الف لام میم

الف لام میم

چیزی برای ادامه دادن الف-لام-میم
مهاجرت کرده از alef-lam-mim.blogfa.com

برگزیده مطالب در کانال telegram.me/almblog

۳۹ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

اسمش ترمینال بود، ولی در حقیقت یک محوطه بزرگ و باز بود با کف آسفالت که در و دیوار خاصی نداشت، حتی تابلو هم نداشت. گوشه ی این محوطه دو سه تا مغازه را تبدیل کرده بودند به دفتر تعاونی مسافربری فلان.

شهر که کوچک باشد مردم انگیزه ای ندارند که شب بیرون از خانه باشند. نه از رستوران و سینما خبری هست نه از پارک آبی و مرکز خرید. لذا مردم هم همان سر شب، شام را میخورند و نهایتا می نشینند پای اخبار ساعت 21 و یا سریال آبدوغ-خیاری شبکه سه را تماشا میکنند و میخوابند. نتیجه اش این می شود که شب‌ها خیابان ها خالی و سوت و کورند.

محوطه ی ترمینال را ردیف چراغها از خیابان جدا می‌کردند. روشنایی محوطه از همین چراغها بود. شاید حتی یک پرژکتور هم بالای یکی از همان دفاتر نمایندگی بود.

شهر که کوچک باشد گاهی وقتها تاکسی تلفنی گرفتن هم ضایع است. لذا ربع ساعت مانده به حرکت اتوبوس، پدرم ماشینش --که آن موقع ها پراید سفید بود-- را روشن میکرد که مرا برساند به ترمینال. اتوبوس از شهری دیگر می آمد و سر راه سه-چهار تا مسافر شهر ما را هم سوار میکرد و میرفت. همیشه چند دقیقه تاخیر داشت. دست کمش ده دقیقه.

پدرم صبر میکرد که اتوبوس بیاد و من سوار بشم، بعد میرفت. تا وقتی اتوبوس بیاید می نشستیم توی پراید، وسط محوطه ترمینال، نور چراغهای شهرداری آسفالت روبرو را روشن میکرد.

سوئیچ ماشین خاموش را یک درجه می چرخاند، رادیو روشن میشد روی موج 104.7، موج رادیو پیام. کارگردان بخش شبانگاهی آهنگها و شعرها و دکلمه های محزون و غمگینش را نگه میداشت برای ساعت «یک ربع مانده به ده»، همان وقتی که یک پراید سفید وسط محوطه ترمینال نگه میداشت. 4 سال دوره دانشگاه، هر وقت خانه می رفتم موقع برگشت همین بساط بود. البته اوج آهنگ های احساسی و خانه‌خراب‌کنش را گذاشته بود برای یک موقعیت مناسب تر.

نتیجه ی ویزا که آمد فقط یک ماه فرصت داشتم که بنشینم توی طیاره. از محل کار استعفا دادم. رفتم شهرستان برای خداحافظی. نگاه های آخر را انداختم به خانه مان، به کوچه و خیابان، به کتابخانه شهر. با دوستان قدیمی دورهمی گرفتیم. با دوست های نزدیک رفتیم پارک، حرفهای خصوصی تر زدیم.

یکی دو روز قبل از پرواز، قبل از رفتن باید می آمدم تهران. بلیت اتوبوس را گرفتم. ساعت 10 شب. یک ربع مانده به 10 رسیدیم به محوطه ترمینال. پدرم توی روشنی چراغها ماشین را پارک کرد. دست برد به پیچ رادیو. هنوز روی همان موج 104 بود. از همان ابتدای خلفت، خدا دو چیز را در شب مستتر کرد، راز و غم. یک غمی همیشه در شب هست، یک غمی هم همیشه در سفر. حالا حساب کن جمع اینها چه شود.

