی‌تاثیر‌ترین و بی‌اختیارترین ها.

اگر حاج آقا قاسمیان بیشتر دقت کرده بود احتمالا در همان کتابخانه‌ی دانشگاه ای-پی-اف-ال تعداد زیادی دانشجوی ایرانی میدید که تا ساعت ۱۱ مشغول مطالعه اند. آن وقت میدیدند که ما کمبود دانشجوی درس‌خوان نداریم. و باید سوال کنیم این چرا سوئیسی‌ها نان بازوی ایرانی‌ها را میخورند؟ جواب همان سیستم فشل و ناکارآمدی است که عرض شد. گاهی اوقات خطای ساده‌سازی از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیک‌تر است.
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۵۴
ف ر د

سلام نازنین،

گفته بودم که سفر من به شهرمان، سفر جغرافیا و مکان نیست، سفر تاریخ و زمان است. همین که پایم می‌رسد، یک جوان کم سن و سال هستم در ظهرِ سرد ولی آفتابی زمستان. منظره‌ی بالاسر آمیزه‌ای از آبیِ خوشرنگِ آسمان و سفیدیِ پف کرده‌ی ابرهاست. منظره‌ی افق، کمی دورتر در حاشیه‌ی شهر، کوه‌هایی است که از سر تا دامن‌شان پوشیده از برف سفید است.

از گوشه‌ی خیابانی قدم می‌زنم که جوی‌هایش پر از برفِ قهوه‌ای رنگ است؛ آمیخته با گِل و لای خیابان. پیاده‌رو اش باریک و خاکی است و همین کافی است که همه‌ی پیاده‌ها از روی آسفالت گوشه خیابان قدم بر می‌دارند. بعضی دیوارها هنوز کاه‌گِلی اند با یک درب باریک فلزیِ رنگ‌پریده‌ی آبی یا زرد، این وسط خانه‌های نوسازتر آجری هم دیده می‌شود. خانه‌ها بدون استثناء همه حیاط دارند. نوسازها درب بزرگ‌تری دارند که بشود ماشین را برد داخل حیاط.

انتهای خیابان خانه خودمان است، ده دقیقه که بگذرد میرسم به سر کوچه‌ای که خانه ی خاله قرار دارد. پنج دقیقه‌ی دیگر که پیاده بروم میرسم به ابتدای خیابان جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری قرار دارد. یکی از همان خانه‌های کاه گلی با درب باریک ولی چوبی.

در خیالم، این جوان با دوچرخه اش می‌رود کتابخانه‌ی جدید شهر، جایی که یک اتاق مطالعه بزرگ دارد. می‌نشیند و  مسئله‌های حسابان را حل می‌کند، دم غروب نشسته است در لابی کتابخانه وسط روزنامه‌های مشارکت و عصر آزادگان و کیهان. شب که می‌شود از همان کتابخانه می‌رود به مسجد کوچک وسط شهر جایی که دوست‌ها و چند هم‌کلاسی‌اش هر شب جمع می‌شوند. هنوز جوانی هستم که آرزوهای بزرگ در سر دارد، ناگهان بر میگردم به زمان حال، آرزوها را برباد رفته می‌بینم.

برمیگردم به زمان گذشته. در ذهنم، این جوان -که آرزوهای بزرگ داشت- یاد گذشته اش می‌افتد. در ذهن او یک نوجوان هستم که مدرسه راهنمایی می رود. ظهر پنج‌شنبه قدم می‌زند می‌رود تا کتابخانه‌ی شهر (که هنوز ساختمان جدیدش را نساخته اند، یک خانه‌ی کرایه‌ای است)، جایی که تمام کتابهای پلیسی-جنایی آگاتاکریستی و سرآرتور کنان دویل را خوانده است، جایی که ساعتها مجله ماشین را ورق زده است.