نشسته بودیم داخل ماشین، ساکت. محوطه ترمینال خلوت بود، روشن از نور چراغها. بخش شبانگاهی رادیو پیام موقعیت مناسب را پیدا کرده بود، حزین ترین آهنگ هایش را بیرون آورده بود. سرم شده بود ماشین زمان. من مانده بودم به سالهای پشت سر فکر کنم یا به سالهای پیش رو.
یک غمی توی شب بود، یک غمی توی سفر. حتی به آهنگهای غمگین رادیو پیام هم نیازی نبود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۱
ف ر د

سلام نازنین!

زمان را که منقبض کنی، جهان های موازی به هم می رسند و در هم ادغام می شوند. این بخشی از رساله‌ی دکترای من است در یک دنیای مجازی. بدیل همان قضیه است که دو خط موازی در بینهایت به هم می‌رسند. چند سال بعد همین نامه را سند میکنم که علمای فیزیک مجاب شوند اولین کسی بودم که ملتفت آن شدم.

با کمی تاخیر -و با کمی تغییر- به آرزوی چند وقت قبل رسیدم. رفتم جنوب سیستان، همانجا که کویر و دریا همدیگر را به آغوش میکشند. همانجا که از میان گیسوان نخلها موج دریا پیداست. صبح و ظهر و غروب و شبش را دیدم. به تلافی چندین سال گذشته، ماهی خوردم. در آسمانِ زیبایِ شبش دنبال ستاره قطبی و دُبّ اکبر گشتم. صدای شکستن موج بعد از غروب را شنیدم. روی ماسه های خیس ساحل پابرهنه قدم زدم. در باران صبحش خیس شدم، در گرمای بعد از ظهرش خشک و کلافه شدم.

دنیای دیگری را تجربه کردم. دنیایی که همه چیزش متفاوت بود با اینجایی که زندگی میکنم. آبش، هوایش، دمایش، زمینش، آسمانش، غذایش، زبانش و مردمش، مردمش، مردمش!


زمان که کمی منبسط شد، خودم را دیدم که نشسته بودم در قطار 22:30 شب تهران-مشهد. گاهی وقتها دنیا چه جای قشنگی است!
شبیه صحنه‌ی تئاتر، نشسته بودیم در کوپه و همسفرمان از غذای حضرتی می‌گفت. و بعد یکی از همسفران مان از قطار جا ماند. وقتی با اتوبوس بعدی آمد سه عدد کارت غذای حضرتی در دستش بود. انگار خدا فرستاده باشدش دنبال کاری.

نازنین! «خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد، آرزومند نگاری به نگاری برسد.»
شاعر درست گفت که
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است. خودت تصور کن.
شب جمعه را حرم بودیم، همه صحن ها را گشتم، از بست طبرسی وارد صحن انقلاب شدم. از صحن هنری جمهوری عبور کردم. رسیدم به گوهرشاد. کنار ستون گوهرشاد ایستادم کنار دل شکسته ها. خودم را بین‌شان جا کردم.
لذتی دارد نگاه کردن به اینکه کلیددارها چطور قفل باز میکنند.

همه چیز این سفر دوست داشتنی است. حیف از این عمر که نابجا هدر می‌دهیم.

شاید بعدها شرح سفر را مفصل‌تر برایت نوشتم. غرض فعلا تنها عرض سلامی بود.

و الامر الیک.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۳۹
ف ر د

توی خانه (ی پدری) دستگاه قهوه ساز نداشتیم. لذا قبل رفتنم یک پاکت قهوه آسیاب شده گرفتم و یک بسته فیلتر چایی.

به قول باباطاهر: ریاضت کِش به بادامی بسازد! خب من هم به این نوع قهوه ساختم. و همین شد که شیوه جدیدی ساختم. شبیه چایی قهوه را دم میکنم: یکی دو قاشق قهوه میریزم توی فیلتر و آب جوش می ریزم روش توی قوری. قوری را میذارم سر کتری که آبش قل قل میجوشه.


مزه اش بد نیست اتفاقا. درسته رقیقه و سنگینی یه قهوه جدی را نداره. ولی خوبیش اینه که میشه بومی سازی اش کرد. یعنی چه؟ یعنی یه چیزی مثل هِل بهش اضافه کردم تا وارد سبک ایرانی-اسلامی بشه.


قهوه را به روشهای مختلف درست میکنند؛ ترک و فرانسه و عربی و ... . جای قهوه ایرانی خالی بود. آن را پر کردم. این مطلب را به عنوان ثبت اختراع و پتنت نوشتم. شاید فردا-روزی از حقوق معنوی این اختراع چیزی به بچه ها رسید.


زود باشد که در کافه های تهران و پراگ و سن‌خوزه و برلین روی تابلویی که منو را نوشته اند، اسم قهوه ایرانی هم دیده شود. موقع سفارش هم از شما طعم مورد علاقه تان را میپرسند؛ هل، زنجبیل، دارچین، زعفران؟ شما همان اولی را انتخاب کن.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۵۴
ف ر د

نقل است که پیرمردی سر جاده منتظر ایستاده بود. یک نفر سوار بر الاغ رسید و او را هم سوار کرد. رو به پیرمرد داستان گفت: ای پیرمرد اگه من نبودم چطوری میخواستی به ده برسی؟ پیرمرد هم گفت: اگر تو نبودی یه خر دیگه! میگویند این پیرمرد خیلی موّحد بوده، و خب کمی هم بی ادب. رزق آدم (در معنای کاملا عام آن) دست خداست، آدمها وسیله اند.


هستند آدمهایی که به دیگران کمک و لطف میکنند. اما انگیزه شان مدیون کردن است. میخواهند سلطه پیدا کنند به واسطه ی آن لطف. میخواهند جای خدا بنشینند، و بقیه زیر دِین او باشند.

آمده بود بی مقدمه بدون اینکه درخواستی ازو داشته باشم خواست به زور لطفی در حق من انجام بدهد. همان اول کار حتی قبل اینکه من حرفی بزنم شروع کرد به شرط و شروط گذاشتن و مقدمه منت را چیدن.

تا حرفش تمام شود داشتم فکر میکردم که این نصیحت را بنویسم برای این جور مواقع که: فرزندم! مراقب باش تا به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را. با مناعت طبع رد کن لطفی که آغشته به گروکشی و منت است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۲۰
ف ر د

همیشه به جای اینکه بگوید فلانی عصبی است یا بداخلاق است یا بدبرخورد است میگفت فلانی اذیت است. میگفت کپی رایت ماجرا مال امیر دیوونه است، اونجایی که توی «وضعیت سفید» منیره بهش عکس دختر نشون میده که پسند کنه. اون هم میگه که "این دختره قیافه اش اذیته". ادامه میده: خب کسی که عصبی و بداخلاق است یه چیزی اذیتش میکنه وگرنه آدم که کِرم نداره بیخود عصبی و بداخلاق باشه. این را که گفت توی دلم گفتم احتمالا کپی رایت این حرف هم مال شوپنهاور است. به هر حال توی این قسم چیزها خیلی دقیق بود. بیخود چرند نمی‌گفت. یه چیزی پشت حرفهاش بود.

اصرار داشت که هر از چند گاهی بامناسبت یا بی مناسبت بگوید که به بهشت نمی‌روم اگر لحاف در آن نباشد. کم کم داشت تکه کلامش میشد. چیزی که میگفت به شوخی شبیه بود، ولی لحنش مرز بین شوخی و جدی بود. احتمالا جوری اعلام موضع بود که بگوید روی لحاف حساس است. 

هر وقت میخواستیم سر به سرش بگذاریم و جدل کنیم بحث را می کشاندیم به اینجا که بالاترین لذت دنیا ماساژ است. میگفت رنکِ یک لذت ها خوابیدن زیر لحاف است و رنکِ دو هم غلت زدن زیر لحاف در سرمای صبح زمستان است بین خواب و بیداری. موضع ما این بود که ماساژ سر لیست لذتهای دنیاست. البته حق هم داشتیم. خب صبح تا شب پشت میز با دو دست مثل این نانواها که سنگک را سوراخ سوراخ میکنند روی صفحه کلید کامپیوتر میکوبیدیم و شب تمام کت و کولمان خسته بود.