عصر پاییز چهارشنبه از سرویس مدرسه راهنمایی پیاده شده است و باید ده دقیقه را تا خانه پیاده برود همراه با دوست خوبش. پاییز که می‌گویم یعنی آفتابی که کم رمق شده است، باد سردی که گرد و خاک را بلند می‌کند و از روبرو به صورتت می‌کوبد. فوبیای این نوجوان چیست؟ شاید باورت نشود ولی نزدیک خانه که می‌رسد با خودش فکر می‌کند نکند پدربزرگِ مادرم (جد؟) فوت کرده باشد! با خودش فکر می‌کند اگر این اتفاق افتاده باشد چه باید کرد و چه می‌شود؟ تعداد زیادی از عصرهای پاییز چهارشنبه ها برای او با این خیال و فکر گذشت. برای این نوجوان ولی پنج شنبه شب‌ها چقدر دوست داشتی است. سر شب تلویزیون فیلم مورد علاقه اش را پخش می‌کند. نه استرس مدرسه را دارد نه ترس از دست دادن پدرِ مادربزرگش را.


اما دم غروب لعنتی جمعه که می‌شود انگار جانش را بخواهند بگیرد. چه چیز سخت‌تر از صبح شنبه است برای یک تینیجر راهنمایی؟ خصوصا وقتی قاطی بشود با استرس جاماندن از سرویس لعنتی مدرسه‌ی دورافتاده‌اش. توی همین هاگیر-واگیر در ذهن این نوجوان یک بچه -مدرسه‌ای هستم که دبستان میروم. هنوز حیاط خانه‌مان خاکی است. اطراف خانه هنوز خاکی است، خبری از خیابان و مغازه و همسایه نیست. خیابان را پیاده می‌روم تا جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری است. خانه‌های بیشتری کاه‌گلی هستند.

نازنین! گم می‌شوم در این تونل تو-در-توی زمان. چوب نیستم، هر قدمی که می زنم دلم برای چیزی می‌سوزد برای چیزی تنگ می‌شود، غصه‌ی چیزی را میخورم. هر چقدر هم که گوشی موبایل یا اخبار تلویزیون بگوید که سال نود و چند هستیم افاقه نمی‌کند. به هر چیزی که نگاه می‌کنم دریچه‌ای است به گذشته، مثلا به سال‌های هفتاد و چند. سال‌هایی که کم‌کم حیاطمان درخت‌دار شده بود. عصرهای تابستانِ خانه مان سایه‌دار شده بود. زیر سایه‌ها گاهی زیرانداز و سفره بود. سر سفره هر بار یک جور آش بود. میبینی؟ باز گرفتار تونل زمان شدم!

چه می‌شود کرد نازنین؟ ما اسیر ذهن هستیم، تماشاچیانِ مقهورِ شعبده‌بازیِ فکر و خیال، بدون اختیارِ ترک کردن این نمایش -که گاهی شکنجه‌ای‌ست دردآور، گاهی دردی است دوست‌داشتنی به یادگار از دوست-.

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۳۶
ف ر د
یاد دوست های قدیمی می افتیم وقتی دلمان تنگ میشود و یا وقتی گرفتار میشویم.
این مدت برای انجام چند کار سرم خیلی شلوغ شده است. کمک نیاز دارم. ناخودآگاه یاد رضا می افتم. چرا رضا؟ عرض میکنم. رضا خیلی دوست داشتنی بود. محبوب دلها بود. ولی خب علاوه بر این، دو تا خصوصیت بارز داشت: یکی اینکه بامعرفت بود و دیگر اینکه با عرضه بود.
به خاطر معرفت و لوتی گری اش، هیچ وقت از کمک دریغ نمیکرد. خیلی راحت میشد ازش کمک خواست بدون خجالت. لازم نبود قبلش این پا آن پا کنی. او هم آماده کمک بود بدون منت؛ آدم را پشیمان نمیکرد.
و خب البته خیلی هم با عرضه بود. کافی بود کاری را بهش بسپاری. خیالت جمع بود که کار را تا آخر به بهترین نحو تمام میکند. خب خیال جمعی خیلی چیز مهمی است. رضا از آنهایی بود که بار را کامل از دوش آدم بر میداشت.
این روزها چند بار سنگین روی دوشم دارم. یکی دو تایش گردن خودم است. برای بقیه نیازمند کمک هستم. یکی را نیاز دارم که خیال آدم را راحت کند از بابت کارها، ناخودآگاه یاد رضا می افتم که دوستی خیال-جمع-کن بود.
به این فکر می افتم که یک «بله فرزندم» دیگر بنویسم و بگویم:
بله فرزندم،
نه دانشگاه محل کسب دانش است و نه خوابگاه محل خوابیدن، هر دو محلی هستند که بهترین دوستانت را پیدا کنی.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۳:۰۶
ف ر د