گاهی وقتها فکر می کردم که آدم خوشبختی است. خب شما حساب کن که همیشه با آنچه دوست داشت کمتر از 16 ساعت فاصله داشت. ما اگر خوش شانس بودیم ماهی یک بار کسی مشت و مالمان می داد. ولی آخرین باری که دیدمش به قول خودش اذیت بود. همین را بهش گفتم. گفتم چرا اذیتی؟ شاید جزو معدود آدمهایی بودم که میتوانست چنین سوالی ازش بپرسد.

انگار انتظارش را نداشت. از نگاه اولش فهمیدم. ولی بعد از چند ثانیه مکث شروع کرد: هر کاری کردم دلم صاف نشد. بارها تلاش کردم فراموش کنم. میگفت حتی یکی دوبار شب قدر که شده بود منبری گفته بود که «ببخش تا خدا ببخشدت». گفت از ته دلم بخشیدم. از ته دل دوست داشتم ببخشم. ولی باز برگشت. این کینه، دلخوری یا هر کوفتِ دیگری که اسمش را بذاری. انگار هر بار قطع کرده باشیش، ولی ریشه اش مونده باشه جایی ته دلت. دوباره جوانه میزنه و بالا میاد.
گفت دقیقا مثل همون زمان هایی ه که خواستم سیگار را ترک کنم. خسته شده بودم و اراده ی ترک داشتم ولی هربار بعد یه مدت توی یه بزنگاه دوباره کم می آوردم.

توی این قسم چیزها خیلی دقیق بود. میگفت مسائل دو نفره را نمی شه یه نفره حل کرد. میشه تلاش کرد ولی بیفایده است، نتیجه نمیده. برای فیصله، مهر هر دو نفر باید پای ماجرا باشه. میگفت نیاز دارم به اینکه اعتراف کنه، اقرار کنه که اشتباه کرده.

گفتم توی این وادی ها، توی وادی رفاقت ها خیلی حرفها گفته نمیشه، خونده میشه. خونده میشه از چشمها، از رفتارها. اگه واقعا اونقدر که فکر میکنم دقیق باشه احتمالا قبول کرده، هر چند این هم جزو گفتنی ها نیست، باید خونده بشه.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۱
ف ر د

دیشب تا ساعت 11:30 شب در آزمایشگاه مشغول بودیم. من و دو نفر دیگر از همکارها.

گفته بودم که دستگاه قهوه‌ساز آزمایشگاه خراب شده بود. چند بار تلاش کردیم برای تعمیرش ولی هر بار شکست خوردیم. دست آخر تصمیم گرفتیم که یک دستگاه مشابه دست دوم بخریم و بعدا سر فرصت آن یکی را تعمیر کنیم (بیماری اختلال وسواس فکری که مانع از بیخیال شدن میشود).

تا هفته پیش همه اعضای آزمایشگاه به نوعی درگیر ددلاین‌های مهم بودیم. لذا دیروز اولین فرصتی بود که قهوه ساز جدید را تمیز کنیم. بعد از تمیز کردن متوجه شدیم که این قهوه ساز هم ایراد دارد. ایرادش هم این است که قهوه را درشت آسیاب میکند. لذا محصول خروجی اش مزه ی آب زیپو میدهد.

دل و روده دستگاه را بیرون ریختیم که مشکل را پیدا کنیم. این قهوه‌ساز نسبتا پیچیده است، چون اصطلاحا تمام اتوماتیک است. یک مخزن دارد برای دانه درشت قهوه، خودش قهوه را آسیاب میکند، فشرده میکند، آب جوش را از آن عبور میدهد و قهوه تازه میدهد.

ایراد قاعدتا از آسیاب بود. موتور آسیاب را خارج کردیم، قطعات را جدا کردیم تا بالاخره مشکل را یافتیم؛ تعمیرکار قبلی قطعات را به خوبی روی هم سوار نکرده بود. برای تست و یافتن مشکل حدود 10-20 بار ماشین را سر هم کردیم، از آن قهوه گرفتیم و دوباره بازش کردیم. دست آخر با ممارست فراوان و استقامت بی نظیر توانسیتم همه ایرادات را برطرف کنیم و شب هنگامی که ماشین را دوباره سر هم کردیم و تست آخر را گرفتیم طعم و عطر قهوه توی آشپزخانه پاشید. حیف که دوربین مدار بسته نداشتیم برای ضبط کردن 6 ساعت تلاش مستمر.

قرار شد اگر کارمان را از دست دادیم، برای استخدام در شرکت فیلیپس اقدام کنیم و بعد در رزومه مان تعمیر و نگهداری دستگاه های قهوه‌ساز را اضافه کنیم. اگر روزی این گروه را ترک کنم، نامی که از من به یادگار می‌ماند این است که «در مواجه با قهوه‌ساز، تعمیرکارِ دلسوزی بود».

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۲۶
ف ر د

نازنین! سلام،

چند روز پیش، از انتظار برای خواب شنبه صبح نوشته بودم. جمعه روز بسیار پر کار و خسته کننده‌ای بود، شب دیر وقت به خانه رسیدم، کوفته. ولی باز تا دیر وقت (حدود ۱ نیمه شب) نخوابیدم. چشم‌ها را که بستم به خواب عمیقی رفتم. ساعت ۵ صبح سر حال و سرزنده بیدار شدم. یکی دو ساعت مشغول بودم تا چند مطلب بنویسم (از جمله چند مطلب جدید برای بلاگ).

هوا که داشت روشن میشد دوباره به خواب رفتم. تا نزدیکی های ۱۰ صبح از گیجی و خواب و لحاف لذت بردم. مجبور بودم بیدار شوم که ظرفها را بشویم و حدود ظهر از خانه بزنم بیرون برای تحویل یک امانتی.

انتظار خواب شنبه صبح چه بود؟ مکانیزمی برای تحمل مشکلات و سختی ها. در آنجور مواقع به خوشی بعد از مشکلات فکر میکنم، به گشایش بعد از سختی. و گواهی میدهم که در تمام عمر تا امروز بعد از هر سختی، گشایشی بوده است.

حالا یکشنبه ظهر است، هوا ابری و تاریک است؛ ترکیبی که اصلا دوست ندارم. دلگیر در دلگیر. من نشسته‌ام و می‌خواهم به خوشی‌های آینده فکر کنم. به اینکه اگر قسمت شد می نشینم در ورودی صحن گوهرشاد. هوا خنک باشد، آفتاب زمستان بتابد در بعد از ظهر. و باز گواهی میدهم که هربار آنجا بوده ام «از هرچه غصه دارم و غم می شوم رها». صبر میکنم تا یکی از آن هزاران خوش نفس، خسته از راه سفر برسد، بایستد در ورودی صحن، بلند بلند شروع کند به شعر خواندن.

نازنین! روز به روز بدتر شده ام، خطاکارتر و گنهکارتر. ولی آخرین چیزی که از دست خواهم داد امید است. با شعله ی امیدی در دل مسافر مشهد میشوم؛ از تمام خطاها باز میگردم؛ با دلی که هزار بار گرم تر است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۸
ف ر د

سلام نازنین،

گفته بودم که سفر من به شهرمان، سفر جغرافیا و مکان نیست، سفر تاریخ و زمان است. همین که پایم می‌رسد، یک جوان کم سن و سال هستم در ظهرِ سرد ولی آفتابی زمستان. منظره‌ی بالاسر آمیزه‌ای از آبیِ خوشرنگِ آسمان و سفیدیِ پف کرده‌ی ابرهاست. منظره‌ی افق، کمی دورتر در حاشیه‌ی شهر، کوه‌هایی است که از سر تا دامن‌شان پوشیده از برف سفید است.