نازنین،

خانواده‌ی ما از قدیم اهل این سوسول بازی‌ها نبود. یعنی فکر می‌کنم اکثر متولدین دهه 60 همین وضع و اوضاع را داشته‌اند. جشن تولد به طور کلی چیز بی‌معنی و ناشناخته‌ای بود. خیلی احساس تبعیض یا کمبود هم نمی‌کردیم چون کسی را در اطراف‌مان نمی‌شناختیم که جشن تولد بگیرد. شاید هم می‌گرفتند ولی پزش را به دیگران نمی‌دادند.

من البته این شانس را داشتم که بعضی سال‌ها روز تولدم مصادف می‌شد با روز جهانی کودک! چرا بعضی سال‌ها؟ خب همان داستان سال کبیسه و میلادی و شمسی. روز کودک، تلویزیون از صبح زود تا دم غروب کارتون و برنامه‌کودک پخش می‌کرد. به همین دلیل هم من بیشتر منتظر رسیدن روز جهانی کودک بودم تا روز تولد. بعضی سالها هم که یک روز پس و پیش می‌شد غمی نبود.

اولین جشن تولدی که یادم می‌آید برمی‌گردد به سال‌های آخر دانشگاه. در حقیقت دانشگاه را تمام کرده بودم ولی هنوز رفت و آمد داشتم به خوابگاه. بچه‌های خوابگاه «سورپرایز پارتی» گرفتند با کیک و شمع؛ جشن تولدی مشترک با یکی از دوستان. فکر کنم کمتر از یک سال بعدش آمدم آلمان.

آلمان که آمدم حتی تاریخ تولدم را هم گاهی فراموش می‌کردم. البته نه کاملا. دوستی داشتم که برای تولدها خیلی حافظه خوبی داشت -یا حتی شاید تقویم موبایلش را کوک میکرد!- یک روز قبلش پیام می‌داد یا با وایبر یا چت یا ایمیل. و حقیقتش این است که هنوز هم مفهوم جشن تولد را درک نمی‌کنم، مگر اینکه یک بهانه باشد برای جمع شدن چهارتا آدم. یکی دو سال را همراه بقیه دوستان دورهمی گرفتیم. شامی پختیم دور هم و کمی بگو بخند و جک و جفنگ. هر چه بود یادآوری سال تولد هنوز غم‌انگیز نبود.

یکی دو سال بعدش، سالروز تولد را مسافرت بودم. رفته بودم برای کنفرانس. ناهار را که در محل کنفرانس می‌خوردیم ولی یک رستوران حلال پیدا کرده بودم برای شام. روز تولدم که شد کنفرانس تمام شده بود، رفتم به رستوران و ناهار را که خوردم یک کاپوچینو هم سفارش دادم برای هدیه تولد خودم. رفتم بیرون مغازه نشستم روی صندلی کنار پیاده رو. همانطور که مناظر اطراف را نگاه می‌کردم قهوه‌ام را کم کم مزه می‌کردم و آنجا بود که دیگر احساس کردم یادآوری سال تولد مثل همان قهوه دارد تلخ می‌شود.

عمر را تلف کرده‌ایم؟ بدون شک! ولی می‌دانی نازنین؟ من همیشه معتقد بوده‌ام به «بازگشت»، به «زیر و زِبَر شدن»، به «دگرگونی ایام». هیچ کسی بازنده‌ی همیشگی نیست، شاید در یک چشم‌بر‌هم‌زدنی ورق برگردد. مثلا شنیده‌ای که خدا می‌گوید بدی‌هایت را تبدیل به خوبی می‌کنم؟ از همین جنس چیزها. اینکه می‌شود یک شبه هم عقب ماندگی راه صدساله را جبران کرد. فقط کافی‌ست خدا بخواهد. خسته نمی‌شوم از گفتنش که «آدمی به امید زنده است».