از گوشه‌ی خیابانی قدم می‌زنم که جوی‌هایش پر از برفِ قهوه‌ای رنگ است؛ آمیخته با گِل و لای خیابان. پیاده‌رو اش باریک و خاکی است و همین کافی است که همه‌ی پیاده‌ها از روی آسفالت گوشه خیابان قدم بر می‌دارند. بعضی دیوارها هنوز کاه‌گِلی اند با یک درب باریک فلزیِ رنگ‌پریده‌ی آبی یا زرد، این وسط خانه‌های نوسازتر آجری هم دیده می‌شود. خانه‌ها بدون استثناء همه حیاط دارند. نوسازها درب بزرگ‌تری دارند که بشود ماشین را برد داخل حیاط.

انتهای خیابان خانه خودمان است، ده دقیقه که بگذرد میرسم به سر کوچه‌ای که خانه ی خاله قرار دارد. پنج دقیقه‌ی دیگر که پیاده بروم میرسم به ابتدای خیابان جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری قرار دارد. یکی از همان خانه‌های کاه گلی با درب باریک ولی چوبی.

در خیالم، این جوان با دوچرخه اش می‌رود کتابخانه‌ی جدید شهر، جایی که یک اتاق مطالعه بزرگ دارد. می‌نشیند و  مسئله‌های حسابان را حل می‌کند، دم غروب نشسته است در لابی کتابخانه وسط روزنامه‌های مشارکت و عصر آزادگان و کیهان. شب که می‌شود از همان کتابخانه می‌رود به مسجد کوچک وسط شهر جایی که دوست‌ها و چند هم‌کلاسی‌اش هر شب جمع می‌شوند. هنوز جوانی هستم که آرزوهای بزرگ در سر دارد، ناگهان بر میگردم به زمان حال، آرزوها را برباد رفته می‌بینم.

برمیگردم به زمان گذشته. در ذهنم، این جوان -که آرزوهای بزرگ داشت- یاد گذشته اش می‌افتد. در ذهن او یک نوجوان هستم که مدرسه راهنمایی می رود. ظهر پنج‌شنبه قدم می‌زند می‌رود تا کتابخانه‌ی شهر (که هنوز ساختمان جدیدش را نساخته اند، یک خانه‌ی کرایه‌ای است)، جایی که تمام کتابهای پلیسی-جنایی آگاتاکریستی و سرآرتور کنان دویل را خوانده است، جایی که ساعتها مجله ماشین را ورق زده است.

عصر پاییز چهارشنبه از سرویس مدرسه راهنمایی پیاده شده است و باید ده دقیقه را تا خانه پیاده برود همراه با دوست خوبش. پاییز که می‌گویم یعنی آفتابی که کم رمق شده است، باد سردی که گرد و خاک را بلند می‌کند و از روبرو به صورتت می‌کوبد. فوبیای این نوجوان چیست؟ شاید باورت نشود ولی نزدیک خانه که می‌رسد با خودش فکر می‌کند نکند پدربزرگِ مادرم (جد؟) فوت کرده باشد! با خودش فکر می‌کند اگر این اتفاق افتاده باشد چه باید کرد و چه می‌شود؟ تعداد زیادی از عصرهای پاییز چهارشنبه ها برای او با این خیال و فکر گذشت. برای این نوجوان ولی پنج شنبه شب‌ها چقدر دوست داشتی است. سر شب تلویزیون فیلم مورد علاقه اش را پخش می‌کند. نه استرس مدرسه را دارد نه ترس از دست دادن پدرِ مادربزرگش را.


اما دم غروب لعنتی جمعه که می‌شود انگار جانش را بخواهند بگیرد. چه چیز سخت‌تر از صبح شنبه است برای یک تینیجر راهنمایی؟ خصوصا وقتی قاطی بشود با استرس جاماندن از سرویس لعنتی مدرسه‌ی دورافتاده‌اش. توی همین هاگیر-واگیر در ذهن این نوجوان یک بچه -مدرسه‌ای هستم که دبستان میروم. هنوز حیاط خانه‌مان خاکی است. اطراف خانه هنوز خاکی است، خبری از خیابان و مغازه و همسایه نیست. خیابان را پیاده می‌روم تا جایی که خانه‌ی مادربزرگ پدری است. خانه‌های بیشتری کاه‌گلی هستند.

نازنین! گم می‌شوم در این تونل تو-در-توی زمان. چوب نیستم، هر قدمی که می زنم دلم برای چیزی می‌سوزد برای چیزی تنگ می‌شود، غصه‌ی چیزی را میخورم. هر چقدر هم که گوشی موبایل یا اخبار تلویزیون بگوید که سال نود و چند هستیم افاقه نمی‌کند. به هر چیزی که نگاه می‌کنم دریچه‌ای است به گذشته، مثلا به سال‌های هفتاد و چند. سال‌هایی که کم‌کم حیاطمان درخت‌دار شده بود. عصرهای تابستانِ خانه مان سایه‌دار شده بود. زیر سایه‌ها گاهی زیرانداز و سفره بود. سر سفره هر بار یک جور آش بود. میبینی؟ باز گرفتار تونل زمان شدم!

چه می‌شود کرد نازنین؟ ما اسیر ذهن هستیم، تماشاچیانِ مقهورِ شعبده‌بازیِ فکر و خیال، بدون اختیارِ ترک کردن این نمایش -که گاهی شکنجه‌ای‌ست دردآور، گاهی دردی است دوست‌داشتنی به یادگار از دوست-.

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۳۶
ف ر د

دستگاه قهوه‌ساز مان خراب شده است، دل و روده اش را ریختیم بیرون، وقت می‌برد تا تعمیرش کنیم. به همین خاطر است که صبح به صبح وقتی از خانه می‌زنم بیرون و کوچه‌ی خیس را تا آخرش میروم تا به ایستگاه تِرَم برسم یک لیوان کاغذی سفید پر از قهوه در دستم هست.

قطار خلوت است. هنوز خیلی ها از تعطیلات برنگشته‌اند. مثل هفته دوم فروردینِ ایران است. وقتی نشستم پیام‌های تلگرام و ایمیل‌ها را میخوانم تا برسم به ایستگاه نزدیک آزمایشگاه. تا آنجا، نصف لیوان قهوه را تمام کرده‌ام. چند دقیقه‌ای پیاده می‌روم تا برسم به محل کار. هنوز نیمی از همکارها از تعطیلات برنگشته‌اند، همان هفته‌ی دوم فروردین که گفتم.

این موقع سال که می‌شود حراج‌ها شروع می‌شوند. در سیکل مصرف و خرید، انبارها باید از جنس‌های سال قبل خالی شوند تا جا برای جنس‌های سال جدید باز شود. همین حراج‌ها و تخفیف‌ها گاهی آدم را ترغیب می‌کنند به خرید چیزهایی که شاید در حالت عادی احساس نیاز بهشان نکنی.

هیچ وقت اهل کت و شلوار نبودم. اصلا همیشه یک مقاومت مدنی علیه کت‌شلوار داشته‌ام. در یک مبارزه منفیِ مقدس علیه رسمی‌پوشی، اصرار داشتم بر معمولی‌پوش بودن؛ شلوار کتان، پیرهن، پلیور و سوئی‌شرت. استثناءِ داستان مربوط به یک کتِ تک بود که اواسط دوره لیسانس از یکی از دوستان کف رفتم. خب حقیقت ماجرا این بود که یک شب در خوابگاه کتش را پوشیدم و همه گفتند به به، چقدر اندازه است! نگاه کردم در چشم‌های دوستم تا اینکه خودش گفت برای تو. انصافا هم کت قشنگی بود. چیزی که محبوب‌ترش کرده بود این بود که یادآور دوستی عزیز بود.