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۳:۲۰
ف ر د

جوان‌تر که بودم -اوایل دوره لیسانس- علاقه زیادی پیدا کردم به رانندگی. فانتزی‌هایم بیشتر حول و حوش رانندگی می‌چرخید. بالاخره یکی از تابستان‌هایی که تهران بودم -و مثلا ترم تابستانی داشتم- رفتم یک آموزشگاه رانندگی ثبت‌نام کردم. به پول آن روز حدود 100 هزار تومان بابت ثبت نام پیاده شدم که خب پول قابل ذکری بود برای یک دانشجویی که از پس انداز شخصی‌اش میخواست بدهد.

مربی‌ام یک مرد میان‌سال بود که اصالتا اهل یکی از شهرهای یزد بود؛ طناز و بی‌ادب. کارهای عجیبی می‌کرد، مثلا وسط آموزش می‌گفت: حالا 100 متر دنده عقب برو، عقب که میرفتم می‌رسیدیم به خانمی که کنار خیابان ایستاده بود. متلکی می‌انداخت و می‌گفت: حالا حرکت کن!

خیلی عجیب نبود که در آن مدت در مورد کار و درس و زندگی و رشته تحصیلی و شهر تولدم سوال کند. ولی کمی برایم عجیب بود که بعد از پرسیدن این سوال‌ها می‌خواست که دست مرا در دست یکی از دخترهای فامیل‌شان بگذارد و سنت حسنه match making را به‌جا بیاورد. خیلی جدی و پیگیر بود در این مورد. راستش را بخواهید اولش من هم رفتم به فکر، حساب و کتاب کردم شاید بشود کاری کرد، تا اینکه بالاخره گرخیدم و همه چیز در نطفه لگدمال شد.

موقع تمرین -نمی‌دانم چرا و به کدام عادت- آرنج چپم را می‌گذاشتم لب پنجره، مثل راننده‌های کهنه کار، مثل کسانی که خاک جاده خورده‌اند. بالاخره رفتم برای امتحان و مثل خیلی‌های دیگه در اولین امتحان رد شدم (به خاطر یک گیر کوچک و الکی). مجبور شدم یک جلسه‌ی تمرین اضافی هم بروم. این بار مربی‌ام کسی دیگه بود. وقتی ماشین را روشن کردم و راه افتادم از تسلطم تعجب کرد که چطور در امتحان رد شده‌ام. کمی که گذشت و آرنجم را دید که لبه‌ی پنجره است شاکی شد و گفت مگر تو راننده کامیون هستی؟ بردار دستت را! بگذار روی 10:10.

امتحان بعدی را قبول شدم، سرشار از ذوق، سرم روی ابرها بود. هزاران فانتزی و فکر شیرین کودکانه به سراغم می‌آمد. خودم را پشت فرمان تصور می‌کردم در حالی جاده تحت فرمانم بود. آخر تابستان بود، باید می‌رفتم خانه شهرستان. لحظه می‌شمردم که نامه رسان بیاورد نامه‌ی دلگشای دوست! اولین گواهینامه را. چه انتظار سخت و شیرینی!

آخرش یک روز آمد، با هزاران امید در دستش! باز کردم و خوب نگاهش کردم. باز نگاهش کردم و با خودم گفتم «دیگر میان من و تو فراق نیست...»

از آن روزِ آخر شهریور 5 سال گذشت، مدت انقضای گواهینامه سر آمد. بعد نگاه کردم به 5 سال گذشته و دیدم که حتی یکبار هم رانندگی نکرده‌ام! آخرین بار، همان امتحان رانندگی بود. یاد آن همه ذوق و شور و شوق و فانتزی افتادم. این قصه‌ی دنیاست و آرزوهای کوچک و کودکانه‌ی ما. دنیا گاهی همین چیزهای حقیری که می‌خواهیم را هم از ما دریغ میکند. شاید راهش این است که کوتاه بیاییم، رغبت نشان ندهیم، ذوق اضافه نکنیم، افسارِ این شترِ چموش را رها کنیم برود پیِ کارش. در عوض افسار بزنیم بر فانتزی‌ها و آرزوها، آرامَش کنیم تا آرام شویم.


قصد دارم دفعه بعد که برگشتم ایران، گواهینامه را تمدید کنم، بیایم اینجا هم گواهینامه‌ام را بگیرم. این بار بدون ذوق، فقط برای اینکه شتر بارکشی و راهبری‌ام باشد.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۸
ف ر د