بعد از سال‌ها مقاومت، چند وقت پیش با خودم فکر کردم باید یک دست کت‌شلوار داشته باشم. اقتضای سن است، برای اینکه جدی گرفته بشوی. پارچه‌ی سیاهِ ساده و یک پیراهن سفید بی‌طرح ترجیحا با یقه‌ی بلند، کلاسیک ولی بدون جنگولک‌بازیِ کراوات و کفش نوک تیز! هنوز آنقدر مقاومت نشکسته است.

برای یک مرد سخت‌ است که مقاومت و غرورِ احمقانه‌اش را بشکند. ولی انگار آدم به میان‌سالی که نزدیک می‌شود یکی یکی سنگرهایش را از دست می‌دهد. قدم قدم عقب می‌نشیند. وقتی به میان‌سالی رسید دیگر سنگری باقی نمانده است. لذا پرچم را می‌زند بر فراز مخروبه‌ای که نامش زندگی است.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۵
ف ر د

آخر سال است، تعطیلات سال نو آمده، نوبت تعطیلات من نیامده. نسبتا بیکار شده‌ام و این یعنی هجوم فکرها و خاطرات.

سال ۸۸ چند ماه بعد از اغتشاشات با دوستی (که نظر سیاسی اش مخالف من بود ولی در دوستی ما اثر نکرده بود) صحبت می‌کردیم در مورد نامهربانی خودمان (ایرانی‌ها). گفتم حالات ما تابعی از زبان ما هستند، گاهی شکوفایی ظرفیت‌های ما در گرو ظرفیت‌های زبان است. مثلا در زبان ما چند تعبیر و اصطلاح و لغت هست برای ابراز محبت به همدیگر؟ کمتر از زبان‌های دیگر. حداقلش اینکه در دهان‌مان به راحتی نمی‌چرخند، مجبور بوده‌ایم بریزیم‌شان در قالب شعر.


زخم را دوست داریم. هر کدام‌مان جوری زخم را دوست داریم. کلا چیزی که با احساس‌مان گره خورده است را به راحتی دور نمی‌اندازیم. زخم‌خورده‌بودن را دوست داریم. نمی‌دانم کجا و کی برایمان مهم شد. دوست داریم «زخمیِ سربلندِ دوران‌ها» باشیم. هر از گاهی خاطرات را مرور میکنیم. زیر و رو میکنیم دردها و رنج ها را. دست می‌کشیم روی زخم‌های قدیمی. تازه‌شان می‌کنیم بعد قامت راست می‌کنیم زل می‌زنیم به افق با گردنِ افراشته. ژست محبوبی است ترکیب غرور و شکست.


آرزو می‌کنیم که زمان برگردد به عقب، شاید این‌بار "مشکل" را حل کنیم. گاهی خیال می‌کنیم مشکلِ امروز فقط در گرو بازگشت به گذشته است. گاهی دل‌چرکین هستیم از گذشته. ولی تنها راه‌حلش ماشینِ زمان نیست. می‌شود لااقل دفنش کرد در گذشته و فراموشش کرد برای همیشه. گاهی فقط نیاز دارد به چهار کلمه حرف. فقط همین‌که بتوانی بگویی: هی فلانی! دل‌چرکینم، دلخورم!

گره کار خیلی از ماها همینجاست. همین چند کلمه. از آنجا به بعدش فقط چند کلمه‌ی دیگر لازم است که بگویی. آن هم خطاب به خودت. اینجاست که پای ظرفیت‌های زبان به وسط می‌آید. انگلیسی اش می‌شود چیزی در مایه‌های «لِت ایت گو! مُووْ-آن بادی!». فارسی‌اش کم کابردتر است: بگذار و بگذر بزرگوار!

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۰۳:۱۳
ف ر د